۰
تاریخ انتشار
دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۰۷:۱۸
بازخوانی خاطرات انقلاب در ارومیه با حجت‌الاسلام والمسلمین غلامرضا حسنی

از حضور با کلاشینکوف در منبر تا فریاد «یاشاسین حسنی»

از حضور با کلاشینکوف در منبر تا فریاد «یاشاسین حسنی»
 مهرداد تبريزي: حجت‌الاسلام والمسلمين غلامرضا حسني در ارومیه، تهران و قم تا درس خارج تحصیل کرده و جزو نفرات نادری است که مسلح به دیدار امام خمینی(ره) رفته است. در اولین دوره مجلس شورای اسلامی نماینده مردم ارومیه و 34 سال نماینده ولی فقیه در آذربایجان غربی و امام جمعه ارومیه بود. مرور خاطرات وقایع انقلاب به طور یقین چندین و چند بار به نام ایشان برخواهیم خورد. ارومیه‌ای‌ها همواره به رهبری مبارزات خیابانی و مسلحانه علیه رژیم پهلوی توسط ایشان فخر و مباهات کرده‌اند. در ادامه در گفتگو با حجت‌الاسلام والمسلمين حسني، مروری بر وقایع انقلاب داشته‌ایم.


* گفته می‌شود قبل از پیروزی انقلاب، محلی برای آموزش نظامي به انقلابیون داشتيد و نيروهاي مسلح مردمی را فرماندهي مي‌كرديد. این موضوع را بیشتر توضیح دهید.

اوايل آذر ماه 57 بود. من افراد مسلح خود را در دامنه كوه «ماه داغي» آذربايجان كه حدود 400 هكتار زمين بود تربيت مي‌كردم. آموزش‌هاي ما در شب‌ها هم ادامه داشت. به عنوان مثال عكس شاه را مي‌كشيديم و با چراغ قوه به مغز و قلبش تيراندازي مي‌كرديم. آن موقع در اروميه حركت خاصي نشده بود. رفتم روحانيون را جمع كردم و قرار شد اول رئيس روحاني‌ها سخنراني كند و بعد من. او حين سخنراني عمامه‌اش را برداشت و گفت مردم! اگر شما كشته شويد بايد بروند از بازار براي شما كفن بخرند ولي كفن من در سرم است. بعد قرآن را از جيبش درآورد و گفت اگر من بدانم قرآن در خطر است جانم را فدا مي‌كنم. در اين لحظات مسجد اعظم اروميه آنقدر شلوغ شده بود كه بلندگوها هم جواب نمي‌داد. من با اسلحه کلاشینکوف رفتم منبر. در حالي كه مي‌خواستم سخنراني كنم يك افسر هم جلوي در با اسلحه ايستاده بود و من هم شروع كردم به ارائه درس اسلحه‌شناسي به جوانان اروميه.

مانده بودم اگر اين افسر به من حمله كند چگونه جوابش را بدهم تا به كسي آسيبي نرسد. با يك چشم او را مي‌پاييدم و يك چشم به مردم داشتم كه در نهايت كلاشينكوف خود را از زير عبا درآوردم و شروع به شرح نحوه تيراندازي كردم. براي اينكه بعضي فكر مي‌كردند اسباب‌بازي است، گلنگدن آنرا كشيدم و گفتم اين شكاف درجه، اين نوك مگسك و حالا مي‌ماند هدف. ملت ايران مي‌دانيد هدف چيست؟ قلب و مغز ساواكي‌ها و افسراني كه دستور شليك به ملت مي‌دهند. در همين حين بود كه ديدم آن مامور فرار كرد و مردم مرا با منبر بلند كردند و فرياد زدند «ياشاسين حسني» و بعد ديدم همهمه‌اي از مسجد مي‌آيد.

خبر رسيد كه مردم دارند ساواكي‌ها را تار و مار مي‌كنند. چون مردم آنها را مي‌شناختند بعد هم صداي شليك اسلحه از بيرون آمد كه پرس‌وجو كرديم، يكي از محافظان گفت يك مامور شهرباني در بيرون گفته كه قسم به اعلي حضرت، حسني را مي‌كشم و مردم هم او را اعدام انقلابي كرده‌اند.

فرداي آن روز نيز من با چند مسلح در پشت بام مسجد بودم كه تانك به سمت ما آمد. تانك را با كوكتل مولوتف زدند اما يك گلوله هم به گنبد مسجد خورد و از آن طرفش خارج شد. به هر صورت در اثر تيراندازي به سمت ماموران - كه جاويد شاه مي‌گفتند - تعدادي از آنها به جهنم واصل شدند.

* این موضوع که شما نيروهاي شهرباني را خلع سلاح كرده بوديد، صحت دارد؟

روز 18 بهمن سال 57 بود كه چون تحت تعقيب بودم در اروميه به طور قاچاقي زندگي مي‌كردم. ساعت 3 بامداد بود كه خبر دادند مأموران كلانتري‌هاي اروميه را يك جا جمع كرده‌اند و به شهرباني كل مي‌برند. ما هم قصد كرديم آنها را خلع سلاح كنيم چون آن روزها اگر مي‌خواستيم يك قبضه اسلحه بخريم با مشكلاتي مواجه مي‌شديم. ما پنج نفر بوديم كه به سمت پنج راه حركت كرديم و ديديم در مقابل ما 40 نفر از نيروهاي مسلح شهرباني قرار دارند. وقتي نزديك آنها رسيدم چهار نفر از نيروها در دو طرف خيابان سنگر گرفتند و من هم كاملاً برعكس حكايتي كه آن شب‌ها بود (يعني نيروي شهرباني ايست مي‌دادند) به آنها ايست دادم. به نيروهايم گفته بودم تا من شليك نكرده‌ام تيراندازي نكنند. در همان حال با صداي بلند ايست دادم و در حالي كه كلاشينكف خود را به سمت آنها گرفته بودم گفتم اگر اسلحه‌هايتان را زمين نگذاريد مغزتان با رگبار مسلسل‌هايمان داغون مي‌شود و تأكيد كردم تا 5 شماره بايد خودتان را تسليم كنيد. آنها هم كه ما را مي‌شناختند حرف را جدي گرفتند و سلاح‌هايشان را به زمين گذاشتند. سپس يك نيرو فرستادم تا مطمئن شويم كه اسلحه‌اي دست آنها نمانده است. بعد هم تصميم گرفتم با يك خودرو اسلحه‌ها را بار كنيم و ببريم. در همين حال حدود 10 هزار نفر از مردم كه نمي‌دانم در آن ساعت چگونه با خبر شده و شنيده بودند كه حسني در محاصره است، آمده بودند. بالاخره كنترل وضع از دست ما خارج شد و نهايتاً به غير از چند قبضه اسلحه كه توانستيم برداريم، بقيه را نفهميديم چه كساني بردند و چه شد. در همان شب هم 6 نفر از نيروهاي ما به پاسگاه بالانج رفته بودند و مي‌خواستند با كنترل آن، شهر را از آن ناحيه تحت فشار درآورند كه طي درگيري پيش‌آمده دو تن از ياران‌مان به نام‌هاي قنبري و كوچك حسيني از اهالي قوشچي در آنجا شهيد شدند.

* ماجراي بي‌دماغ كردن مجسمه شاه چه بود؟

مجسمه‌اي از شاه در دروازه سلماس اروميه بود كه چهار نفر همیشه از آن نگهباني مي‌كردند تا به او اهانت نشود. يك روز صبح تصميم گرفتيم برويم آنها را خلع سلاح كنيم. وقتي رسيديم و هوا روشن شد ديديم نگهبان‌ها رفته‌اند. من 9 تير زدم و شاه بي‌دماغ شد. در شهر اين خبر پيچيد و فرمانده لشكر به سرش گل ماليده بود كه من باشم و شاه دماغ نداشته باشد و حسني چنين كاري بكند؟! هليكوپترها هم اعلاميه پخش كردند كه اگر حسني از خانه كسي بيرون بيايد همه را اعدام مي‌كنيم. متاسفانه همان موقع بعضي از آخوندها در مجالس ترحيمي كه به مناسبت كشته شدن همان «جاويدشاه‌»گوها برپا شده بود روضه‌خواني كردند كه خدا مي‌داند اگر خود شاه زنده بود چه مي‌كردند!
https://www.razavi.news/vdch.xnqt23n-vftd2.html
razavi.news/vdch.xnqt23n-vftd2.html
کد مطلب ۷۶۳۰
ارسال نظر
نام شما

آدرس ايميل شما