روایت حجتالاسلام حمزه احمدی از محرم در کپرها
روضه در روستاهای بدون آب و برق و امکانات اولیه زندگی
روایت حجتالاسلام حمزه احمدی از اولین تبلیغش بسیار شنیدنی است، وقتی به روستای «سنگ کت» در زهکلوت میرود. اين ماجرا را از زبان خوش بخوانيد:«شور و هیجانی بین طلاب بود؛ مدیر و معاون تبلیغ بچه ها را ترغیب به تبلیغ ماه محرم در زهکلوت کرمان می کردند.برخی از بچه ها قصد آمدن داشتند. برخی دیگر از وضعیت بد منطقه هراس داشتند و با بهانه های مختلف، برای نرفتن توجیه میآورند. اما در این بین نزدیک به سی نفر دواطلب شدن محرم خویش را در زهکلوت بگذرانند و چهار نفر از بچه ها همراه همسرانشان به این سفر مقدس آمدند. روز حرکت فرا رسید. بچه ها از تهران با یک اتوبوس حرکت کردند . من از قم سوار اتوبوس شدم. در اتوبوس شور و حال خاصی برقرار بود. هر کسی با ارباب بی کفن خود زمزمه میکرد. گویا بچه ها برای کار عظیمی میرفتند. بعد از 17 ساعت سفر با اتوبوس و خستگی زیاد به زهکلوت رسیدیم. اتوبوس یواش یواش به محل اسکان مبلغین نزدیک میشد. گروهی ازمسئولین موسسه تبلیغی در زهکلوت گوسفندی جلوی اتوبوس قربانی کردند. بعد از خواندن نماز و خوردن ناهار، مدیر گروه و مسئولین موسسه تبلیغی مشغول برنامه چیدن و مشخص کردن محل تبلیغی اعضا گروه شدند.در آن لحظه استرس شدیدی بر اعضای گروه حاکم شد.چرا که هر کسی از شرایط بد منطقه و شرایط خاص هر روستا میگفتند.
مدیر گروه در جمع قرار گرفت و گفت: « به دلیل شرایط بد منطقه یک از بچه های ملبس را با یکی از بچه های غیر ملبس میفرستیم تا معین روحانی باشه. هر کسی از بچه ها را که مسیرشان در یک جهت بود سوار یک وانت دو کابینه می کردند.»
من نیز به همراه گروهی از بچه ها سوار وانت دو کابین شده بودم. بعد از خروج از شهر، وارد جاده خاکی شدیم. گرد و غبار جاده آنچنان زیاد بود چشم چشم رو نمیدید. برای اینک خاکی نشیم عبا را دور خود پیچیده بودیم. تا اینکه به اولین روستا رسیدیم. روستایی بزرگ به نام «چال ابراهیم» با خانه های کپری. مزیتی روستا این بود که دارای آب و برق بود. به دلیل رعایت حال متاهلین اینجور روستاهای با امکانات را به متاهل ها دادن که خیلی سخت به همسرانشان نگذرد. باز وانت حرکت کرد و هر روستایی دو نفر پیاده میشدند تا این که به روستای «سنگ کت» رسیدیم. آنجا را برای من انتخاب کرده بودند.
بدنم! بدنم پراز شن و خاک جاده شده بود، با اینکه عبا را دور خود پیچیده بودم. روستا چند خانه کپری داشت و دو تا خانه آجری ؛ میزبان به استقبال ما آمد. من به همراه معینم آقای نظری به داخل خانه رفتیم. خانه ای بسیار ساده! خبری از زرق و برق های خانههای شهری نبود. دیوار داخل منزل سیاه و سیمان کاری شده بود. در کنار اتاق یه آشپزخانه بود که با پردهایی از هم جدا میشد.میزبان ما آقای میرداد فرامرزی بود. آدمی باصفا و مهمان نواز!
ما داخل اون اتاق پذیرایی خوابیدیم. صبح اما متوجه شدم که ایشان به همراه خانواده و دو فرزندش در حیات خوابیدند. این من را خیلی آزار داد. صبح آقای فرامرزی گفت:
« حاج آقا جات خالی الان به همراه خانواده بچه ها را به حمام بردم.»
با خوشحالی و تعجب گفتم : حمام؟!
-بله! میخواهید شما هم یک حمام برید؟
من هم تمام بدنم به خاطر گرد و غبارهای جاده میخوارید.
-پس حاج آقا آماده شو تا بریم!
باید با موتور میرفتیم. گفتم:
«حمام کجاست؟»
-«ما یک قنات داریم. آب کمی که از آنجا بیرون میآید. یک چاله درست کردیم. آب آنجا جمع میشود. ما آنجا حمام میکنیم. دورش را هم پارچهایی کشیدهایم.
وقتی این را گفت انگار آب سردی روی من ریخته باشند. گفتم: فعلا حمام نیاز ندارم.
روستای محل تبلیغی ما به دلیل عدم تراکم جمعیت در سه نقطه پخش شده بودند. روزها با بچه های مدرسه ای کلاس داشتیم. شبها مراسم هیئت و سینهزنی بود. به دلیل اینکه روستا فاقد مسجد بود نماز جماعت و هیئت را در یک محوطه باز برگزار میکردیم.
مشکل اساسی منطقه عدم وجود آب آشامیدنی سالم بود. روستا آب لوله کشی نداشت. بهتر بگویم اهالی آب آشامیدنیشان را از آبی که در چاله ای جمع شده بود، فراهم میکردند. مرد خانه با موتورسیکلت میرفت و چند دبه آب برای خوردن و مصارف دیگر میآورد. آنجا قدر آب ونعمتهایی که در شهر داشتم را فهمیدم. بیشتر مشکلات مناطق محروم به عدم وجود آب بهداشتی برمیگردد.
این مدت که مهمان مردم بودیم به دلیل عدم سازگاری با آبو هوای محل به شدت دچار مسومیت شدم. خودم را به درمانگاه روستای پایین تر رساندم. پزشک جوانی که اهل تهران بود شروع به درد و دل کرد. سفره دلش را برایم باز کرد. از مشکلات و سختیهای منطقه گفت. بالاخره با چند آمپول ما را بدرقه کردند.
شب باز به هیئت رفتم. مردم باصفا و مهربان! حیف که این حق شما نیست!
یک صحنه در مدت تبلیغ دیدم که واقعاً اشکم درآمد.من به همراه آقای فرامرزی و دوستم آقای نظری به یک روستای نزدیک رفتیم که نه آب داشت نه برق. وقتی وارد روستا شدم همه مردم به استقبال ما آمدند. فکر میکردند من از مسئولین هستم! هرکسی مشکلات خودش را به من میگفت. یکی گفت: « الان یکماه گذشته، هنوز بچه هامون معلم ندارند.»
وارد یک کپر شدم. یک لحظه همه چیز غیر قابل تحمل شد. مگس های فراوان و زنبور و حشرات مختلف تمام کپر را گرفته بودند. در آن کپر یک خانواده زندگی میکرد.
اشک چشم هایم را گرفته بود. هیچ کاری از دست من برای این مردم بر نمی آمد. گوشهایی نشستم. شروع به خواندن زیارت عاشورا کردم. بسم الله زیارت را نگفته بودم که صدای گریه ها بلند شد. مخلصانه ترین عزاداری بود که کردم.
به «سنگ کت» برگشتم. با تحقیق در منطقه به این نتیجه رسیدم که مشکل اساسی که باعث عقب ماندگی این منطقه شده این است که به دلیل اختلافات مردم محلی باهم هر کسی یه جایی با فاصله های مختلف از هم خانه ساخته است. گاهی در یک جا پنج خانه ، درست چندکیلومتر آن طرفتر عدهای دیگر زندگی میکنند. عدم تراکم جمعیت یکی از مشکلات اساسی دولت در خدمات دهی به مردم منطقه میباشد. از طرف دیگر فقر فرهنگی شدید منطقه باعث خو گرفتن به این نوع زندگی شده است.
برخی خانواده ها با اینکه تمکن مالی دارند اما هیچ گونه خرجی در جهت رفاه خویش نمیکنند. آنها منتظر هستند تا یک گروه جهادی بیاید. روستایشان را آباد کند. تا زمانی که خود مردم نخواهند هیچ گونه تغییری صورت نخواهد گرفت.»