دکتر محمدعلی عبداللهی، در رابطه با نقش فلسفه در تحقق انقلاب اسلامی:
امام اگر فقیهی غیرفیلسوف بود نمیتوانست انقلاب کند!/ مبانی انقلاب اسلامی متأثر از فلسفه صدرائی است
سرویس معرفت/ پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی ایران به زعامت و رهبری امام خمینی، به عنوان یک فقیه، فیلسوف و عارف واقعی، این سوال را پیش رو میآورد که آیا تنها وجهه فقاهتی امام، موجب تحقق انقلاب اسلامی شد یا آنکه مبانی فلسفی و عرفانی وی نیز در انجام این مهم، تأثیرگذار بوده است؟ به دیگر سخن، آیا اساسا فلسفه نقشی در اداره جوامع دارد یا خیر؟ حجتالاسلام دکتر محمدعلی عبداللهی، استاد قلسفه دانشگاه تهران(پردیس فارابی) و دبیرکنگره بین المللی توسعه و تعالی علوم بر پایه عقلانیت وحیانی، به این سوال پاسخ گفت. به باور وی، نقش فلسفه در اداره جامعه، اگرچه به صورت مستقیم نیست، اما به صورت غیرمستقیم و بهواسطه کاربرستهای خود، به اداره جامعه میپردازد. گفتگوی تفصیلی عبداللهی با رضوی، از نگاه شما میگذرد.
آیا فلسفه میتواند نقشی در اداره جامعه داشته باشد؟
بیشک، فلسفه چه در زندگی جمعی و چه در زندگی فردی اثرگذار است. نقش و تأثیر، گاهی مستقیم و گاهی غیرمستقیم است. گاهی آشکار ، واضح و عیان است و گاهی پنهان و نهفته. معمولاً آنچه مردم در جامعه از اثر و نقش اراده میکنند کاربستها و کارکردهاییاند که در میدان دید مستقیم آنها قرار دارد؛ یعنی به تجربه و حس آنها به صورت مستقیم در میآید. بهعنوانمثال اگر از مردم بپرسید آیا پزشکی در جامعه تأثیر دارد؟ به وضوح پاسخ ایجابی و مثبت، میدهند. یا فیزیک و یا هر دانشی که کاربردهای آن دانش به صورت مستقیم پیش چشم مردم قرار میگیرد و رفاه و سلامت و حیات و ممات آنها را به نوعی آسانتر و یا به شکلی تأثیرگذارتر پیش روی آنها جلوه میدهد؛ بنابراین شعور متعارف و یا آگاهی مردم عادی، از تأثیر معطوف به دانشهایی است که مستقیماً برای آنها تأثیر به بار میآورد؛ اما آیا فلسفه همچنین تأثیر مستقیمی در حیات اجتماعی- سیاسی بشر دارد؟ پرسشی بسیار مهم است که پاسخ آن نیاز به دقت بیشتری دارد.
حقیقت امر آن است که انسانها وقتی از سطح زندگی متعارف و معمولی فراتر میروند، احساس نیاز به فلسفه میکنند و یا اثر فلسفه را در آن مرتبه از حیات مشاهده میکنند. بااینحال معنای این سخن من این نیست که نمیتوان برای مردم و اجتماع، تأثیر فلسفه را توضیح داد. سعی میکنم با دو سه نکته و یا مثال، این مسئله را توضیح دهم که فلسفه دانشی است که در حیات اجتماعی سیاسی بشر، تأثیر دارد.
سخنی که افلاطون حکیم گفته، سخن بسیار مهمی است و اشاره به نقش مهم فلسفه در حیات انسان دارد. افلاطون در رسالههای خودش از قول سقراط حکیم نقل میکند که زندگی تحقیق نشده و بررسی نشده ارزش زیستن ندارد؛ یعنی حیات اجتماعی و فردی که مبتنی بر تحقیق، تأمل و تفکر نباشد ارزش زیستن ندارد. سقراط یا افلاطون از تحقیق در مورد حیات نوعی فلسفه ورزی را اراده میکردند. در واقع اگر حیات بشر به پرسش گذاشته نشود و در مورد آن چندوچون نکنیم، این حیات اجتماعی به حیاتی جزم اندیشانه، راکد و چهبسا متعصبانه با یک سلسله باورهای جزمی صرف تبدیل میشود اما اگر انسانها به صورت کلی در مبانی و مبادی حیات و زیست خودشان تأمل کنند، گاهی شک کنند و گاهی حیرت و در پی حیرت به دنبال ایضاح آن مبانی و مبادی باشند علیالقاعده حیات آنها روبهجلو و پیشرفت خواهد داشت.
بهعنوانمثال در دو قلمرو اخلاق و سیاست میتوان به وضوح نشان داد که فلسفه چگونه میتواند تأثیرگذار باشد. در سیاست، مسائلی مثل آزادی، عدالت، حقوق اجتماعی و فردی و مانند اینها، مسائلی فلسفی هستند که در اداره جامعه بسیار مهماند. شما قوم و ملتی را میبینید که برای آزادی خون و جان میدهند و حیات خودشان را به خطر میاندازند. حال اگر از آنها بپرسید آزادی چیست؟ در این صورت، شما در سطح یک فیلسوف قرار گرفتهاید ومسئله فلسفی را مطرح کردهاید. ممکن است مردم در کف خیابان برای آزادی جان بدهند اما اگر بپرسیم آزادی چیست پاسخ آنها لامحاله مستلزم نوعی فلسفه ورزی است. البته اینکه آزادی چیست ممکن است در مکاتب مختلف معانی مختلف داشته باشد و ما را به نتایج مختلف برساند. یا در حوزه اخلاق همه ما ممکن است از دغدغه تضییع حق خود یا دیگران را داشته باشیم. اما واقع مطلب این است که اگر از مردم بپرسید حق به چه معناست که شما تضییع آن را قبیح میدانید؟ این حق آیا از بدو تولد همراه ما بوده است یا به ارث رسیده ست؟ آن کسی که این حق را به ما داده چه کسی بوده است؟ آیا حق مگر دادنی است؟ آیا میتوانیم حق خود را اسقاط کنیم و امثال این پرسشها، اینها مسائل فلسفی است که اگر انسانها از سطح زندگی متعارف کمی پا را فراتر بگذارند، در قلمروی پا میگذراند که نام آن فلسفه است.
نمیخواهیم وارد تعریفهای پیچیده و متعدد و مختلفی که فیلسوفان از آغاز پیدایش فلسفه تاکنون بیان کردهاند بشویم ولی هر انسانی دستکم چند باری در زندگی خودش دانسته یا ندانسته، فلسفه ورزی کرده است. اینکه میپرسید آیا فلسفه میتواند در جامعه نقشی داشته باشد میخواهم بگویم اصلاً آیا اساساً جامعه و اجتماع بدون فلسفه ممکن است یا نه؟ مسلماً ممکن نیست.
نکته دیگری که به آن توجه میدهم نقشی که فلسفه در تمدن سازی دارد. این نقش بسیار مهم است. به گمان من هیچ قوم یا ملتی روی کره زمین وجود ندارد که بدون فلسفه، تمدن و فرهنگ داشته باشد. اساساً تمدن و فرهنگ بدون فلسفه امکانپذیر نیست. تمدن و فرهنگ مثل یک ساختمان، نیاز به پایههای مستحکمی دارد. علیالقاعده، تمدن و فرهنگ، بدون این پایهها استوار نخواهد بود و شکل نخواهد گرفت. حال دانشی که پایههای فرهنگی و تمدنی قوم و ملت را شکل میدهد، بیگمان فلسفه است. علاوه بر این نکته دیگری که وجود دارد این است که فلسفه، در دانشهای دیگری هم که مستقیماً در جامعه اثرگذارند تأثیر بسیار زیادی دارد. بهعنوانمثال، تأثیر فلسفه را در علوم طبیعی و تجربی نباید نادیده بگیرید. حیات بشر در طول تاریخ نشان داده است که هر وقت تحولی در علوم تجربی اتفاق افتاده است، آن تحول، توسط فیلسوفان، به جهان علم عرضه شده است. آن تحول، نخست در مبانی و مبادی علوم اتفاق افتاده سپس لوازم و نتایج آن در قلمرو حیات اجتماعی و رفاهی بشر ظهور و بروز کرده که مثالهای بسیار واضحی دارد.
آخرین نکتهای که در پاسخ به این پرسش عرض میکنم این است که آنچه امروز از سبک زندگی بشر و سبک زندگی انسان در حیات فردی و جمعی سخن گفته میشود، بیشک متأثر از نوع نگاه، جهانبینی و نوع فلسفهای است که او برای حیات خودش برمیگزیند. مقصود من این نیست که همه انسانها چه فردی و چه جمعی لامحاله یک فلسفهای دارند و یا از یک نوع فلسفه ورزی، آگاه و برخوردارند بلکه به نظر ما انسان چه بداند و چه نداند بر اساس یک سلسله مبانی فلسفی زندگی میکند. سبک زندگی اجتماعی مبتنی بر مبانی و مبادی است که بر اساس آنها ما خودمان را بهعنوان یک فرد از اجتماع تلقی میکنیم.
بهعنوانمثال اگر شما یک فرد سود انگار باشید یعنی در نظام اخلاقی فردی و یا جمعی خودتان به سود بیندیشید، نوع رفتار شما با کسی که به وظیفه میاندیشد، متفاوت است. گاهی در مسئله واحد افراد به دو شکل متفاوت بلکه متناقض عمل میکنند و اگر از هر کدام آنها بپرسید خواهند گفت که کار من اخلاقی است. این اختلاف مبتنی بر آن فلسفهای است که پشت این فعل و عمل اخلاقی وجود دارد. شما اگر وظیفهگرا باشید، ممکن است وظیفهات را در پیروی از یک اصل دینی و یا یک اصل اخلاقی عام برای بشر، تلقی بکنید؛ اما اگر سود انگار باشید در فعل خودت، بیشترین سود را در نظر خواهی گرفت هر چند مخالف وظیفه یا اصل بنیادین باشد؛ بنابراین سخنان خود را جمع میکنم و میگویم فلسفه بیگمان در اجتماع تاثیر دارد. اگرچه تأثیر مستقیم را کسی مشاهده نکند، اما آن تأثیر پنهان و ناگفته را بیشک دارد.
فلسفه اسلامی تابهحال چه تأثیری در اداره جوامع داشته است؟
پاسخ پرسش دوم به نحوی در پرسش اول، مندرج و نهفته است. قیدهایی که به فلسفه افزوه میشود و گفته میشود فلسفه اسلامی ، فلسفه غربی یا شرقی، این قیدها، نیاز به توضیح دارد. این قیدها، قیدهاییاند که خود فلسفه در ادامه راه به خودش میزند و گرنه در آغاز، فلسفه هیچ قیدی ندارد؛ یعنی فلسفه با حیرت و پرسیدن شروع میشود. پرسیدن، همانطوری که اشاره کردم یکی از مهمترین کارکردهایی است که فلسفه دارد. کار پرسیدن، کار بسیار مهم بشری است. همانطوری که افلاطون گفته حیات بدون پرسیدن ارزش زیستن ندارد؛ بنابراین مهمترین کاری که فلسفه میکند همین پرسیدن است. در فلسفه گفته به درستی گفته میشود که پاسخها مهم نیستند بلکه پرسشها مهماند. فیلسوف کسی نیست که انبان او پر از پاسخ است بلکه فیلسوف کسی است که خوب میپرسد و در پرسیدن مهارت دارد و چهبسا از مسلمات عموم مردم میپرسد.
اتفاقاً اینکه مردم عادی از فلسفه نوعی گریز دارند و یا فلسفه را دشوار و مشکل میدانند دلیل روانشناختی دارد؛ چون فلسفه همواره مسلمات بسیاری از انسانها را به پرسش میگیرد و آنها میترسند از اینکه مبانی و مبادی و مسلماتشان زیر سؤال برود. اینکه ما که هستیم؟ از کجا آمدیم؟ و به کجا خواهیم رفت؟ پرسشهاییاند که در مقابل این پرسشها خودمان را به ندانستن میزنیم. درحالیکه این پرسشها، پرسشهایی است که فلسفه همواره از ما میپرسد؛ حال برگردیم به پاسخ سؤال دوم.
بعدازاینکه فلسفه جریان پیدا میکند و شک و شکاکیت را کنار میزند، ممکن است، فیلسوف به این پرسش که آیا جهان مبدأ و آفرینندهای دارد، پاسخ مثبت بدهد. آنگاه فلسفه او، فلسفه الهی میشود؛ یعنی اگر فیلسوفی در مقام پاسخ به این پرسش مهم، قائل بشود که جهان، مبدائی به نام خداوند دارد که همهدان، همهتوان و حاضر و ناظر است، در این صورت این فلسفه، الهی است. فلسفه الهی وقتی معتقد میشود که خدا دخالت تکوینی و تشریعی در عالم کرده است و دین فرستاده و آن دین یک سلسله آموزههایی دارد که آن آموزهها پاسخ به پرسشهای انسان هستند و نظر انسان را در حیات اجتماعی و فردی تعیین میکنند این فلسفه، رنگ دینی به خود می گیرد، اسلامی یا مسیحی و یا یهودی و هر دین دیگری میشود. پس اینکه میگویید فلسفه اسلامی، تاکنون چه تأثیری در اداره جوامع داشته است، پاسخ من این است که فلسفه اسلامی مانند هر نظام فلسفی دیگر، سعی میکند آموزههایی که بر اساس آن میتوان جامعه را به لحاظ سیاسی، اخلاقی، به لحاظ زیست فردی و اجتماعی بهتر اداره کرد، آن آموزهها را بدست دهد و قطعاً فلسفه اسلامی به اعتقاد ما جزء آن دسته از نظامهای فلسفی است که دغدغه حیات طیبه دارد چون بر اساس تعالیم دین مبین اسلام بناشده است و فلسفه اسلامی حیات طیبه را در حیات معقول میداند؛ یعنی زندگی که در آن زندگی انسان، رفتار فردی و جمعی خودش را مبتنی بر نوعی عقلانیتِ مبتنی بر دین استوار کرده است.
درست است که دین اسلام، به خرد انسان بسیار بها میدهد اما همواره این نکته را به انسان متذکر میشود که خرد جمعی مادامیکه در پرتو نور وحی و نور آسمانی تعالیم الهی، روشن بشود و پالایش بشود، حیات طیبه برای انسان به بار میآورد؛ بنابراین حیات طیبه مبتنی بر حیات معقول است و حیات معقول هم مبتنی بر آن عقلی است که دفائن و گنجینههای آن در اثر وحی آشکار و ظهور و بروز پیدا کرده است؛ بنابراین پاسخ بنده به پرسش دوم شما هم مثبت است.
این گزاره که انقلاب اسلامی زائیده حکمت صدرایی است را چگونه ارزیابی میکنید؟
این گزاره به نحو موجبه جزئیه، صادق است. انقلاب اسلامی شکوهمند ایران، در واقع پدیدهای است که معلول عوامل متعددی است. باید در جای خودش بررسی شود. علل تاریخی، اجتماعی، سیاسی و امثالذلک دارد. ولی یک نکته را نباید هرگز فراموش کنیم و آن اینکه انقلاب اسلامی ما پدیدهای است که جنبه فرهنگی آن بسیار بارز است و چون فرهنگی است یک سلسله مبانی و مبادی دانشی و فرهنگی دارد. اگر ما آن مبانی و مبادی علمی و فرهنگی را بررسی بکنیم، قطعاً به مبانی و مبادی فلسفی میرسیم. امام خمینی رحمتالله علیه، بهعنوان رهبر و هدایتگر و پشتوانه مبارزان انقلاب، به گمان من مجلا و تجلیگاه مبانی و مبادی انقلاب اسلامی است، شخصیتی است که دارای ابعاد متعدد است. فقیه است و نتیجه حوزه علمی شیعه، مجتهد مسلم و مرجع تقلید است. این وجهه فقیه بودن امام خمینی بیشک تأثیرگذار بوده است در اینکه عموم مردم، از او تبعیت کنند؛ اما میخواهم به جنبه دیگری که از نظر من مهمتر است اشارهکنم. به نظر میرسد آن جنبه اعتقادی و فکری امام خمینی که ناشی از نوع نگاه فلسفی و جهانبینی عرفانی و فلسفی اوست، اثر بیشتری داشته است.
لااقل کسانی که زندگی عملی، اموزهها، سخنرانیها و پیامهای امام خمینی را بررسی کنند خواهند دید که وجهه غالب آموزههای امام خمینی برای ایجاد انقلاب اسلامی، وجهه فلسفی و عرفانی دارد؛ یعنی امام خمینیِ فقیه، به تنهایی نمیتواند انقلاب کند. امام خمینی فقیهی که جهانبینی عرفانی و فلسفی دارد و نوع نگاه خاصی به جهان و حیات انسانی دارد، انقلاب میکند. شجاعت او، باورهای او به حیات و کمال انسانی و حیات پس از مرگ و به این نکته که ما پیروز بشویم و یا شکست بخوریم یکی از دو نیکویی و احدی الحسنیین را به دست آوردیم، ناشی از نگاه فلسفی اوست؛ اما اینکه میفرمایید نگاه فلسفی مرحوم امام، صدرایی است یا غیر صدرایی، اینها یک بحثهای مدرسهای است. بیشک نوع نگاه عرفانی امام به جهان منشا رفتارهای اوست. و این جنبه فلسفی و عرفانی در گفتار و کردار امام بارز و برجسته است. البته امام خمینی، از نظر طبقهبندی مکاتب فلسفی، بیشک، در قلمرو حکمت صدرایی جای میگیرد؛ بنابراین پاسخ سؤال سوم این است که این گزاره درست است و انقلاب اسلامی بر مبانی علمی فرهنگیای مبتنی است که تحت تأثیر نظام فلسفی است که از آن به نظام صدرایی و یا حکمت متعالیه تعبیر میشود.
من عناصر بسیار زیادی از نوع نگاه صدرایی یا حکمت متعالیه در جهانبینی انقلاب اسلامی مشاهده میکنم. شما هم اگر مسئولین علمی انقلاب اسلامی را در آغاز انقلاب و بعد در تداوم آن در نظر بگیرید میبینید که از شخصیت بزرگی چون مرحوم استاد شهید مطهری باید نام ببرید که الحق و الانصاف تأثیرگذار است و آثار و کتابهای او بسیار در انقلاب فرهنگی مؤثر است و او کسی است که متعلق به حوزه حکمت متعالیه و فلسفه صدرایی است.
در اینجا فرصت نیست که ما یک سلسله عناصر خاص را انتخاب کنیم. مثلاً ممکن است بپرسید کدام عناصر فلسفه صدرایی، موجب پیدایش انقلاب اسلامی ایران شد. شاید در این بحث نگنجد. این یک بحث مدرسهای و کلاسی است. اما به صورت کلی میتوان گفت اگر انقلاب ما فرهنگی است که فرهنگی هم هست، بیشک انقلاب فرهنگی ناشی از یک سلسله مبانی و مبادی، جهانبینی و نوع نگاه به انسان و شناخت انسان، به وجود و به حیات طیبه و حیات پس از مرگ است؛ و اینها متأثر از مجموعه آموزههایی است که نظام صدرایی، نسبت به جهان و انسان و حیات پس از مرگ دارد. بدین ترتیب ارزشهای انقلاب اسلامی و جنبههای فرهنگی و علمی انقلاب اسلامی، مبتنی بر آن جهانبینی و انسانشناسی و نوع خاصی از جهاننگری است که فلسفه به امام و مسئولین انقلاب داده بود. شما حوزه تعلیمی فلسفه صدرا و نو صدرایی را اگر در حوزه علمیه قم در شخصیت بارزی مثل علامه طباطبایی ببینید در مجموعه شاگردان او از شهید مطهری و شهید بهشتی گرفته تا کسانی که زنده هستند میبینید، اینها کسانی اند که در این مدرسه تعلیم پیدا کردند و تعالیم و آموزههای آنها قطعاً تأثیرگذار بوده است البته جای بحث گفتگو و نقد و نظر بسیار زیادی وجود دارد اما پاسخ شما به نحو جزئی، مثبت است.
بیشک، فلسفه چه در زندگی جمعی و چه در زندگی فردی اثرگذار است. نقش و تأثیر، گاهی مستقیم و گاهی غیرمستقیم است. گاهی آشکار ، واضح و عیان است و گاهی پنهان و نهفته. معمولاً آنچه مردم در جامعه از اثر و نقش اراده میکنند کاربستها و کارکردهاییاند که در میدان دید مستقیم آنها قرار دارد؛ یعنی به تجربه و حس آنها به صورت مستقیم در میآید. بهعنوانمثال اگر از مردم بپرسید آیا پزشکی در جامعه تأثیر دارد؟ به وضوح پاسخ ایجابی و مثبت، میدهند. یا فیزیک و یا هر دانشی که کاربردهای آن دانش به صورت مستقیم پیش چشم مردم قرار میگیرد و رفاه و سلامت و حیات و ممات آنها را به نوعی آسانتر و یا به شکلی تأثیرگذارتر پیش روی آنها جلوه میدهد؛ بنابراین شعور متعارف و یا آگاهی مردم عادی، از تأثیر معطوف به دانشهایی است که مستقیماً برای آنها تأثیر به بار میآورد؛ اما آیا فلسفه همچنین تأثیر مستقیمی در حیات اجتماعی- سیاسی بشر دارد؟ پرسشی بسیار مهم است که پاسخ آن نیاز به دقت بیشتری دارد.
حقیقت امر آن است که انسانها وقتی از سطح زندگی متعارف و معمولی فراتر میروند، احساس نیاز به فلسفه میکنند و یا اثر فلسفه را در آن مرتبه از حیات مشاهده میکنند. بااینحال معنای این سخن من این نیست که نمیتوان برای مردم و اجتماع، تأثیر فلسفه را توضیح داد. سعی میکنم با دو سه نکته و یا مثال، این مسئله را توضیح دهم که فلسفه دانشی است که در حیات اجتماعی سیاسی بشر، تأثیر دارد.
سخنی که افلاطون حکیم گفته، سخن بسیار مهمی است و اشاره به نقش مهم فلسفه در حیات انسان دارد. افلاطون در رسالههای خودش از قول سقراط حکیم نقل میکند که زندگی تحقیق نشده و بررسی نشده ارزش زیستن ندارد؛ یعنی حیات اجتماعی و فردی که مبتنی بر تحقیق، تأمل و تفکر نباشد ارزش زیستن ندارد. سقراط یا افلاطون از تحقیق در مورد حیات نوعی فلسفه ورزی را اراده میکردند. در واقع اگر حیات بشر به پرسش گذاشته نشود و در مورد آن چندوچون نکنیم، این حیات اجتماعی به حیاتی جزم اندیشانه، راکد و چهبسا متعصبانه با یک سلسله باورهای جزمی صرف تبدیل میشود اما اگر انسانها به صورت کلی در مبانی و مبادی حیات و زیست خودشان تأمل کنند، گاهی شک کنند و گاهی حیرت و در پی حیرت به دنبال ایضاح آن مبانی و مبادی باشند علیالقاعده حیات آنها روبهجلو و پیشرفت خواهد داشت.
بهعنوانمثال در دو قلمرو اخلاق و سیاست میتوان به وضوح نشان داد که فلسفه چگونه میتواند تأثیرگذار باشد. در سیاست، مسائلی مثل آزادی، عدالت، حقوق اجتماعی و فردی و مانند اینها، مسائلی فلسفی هستند که در اداره جامعه بسیار مهماند. شما قوم و ملتی را میبینید که برای آزادی خون و جان میدهند و حیات خودشان را به خطر میاندازند. حال اگر از آنها بپرسید آزادی چیست؟ در این صورت، شما در سطح یک فیلسوف قرار گرفتهاید ومسئله فلسفی را مطرح کردهاید. ممکن است مردم در کف خیابان برای آزادی جان بدهند اما اگر بپرسیم آزادی چیست پاسخ
نمیخواهیم وارد تعریفهای پیچیده و متعدد و مختلفی که فیلسوفان از آغاز پیدایش فلسفه تاکنون بیان کردهاند بشویم ولی هر انسانی دستکم چند باری در زندگی خودش دانسته یا ندانسته، فلسفه ورزی کرده است. اینکه میپرسید آیا فلسفه میتواند در جامعه نقشی داشته باشد میخواهم بگویم اصلاً آیا اساساً جامعه و اجتماع بدون فلسفه ممکن است یا نه؟ مسلماً ممکن نیست.
نکته دیگری که به آن توجه میدهم نقشی که فلسفه در تمدن سازی دارد. این نقش بسیار مهم است. به گمان من هیچ قوم یا ملتی روی کره زمین وجود ندارد که بدون فلسفه، تمدن و فرهنگ داشته باشد. اساساً تمدن و فرهنگ بدون فلسفه امکانپذیر نیست. تمدن و فرهنگ مثل یک ساختمان، نیاز به پایههای مستحکمی دارد. علیالقاعده، تمدن و فرهنگ، بدون این پایهها استوار نخواهد بود و شکل نخواهد گرفت. حال دانشی که پایههای فرهنگی و تمدنی قوم و ملت را شکل میدهد، بیگمان فلسفه است. علاوه بر این نکته دیگری که وجود دارد این است که فلسفه، در دانشهای دیگری هم که مستقیماً در جامعه اثرگذارند تأثیر بسیار زیادی دارد. بهعنوانمثال، تأثیر فلسفه را در علوم طبیعی و تجربی نباید نادیده بگیرید. حیات بشر در طول تاریخ نشان داده است که هر وقت تحولی در علوم تجربی اتفاق افتاده است، آن تحول، توسط فیلسوفان، به جهان علم عرضه شده است. آن تحول، نخست در مبانی و مبادی علوم اتفاق افتاده سپس لوازم و نتایج آن در قلمرو حیات اجتماعی و رفاهی بشر ظهور و بروز کرده که مثالهای بسیار واضحی دارد.
آخرین نکتهای که در پاسخ به این پرسش عرض میکنم این است که آنچه امروز از سبک زندگی بشر و سبک زندگی انسان در حیات فردی و جمعی سخن گفته میشود، بیشک متأثر از نوع نگاه، جهانبینی و نوع فلسفهای است که او برای حیات خودش برمیگزیند. مقصود من این نیست که همه انسانها چه فردی و چه جمعی لامحاله یک فلسفهای دارند و یا از یک نوع فلسفه ورزی، آگاه و برخوردارند بلکه به نظر ما انسان چه بداند و چه نداند بر اساس یک سلسله مبانی فلسفی زندگی میکند. سبک زندگی اجتماعی مبتنی بر مبانی و مبادی است که بر اساس آنها ما خودمان را بهعنوان یک فرد از اجتماع تلقی میکنیم.
بهعنوانمثال اگر شما یک فرد سود انگار باشید یعنی در نظام اخلاقی فردی و یا جمعی خودتان به سود بیندیشید، نوع رفتار شما با کسی که به وظیفه میاندیشد، متفاوت است. گاهی در مسئله واحد افراد به دو شکل متفاوت بلکه متناقض عمل میکنند و اگر از هر کدام آنها بپرسید خواهند گفت که کار من اخلاقی است. این اختلاف مبتنی بر آن فلسفهای است که پشت این فعل و عمل اخلاقی وجود دارد. شما اگر وظیفهگرا باشید، ممکن است وظیفهات را در پیروی از یک اصل دینی و یا یک اصل اخلاقی عام برای بشر، تلقی بکنید؛ اما اگر سود انگار باشید در فعل خودت، بیشترین سود را در نظر خواهی گرفت هر چند مخالف وظیفه یا اصل بنیادین باشد؛ بنابراین سخنان خود را جمع میکنم و میگویم فلسفه بیگمان در اجتماع تاثیر دارد. اگرچه تأثیر مستقیم را کسی مشاهده نکند، اما آن تأثیر پنهان و ناگفته را بیشک دارد.
فلسفه اسلامی تابهحال چه تأثیری
پاسخ پرسش دوم به نحوی در پرسش اول، مندرج و نهفته است. قیدهایی که به فلسفه افزوه میشود و گفته میشود فلسفه اسلامی ، فلسفه غربی یا شرقی، این قیدها، نیاز به توضیح دارد. این قیدها، قیدهاییاند که خود فلسفه در ادامه راه به خودش میزند و گرنه در آغاز، فلسفه هیچ قیدی ندارد؛ یعنی فلسفه با حیرت و پرسیدن شروع میشود. پرسیدن، همانطوری که اشاره کردم یکی از مهمترین کارکردهایی است که فلسفه دارد. کار پرسیدن، کار بسیار مهم بشری است. همانطوری که افلاطون گفته حیات بدون پرسیدن ارزش زیستن ندارد؛ بنابراین مهمترین کاری که فلسفه میکند همین پرسیدن است. در فلسفه گفته به درستی گفته میشود که پاسخها مهم نیستند بلکه پرسشها مهماند. فیلسوف کسی نیست که انبان او پر از پاسخ است بلکه فیلسوف کسی است که خوب میپرسد و در پرسیدن مهارت دارد و چهبسا از مسلمات عموم مردم میپرسد.
اتفاقاً اینکه مردم عادی از فلسفه نوعی گریز دارند و یا فلسفه را دشوار و مشکل میدانند دلیل روانشناختی دارد؛ چون فلسفه همواره مسلمات بسیاری از انسانها را به پرسش میگیرد و آنها میترسند از اینکه مبانی و مبادی و مسلماتشان زیر سؤال برود. اینکه ما که هستیم؟ از کجا آمدیم؟ و به کجا خواهیم رفت؟ پرسشهاییاند که در مقابل این پرسشها خودمان را به ندانستن میزنیم. درحالیکه این پرسشها، پرسشهایی است که فلسفه همواره از ما میپرسد؛ حال برگردیم به پاسخ سؤال دوم.
بعدازاینکه فلسفه جریان پیدا میکند و شک و شکاکیت را کنار میزند، ممکن است، فیلسوف به این پرسش که آیا جهان مبدأ و آفرینندهای دارد، پاسخ مثبت بدهد. آنگاه فلسفه او، فلسفه الهی میشود؛ یعنی اگر فیلسوفی در مقام پاسخ به این پرسش مهم، قائل بشود که جهان، مبدائی به نام خداوند دارد که همهدان، همهتوان و حاضر و ناظر است، در این صورت این فلسفه، الهی است. فلسفه الهی وقتی معتقد میشود که خدا دخالت تکوینی و تشریعی در عالم کرده است و دین فرستاده و آن دین یک سلسله آموزههایی دارد که آن آموزهها پاسخ به پرسشهای انسان هستند و نظر انسان را در حیات اجتماعی و فردی تعیین میکنند این فلسفه، رنگ دینی به خود می گیرد، اسلامی یا مسیحی و یا یهودی و هر دین دیگری میشود. پس اینکه میگویید فلسفه اسلامی، تاکنون چه تأثیری در اداره جوامع داشته است، پاسخ من این است که فلسفه اسلامی مانند هر نظام فلسفی دیگر، سعی میکند آموزههایی که بر اساس آن میتوان جامعه را به لحاظ سیاسی، اخلاقی، به لحاظ زیست فردی و اجتماعی بهتر اداره کرد، آن آموزهها را بدست دهد و قطعاً فلسفه اسلامی به اعتقاد ما جزء آن دسته از نظامهای فلسفی است که دغدغه حیات طیبه دارد چون بر اساس تعالیم دین مبین اسلام بناشده است و فلسفه اسلامی حیات طیبه را در حیات معقول میداند؛ یعنی زندگی که در آن زندگی انسان، رفتار فردی و جمعی خودش را مبتنی بر نوعی عقلانیتِ مبتنی بر دین استوار کرده است.
درست است که دین اسلام، به خرد انسان بسیار بها میدهد اما همواره این نکته را به انسان متذکر میشود که خرد جمعی مادامیکه در پرتو نور وحی و نور آسمانی تعالیم الهی، روشن بشود و پالایش بشود، حیات طیبه برای انسان به بار میآورد؛ بنابراین حیات طیبه مبتنی بر حیات معقول است و حیات معقول هم مبتنی بر آن عقلی است که دفائن و گنجینههای آن در اثر وحی آشکار و ظهور و بروز پیدا کرده است؛ بنابراین پاسخ بنده به پرسش دوم شما هم مثبت است.
این گزاره که انقلاب اسلامی زائیده حکمت صدرایی است را چگونه ارزیابی میکنید؟
این گزاره به نحو موجبه جزئیه، صادق است. انقلاب اسلامی شکوهمند ایران، در واقع پدیدهای است که معلول عوامل متعددی است. باید در جای خودش بررسی شود. علل تاریخی، اجتماعی، سیاسی و امثالذلک دارد. ولی یک نکته را نباید هرگز فراموش کنیم و آن اینکه انقلاب اسلامی ما پدیدهای
لااقل کسانی که زندگی عملی، اموزهها، سخنرانیها و پیامهای امام خمینی را بررسی کنند خواهند دید که وجهه غالب آموزههای امام خمینی برای ایجاد انقلاب اسلامی، وجهه فلسفی و عرفانی دارد؛ یعنی امام خمینیِ فقیه، به تنهایی نمیتواند انقلاب کند. امام خمینی فقیهی که جهانبینی عرفانی و فلسفی دارد و نوع نگاه خاصی به جهان و حیات انسانی دارد، انقلاب میکند. شجاعت او، باورهای او به حیات و کمال انسانی و حیات پس از مرگ و به این نکته که ما پیروز بشویم و یا شکست بخوریم یکی از دو نیکویی و احدی الحسنیین را به دست آوردیم، ناشی از نگاه فلسفی اوست؛ اما اینکه میفرمایید نگاه فلسفی مرحوم امام، صدرایی است یا غیر صدرایی، اینها یک بحثهای مدرسهای است. بیشک نوع نگاه عرفانی امام به جهان منشا رفتارهای اوست. و این جنبه فلسفی و عرفانی در گفتار و کردار امام بارز و برجسته است. البته امام خمینی، از نظر طبقهبندی مکاتب فلسفی، بیشک، در قلمرو حکمت صدرایی جای میگیرد؛ بنابراین پاسخ سؤال سوم این است که این گزاره درست است و انقلاب اسلامی بر مبانی علمی فرهنگیای مبتنی است که تحت تأثیر نظام فلسفی است که از آن به نظام صدرایی و یا حکمت متعالیه تعبیر میشود.
من عناصر بسیار زیادی از نوع نگاه صدرایی یا حکمت متعالیه در جهانبینی انقلاب اسلامی مشاهده میکنم. شما هم اگر مسئولین علمی انقلاب اسلامی را در آغاز انقلاب و بعد در تداوم آن در نظر بگیرید میبینید که از شخصیت بزرگی چون مرحوم استاد شهید مطهری باید نام ببرید که الحق و الانصاف تأثیرگذار است و آثار و کتابهای او بسیار در انقلاب فرهنگی مؤثر است و او کسی است که متعلق به حوزه حکمت متعالیه و فلسفه صدرایی است.
در اینجا فرصت نیست که ما یک سلسله عناصر خاص را انتخاب کنیم. مثلاً ممکن است بپرسید کدام عناصر فلسفه صدرایی، موجب پیدایش انقلاب اسلامی ایران شد. شاید در این بحث نگنجد. این یک بحث مدرسهای و کلاسی است. اما به صورت کلی میتوان گفت اگر انقلاب ما فرهنگی است که فرهنگی هم هست، بیشک انقلاب فرهنگی ناشی از یک سلسله مبانی و مبادی، جهانبینی و نوع نگاه به انسان و شناخت انسان، به وجود و به حیات طیبه و حیات پس از مرگ است؛ و اینها متأثر از مجموعه آموزههایی است که نظام صدرایی، نسبت به جهان و انسان و حیات پس از مرگ دارد. بدین ترتیب ارزشهای انقلاب اسلامی و جنبههای فرهنگی و علمی انقلاب اسلامی، مبتنی بر آن جهانبینی و انسانشناسی و نوع خاصی از جهاننگری است که فلسفه به امام و مسئولین انقلاب داده بود. شما حوزه تعلیمی فلسفه صدرا و نو صدرایی را اگر در حوزه علمیه قم در شخصیت بارزی مثل علامه طباطبایی ببینید در مجموعه شاگردان او از شهید مطهری و شهید بهشتی گرفته تا کسانی که زنده هستند میبینید، اینها کسانی اند که در این مدرسه تعلیم پیدا کردند و تعالیم و آموزههای آنها قطعاً تأثیرگذار بوده است البته جای بحث گفتگو و نقد و نظر بسیار زیادی وجود دارد اما پاسخ شما به نحو جزئی، مثبت است.