۰
تاریخ انتشار
شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۲ ساعت ۰۹:۵۸
یادداشت حامد عسگری:

بسوزد این تقویم ...

بسوزد این تقویم ...
دوشنبه ۲۸ صفر
ساعاتی پیش محمد مصطفی (ص) رحلت کرده است، یک سوی شهر اصحاب به مدیریت علی مشغول تدارک مقدمات کفن و دفن و تشییع و نماز خواندن بر پیکر رسول خدایند و چند کوچه آن طرف‌تر عده‌ای از اصحاب در یک جلسه اند. صورت جلسه عنوانش مشخص است. تعیین جانشین برای رسول خدا (ص).

سه شنبه
سقیفه بنی ساعده دیروز تشکیل شده، خودشان بریده و دوخته و ابن ابی قحافه را انتخاب کرده اند و فرمان بیعت عمومی و اجباری داده اند. علی (ع) با خبر شده و به مسجد آمده احتجاج‌های علی (ع) در مسجد و همه ادله اش در اینکه او بعد از پیامبر (ص) قرار بوده است خلیفه باشد،  کتمان می‌شود و علی (ع) به خانه بر می‌گردد و پیکر نبی اکرم (ص) غریبانه دفن می‌شود.

چهارشنبه
علی مشغول جمع آوری و تدوین قرآن است، توی خانه تحصن کرده، در خانه وحی خانه فاطمه (س)

پنجشنبه
تحصن ادامه دارد، کسی از خانه بیرون نمی‌آید، مدینه ملتهب است، بیم هر اتفاقی می‌رود.

جمعه‌
می‌ریزند در خانه برای گرفتن بیعت. فاطمه می‌گوید بروید ما عزاداریم، پدرم تازه خاک شده. حیا کنید. روز‌های متمادی و شب‌های متعدد به در خانه مهاجرین و انصار می‌رود، احتجاج می‌کند، حرف می‌زند، یادت می‌آید می‌گویی و جوابی ندارند. انگار لال شده اند، کور و کر شده اند. فاطمه برای مسخ شدگان مصلحت و وضعیت حساس کنونی حرف می‌زند و انگار نه انگار. خاک بر سر آن شهر و مردمانش که علی و فاطمه باید در خانه شان را بزنند و بگویند بیا به یاری مان و آن‌ها ناز کنند.

دوباره چهارشنبه
کارگر‌های فدک کتک خورده و خون آلود به در خانه فاطمه می‌آیند، از فدک بیرونشان انداخته اند، ابن ابی قحافه معتقد است، فدک اموال عمومی است و رسول خدا (ص) ارثی به جا نگذاشته است.

پنجشنبه و جمعه و شنبه
فاطمه در یکی از این روز‌ها به مسجد می‌رود، خطبه می‌خواند و به مردم می‌گوید من فاطمه ام، دختر همان محمد که رسولتان بود. احتجاج می‌کند و از قرآنی که در خانه همه هست آیه می‌آورد و کمک می‌خواهد. مردم انگار نه انگارند. به خانه بر می‌گردد و به تحصن ادامه می‌دهند.

دوباره دوشنبه
حکومت به بیعت متحصنان نیاز دارد. بیعت علی و سلمان و ابوذر و مقداد و زبیر و عمار نباشد، پایه‌های حکومت لق است. می‌ریزند در خانه. اول سابقه دار‌ها را پیش می‌کنند. بدنام‌ها و اراذل و اوباش را. فاطمه پشت در می‌رود و گریه می‌کند، می‌گوید من دختر همان محمدم. اوباش خجالت می‌کشند، دلشان نرم می‌شود، بر‌ می‌گردند و می‌گویند این کار از ما بر نمی‌آید. یکی از خودشان دست به کار می‌شود و با مشعلی از آتش، هیزم می‌برند و بقیه اش را هم توی روضه‌ها شنیده اید.
من راستش فاطمیه خیلی دست و دلم به نوشتن نمی‌رود. همین قدرش را هم به جان کندن نوشته ام، مادر آدم زمین بخورد هم آدم رویش نمی‌شود به دوست و رفقایش شرح ما وقع کند چه برسد به اینکه ...
بگذریم رفیق ...
منبع: شهرآرا
https://www.razavi.news/vdcbwzb85rhb8sp.uiur.html
razavi.news/vdcbwzb85rhb8sp.uiur.html
کد مطلب ۱۱۷۵۸۲
ارسال نظر
نام شما

آدرس ايميل شما