روایت عنایت امام هشتم(ع) به یک جوان ناامید؛
رویش دوباره «امید»
خبرگزاری رضوی_ ملیحه رفیع طلب؛ " ۲۴ ساله و دانشجوی ارشد بودم و پرشور از برنامههایی که هرروز برای رسیدن به تک تکشان سر از پا نمیشناختم. مثل همان جوانکهایی که تا قله آرزوهایشان را در اوان جوانی فتح الباب نکنند انگار فرسنگها از دنیا و متعلقات پر زرق و برقش عقب ماندهاند. اما تصور نمیکردم یک روز از خواب بیدار بشوم و با تصویری جدید از خودم روبرو شوم. شکل و شمایلی که حتی خودم از دیدنش وهمم ببرد. فکرش را بکنید در اوج جوانی و سرمستی، وقتی پرحظ و نوش، جلوی آیینه میروی تا مویی فاکول کنی و ته ریشِ ضمیمه سبیلت را دستی بکشی و کیفور شوی از وجناتت، ببینی نه دیگر از آن خرمن مو خبری است و نه از ته ریش سینمایی. موهایی که به صورت سکهای و ریشی که به شکل نامتقارن ریخته است، چهره امروزت باشد"
اینها را علی حسین میگوید. جوانی که به واسطه بیماری که بنا به گفته دکترها تاکنون درمان قطعی برای آن پیدا نشده، به شکل معجزه آسایی شفا پیدا میکند و حالا بیماریاش رو به بهبود است. به اذعان و باور خودش به عنایت امام رضا(ع). از آن روزی که پشت پنجره فولاد دل شکسته از وضعیتی که برایش پیش آمده امام رضا(ع) را بین خود و خدا واسطه قرار میدهد و طلب شفا میکند. مدتها بعد خواب میبیند شربتی به دستش میدهند و میگویند این تحفه عباس (ع) است، و در همین ایام برای اولین بار در اربعین راهی کربلا میشود. سفری که آن را هدیه امام مهربانی میداند.
تو آلوپسی داری؟
اما ادامه روایت را از زبان خودش میخوانید.
اسمم علی حسین است. پدر و مادرم قرار بود نام علیرضا را برایم بگذارند اما چون در چهارم محرم به دنیا میآیم، نام علی حسین را برایم انتخاب میکنند.
سال ۹۱ دانشجوی ارشد بودم و حجم کار و فشار درسیام زیاد. اما پابه قرص تمام هم و غمم را گذاشته بودم که از پس ریز و درشت مشکلاتم برآیم. تا آن روز که ورق برگشت و هرروز بیشتر از قبل موهایم میریخت. خوب یادم هست که همان روزها با ویزیت شدن نزد چند دکتر و تزریق کورتون موهایم تک و توک جوانه زد اما از آنطرف عوارض سنگین کورتون حتی توان راه رفتن را از من گرفت و به اجبار آن را قطع کردم.
مدتی از این وضع میگذشت، یک روز که برای پیگیری فیش حج به خیابان رفتم، آقایی سر راهم سبز شد و بدون مقدمه گفت: آلوپسی داری؟ این کلمه برای منی که اولین بار میشنیدمش جایی را برای جواب بله و یا خیر نگذاشت، جز تعجبی در چشمانم و شانههایی که بالا آمد. گفتم جان؟
دوباره بدون معطلی و توضیح و با تایید گفت: تو آلوپسی داری، کم کم تمام موهایت حتی موهای صورتت میریزد. مگر عضو انجمن نیستی؟
دو زاریام افتاد. من درگیر بیماریای هستم که حتی اسمش را نشنیدهام. در این مدت هم به خیال خودم فشار زندگی، مسبب این حالم است. بیماریای که انجمن داشت و احتمالا بیماران زیادی عضوش بودند.
آن مرد بدون توجه به هزار سوالی که در صورتم نشسته، ادامه حرفش را پیش گرفت و گفت: همسرم به این بیماری دچار است و تمام موهای بدن و سرش ریخته است.
انگار دنیا برایم تاریک شد، شوکه شدم. آنقدر که نمیتوانستم روی پاهایم بایستم. آن موقع موهایم به صورت سکهای ریخته بود اما تصور اینکه قرار است به آن سر و شکل دربیایم برایم غیر قابل باور بود.
مصداق کامل "مضطر" بودم
علی حسین تاکید میکند: خلاصه هرجور شده خودم را به اولین نقطهای که امکان نشستن داشت رساندم و چند دقیقهای در سکوت فقط یک چیز به ذهنم آمد؛ خدایا اینکه خیلی اتفاقی یک نفر در خیابان جلویم را بگیرد و نسبت به چیزی که از آن بیخبرم آگاهم کند، بدون شک فقط کار توست.
خودم را به خانه رساندم و با سرچ اسم بیماری در گوگل بهتم با دیدن هر عکس بیشتر میشد. آدمهایی که در سر و صورتشان حتی یک لاخ مو ندارند. دلم لرزید، ناخوداگاه کتاب قرآنی که روی میز بود را به سمت آسمان گرفتم و از خدا کمک خواستم. شاید مصداق کامل مضطر واقعی در آیه شریف أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ بودم.
او در ادامه قصه زندگیاش میگوید: هر سری که حمام میرفتم موی بیشتر از سرم میریخت. مثل یه زخم که جایش باز باشد و خون بریزد، وضعیت ریزش موهای من همین طور بود.
علی حسین گریزی میزند به سفر دوستانش در همان روزهای بد حالی او، آنهم به مقصد مشهد. وی که در آن زمان دانشجوی ارشد مهندسی صنایع بوده و درآمدی هم نداشته به اصرار و هزینه مادرش راهی مشهد میشود. آن موقع هنوز موهایش کامل نریخته بود.
خودش ادامه داستان را بیان میکند: این بیماری و مشکلات قبلی، از لحاظ روحی به شدت ضعیفم کرده بود. با همان حال، راهی حرم شدم، در سرمای گرگ و میش دیماه سال ۹۱ پشت پنجره فولاد برای مدت طولانی راز و نیاز کردم و علی بن موسی الرضا(ع) را بین خود و خدا واسطه قرار دادم.
روزها از پس هم میگذشت و زندگی بدون اراده من در جریان بود. بعد از همین سفر و به واسطه این که سرم ظاهر عجیب و نامناسبی گرفته بود مجبور شدم وسط چله زمستان، موهایم را از ته بتراشم.
آن موقع کلاس زبان میرفتم. همکلاسیها از اینکه هرروز ابروهای من درحال کم شدن است تعجب میکردند. کنار دستیام گاهی خیره میشد به صورتم و دنبال جزییاتی میگشت که نیست؛ ابرو و مژه. چقدر این نگاهها برایم سنگین بود.
تیر خلاصی که زده شد
تمام این سختیها باعث میشود توکلش را بیشتر کند.
برایمان از آن روزها اینطور میگوید: درس و دانشگاهم به راه بود و از آن طرف فرصت را برای کار کردن مناسب دیدم و در شرکت خصوصی به صورت ساعتی مشغول کار شدم. با اولین حقوق دریافتیام در اسفند ماه همان سال پدرم را به سفر مشهد مهمان کردم و راهی مشهد شدیم.
اما این سفر با سفرهای قبلی فرق داشت. دیگر مویی روی سر و صورتم نمانده بود و پدرم شاهد شرایط جدید فرزند جوانش بود.
یادم هست در این سفر در امامزاده یاسر ناصر زیارتی داشتیم. من باتوجه به خستگی و درد ناشی از حرکت، مدتی رو به روی حرم نشستم. پدرم در گوشهای مشغول نماز شد. ناگاه متوجه شدم بعد از هر نماز با نگاهی آکنده از ناراحتی به من خیره میشود. تا آن روز هیچگاه موجب رنجش وی نشده بودم. اینکه پدر و مادرم از مشکل من اینگونه رنج میکشیدند، تحملش از خود بیماری برایم سختتر بود و در نهایت ما چند روزی مشهد بودیم و دوباره به تهران برگشتیم.
در سال ۹۲ به صورت قرارداد رسمی در شرکتی مشغول کار شدم. همان روزها به واسطه خواهرم حاذقترین پزشک این بیماری را پیدا کردم و خلاصه صحبتش به جای درمان و تجویر فلان قرص و دارو، این بود که پسرم این بیماری در هیچ کجای دنیا درمان ندارد. فقط باید امیدوار باشی که ریشه موهایت سالم است و شاید یک روز دوباره جوانه بزند و نهایتاً پیشنهاد استفاده از کلاه گیس را داد. آن روز تیر خلاصی به من زده شد.
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
علی حسین نقبی میزند به درددل مادر و فرزندی. یک روز مادرش که با خود عهد کرده بوده به مشهد نرود تا امام رضا (ع) دردانه پسرش را شفا دهد، به او میگوید خواب دیدم که موهایت درآمده و من مرتب فریاد یا امام رضا (ع) میزدم. مادرش به عنایت ولی نعمتان ایمان داشت. اتفاقا چند صباحی هم بر سر پیمانش میماند. تا اینکه در سال ۹۷ به اجبار دخترش راهی مشهد الرضا میشود و خودش شک ندارد که دعاهای مادر اثرگذار بوده است.
وی میافزاید: ۶ سال از بیماریام میگذشت تا اینکه بنا به یک سری مشکلات شخصی دوباره راهی مشهد شدم که مقارن بود با عاشورا و تاسوعا.
غریب و تنها در آن شبهای مملو از زائر راهی حرم شدم. عجیب دلم پر میکشید با هیئت و دسته عزاداری شریک شوم اما کسی را نمیشناختم. رو به ضریح گفتم یا امام رضا (ع) آمدم ولی اینجا غریبم.دقیقاً بعد از زیارت و به محض اینکه به قصد خروج از حرم کفشهایم را پوشیدم همان جا تلفنم زنگ خورد. آن طرف خط مرد جا افتادهای بود و خودش را محمود معرفی کرد و گفت که دوست بردارم است. از او اصرار و از من خجالتی انکار که امشب را باید مهمان هیئت و حسینیه ما باشی. با اصرار زیاد، راهی آدرس شدم.
دروغ چرا همان جا حس کردم این سفر با باقی سفرها فرق میکند. راهی حسینیه شدم و عجب هیئت با صفایی بود و چیزی که من را تکان داد اینکه غالب عزاداران سید بودند. اولاد حضرت زهرا (س). این را از شالهای سبز گردنشان فهمیدم و با پرسش از حاج محمود به یقین رسیدم. پیر و جوان با دل و جان عزاداری میکردند و با مداحی حاج محمود سینه میزدند.
شب شام غریبان عجیبتر بود. گویی هیئتها از تمام مشهد برای عرض تسلیت (به واسطه احترام به سادات) سینه زنان به ایجا میآمدند.
حالا من هم میهمان سادات بودم به لطف و محبت امام رضا (ع).
تحفه عباس(ع)
وی حرف را میکشاند به کربلا. به این باور عمیق که بیراه نیست میگویند هرکه کربلا میرود به واسطه امام رضا (ع) میرود. او اربعین همان سال راهی کربلا میشود.
خودش بیان میکند: مات بودم از این پیشامد مبارک. آن هم برای من زائر اولی، عجب طلبیدنی بود.
خوب خاطرم نیست که قبل از سفرم به کربلا بود و یا بعدش. خواب عجیبی دیدم. یک نفر یک لیوان آب سفید رنگ به دستم داد و گفت این را حضرت عباس (ع) به شما داده. وقتی از خواب بیدار شدم دلم غنج میرفت از این رویا. خلاصه که پای پیاده راهی کربلا شدم و انگار زیباترین جلوه هستی برایم نمودار گشت. به خصوص آنجا که بین من و قبله، حرم حضرت عباس (ع) بود. آن قسمت و مکان قشنگترین تصویر زندگیام بود. دو رکعت نمازی که خواندم شاید زیباترین لذتی است که در این دنیا بردم.
علی حسین میافزاید: خلاصه که آن سفر با همه شیرینیاش تمام شد. به محض برگشت تصمیمم برای پیگیری دوباره درمان جدی شد. امید در من جان گرفته بود. با انگیزه پیش میرفتم. تا اینکه یک روز خبر دادند که دارویی که مصرف میکنی را قطع کن و جایگزین قرص دیگری برایم تجویز کردند. شروع به خوردن داروها کردم و انگار زندگی داشت دوباره روی خوشش را به من نشان میداد. ریشهایم شروع به جوانه زدن کرد. و من امروز چقدر مدیون امام رضا علیه السلام هستم. نه فقط به خاطر مو و ظاهرم، به واسطه لحظاتی از زندگیام که ایشان را نزد خدا وسیله کردم. با محبت امامم نزد خدا رفتم و دعا کردم. و حالا بیشتر از ۷ سال از آن روزها میگذرد. منِ علی حسین پختهتر و آگاهتر از قبل دل در گروی خدا و امامی دادم که حال خوب امروزم را ساختند.
اینها را علی حسین میگوید. جوانی که به واسطه بیماری که بنا به گفته دکترها تاکنون درمان قطعی برای آن پیدا نشده، به شکل معجزه آسایی شفا پیدا میکند و حالا بیماریاش رو به بهبود است. به اذعان و باور خودش به عنایت امام رضا(ع). از آن روزی که پشت پنجره فولاد دل شکسته از وضعیتی که برایش پیش آمده امام رضا(ع) را بین خود و خدا واسطه قرار میدهد و طلب شفا میکند. مدتها بعد خواب میبیند شربتی به دستش میدهند و میگویند این تحفه عباس (ع) است، و در همین ایام برای اولین بار در اربعین راهی کربلا میشود. سفری که آن را هدیه امام مهربانی میداند.
تو آلوپسی داری؟
اما ادامه روایت را از زبان خودش میخوانید.
اسمم علی حسین است. پدر و مادرم قرار بود نام علیرضا را برایم بگذارند اما چون در چهارم محرم به دنیا میآیم، نام علی حسین را برایم انتخاب میکنند.
سال ۹۱ دانشجوی ارشد بودم و حجم کار و فشار درسیام زیاد. اما پابه قرص تمام هم و غمم را گذاشته بودم که از پس ریز و درشت مشکلاتم برآیم. تا آن روز که ورق برگشت و هرروز بیشتر از قبل موهایم میریخت. خوب یادم هست که همان روزها با ویزیت شدن نزد چند دکتر و تزریق کورتون موهایم تک و توک جوانه زد اما از آنطرف عوارض سنگین کورتون حتی توان راه رفتن را از من گرفت و به اجبار آن را قطع کردم.
مدتی از این وضع میگذشت، یک روز که برای پیگیری فیش حج به خیابان رفتم، آقایی سر راهم سبز شد و بدون مقدمه گفت: آلوپسی داری؟ این کلمه برای منی که اولین بار میشنیدمش جایی را برای جواب بله و یا خیر نگذاشت، جز تعجبی در چشمانم و شانههایی که بالا آمد. گفتم جان؟
دوباره بدون معطلی و توضیح و با تایید گفت: تو آلوپسی داری، کم کم تمام موهایت حتی موهای صورتت میریزد. مگر عضو انجمن نیستی؟
دو زاریام افتاد. من درگیر بیماریای هستم که حتی اسمش را نشنیدهام. در این مدت هم به خیال خودم فشار زندگی، مسبب این حالم است. بیماریای که انجمن داشت و احتمالا بیماران زیادی عضوش بودند.
آن مرد بدون توجه به هزار سوالی که در صورتم نشسته، ادامه حرفش را پیش گرفت و گفت: همسرم به این بیماری دچار است و تمام موهای بدن و سرش ریخته است.
انگار دنیا برایم تاریک شد، شوکه شدم. آنقدر که نمیتوانستم روی پاهایم بایستم. آن موقع موهایم به صورت سکهای ریخته بود اما تصور اینکه قرار است به آن سر و شکل دربیایم برایم غیر قابل باور بود.
مصداق کامل "مضطر" بودم
علی حسین تاکید میکند: خلاصه هرجور شده خودم را به اولین نقطهای که امکان نشستن داشت رساندم و چند دقیقهای
خودم را به خانه رساندم و با سرچ اسم بیماری در گوگل بهتم با دیدن هر عکس بیشتر میشد. آدمهایی که در سر و صورتشان حتی یک لاخ مو ندارند. دلم لرزید، ناخوداگاه کتاب قرآنی که روی میز بود را به سمت آسمان گرفتم و از خدا کمک خواستم. شاید مصداق کامل مضطر واقعی در آیه شریف أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ بودم.
او در ادامه قصه زندگیاش میگوید: هر سری که حمام میرفتم موی بیشتر از سرم میریخت. مثل یه زخم که جایش باز باشد و خون بریزد، وضعیت ریزش موهای من همین طور بود.
علی حسین گریزی میزند به سفر دوستانش در همان روزهای بد حالی او، آنهم به مقصد مشهد. وی که در آن زمان دانشجوی ارشد مهندسی صنایع بوده و درآمدی هم نداشته به اصرار و هزینه مادرش راهی مشهد میشود. آن موقع هنوز موهایش کامل نریخته بود.
خودش ادامه داستان را بیان میکند: این بیماری و مشکلات قبلی، از لحاظ روحی به شدت ضعیفم کرده بود. با همان حال، راهی حرم شدم، در سرمای گرگ و میش دیماه سال ۹۱ پشت پنجره فولاد برای مدت طولانی راز و نیاز کردم و علی بن موسی الرضا(ع) را بین خود و خدا واسطه قرار دادم.
روزها از پس هم میگذشت و زندگی بدون اراده من در جریان بود. بعد از همین سفر و به واسطه این که سرم ظاهر عجیب و نامناسبی گرفته بود مجبور شدم وسط چله زمستان، موهایم را از ته بتراشم.
آن موقع کلاس زبان میرفتم. همکلاسیها از اینکه هرروز ابروهای من درحال کم شدن است تعجب میکردند. کنار دستیام گاهی خیره میشد به صورتم و دنبال جزییاتی میگشت که نیست؛ ابرو و مژه. چقدر این نگاهها برایم سنگین بود.
تیر خلاصی که زده شد
تمام این سختیها باعث میشود توکلش را بیشتر کند.
برایمان از آن روزها اینطور میگوید: درس و دانشگاهم به راه بود و از آن طرف فرصت را برای کار کردن مناسب دیدم و در شرکت خصوصی به صورت ساعتی مشغول کار شدم. با اولین حقوق دریافتیام در اسفند ماه همان سال پدرم را به سفر مشهد مهمان کردم و راهی مشهد شدیم.
اما این سفر با سفرهای قبلی فرق داشت. دیگر مویی روی سر و صورتم نمانده بود و پدرم شاهد شرایط جدید فرزند جوانش بود.
یادم هست در این سفر در امامزاده یاسر ناصر زیارتی داشتیم. من باتوجه به خستگی و درد ناشی از حرکت، مدتی رو به روی حرم نشستم. پدرم در گوشهای مشغول نماز شد. ناگاه متوجه شدم بعد از هر نماز با نگاهی آکنده از ناراحتی به من خیره میشود. تا آن روز هیچگاه موجب رنجش وی نشده بودم. اینکه پدر و مادرم از مشکل من اینگونه رنج میکشیدند، تحملش از خود بیماری برایم سختتر بود و در نهایت ما چند روزی مشهد بودیم و دوباره به تهران برگشتیم.
در سال ۹۲ به صورت قرارداد رسمی در شرکتی مشغول کار شدم. همان روزها به واسطه خواهرم حاذقترین پزشک این بیماری را پیدا کردم و خلاصه صحبتش به جای درمان و تجویر فلان قرص و دارو، این بود که پسرم این بیماری در هیچ کجای دنیا درمان ندارد. فقط باید امیدوار باشی که ریشه موهایت سالم است و شاید یک روز دوباره جوانه بزند و نهایتاً پیشنهاد استفاده از کلاه گیس را داد. آن روز تیر خلاصی به من زده شد.
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
علی حسین نقبی میزند به درددل مادر و فرزندی. یک روز مادرش که با
وی میافزاید: ۶ سال از بیماریام میگذشت تا اینکه بنا به یک سری مشکلات شخصی دوباره راهی مشهد شدم که مقارن بود با عاشورا و تاسوعا.
غریب و تنها در آن شبهای مملو از زائر راهی حرم شدم. عجیب دلم پر میکشید با هیئت و دسته عزاداری شریک شوم اما کسی را نمیشناختم. رو به ضریح گفتم یا امام رضا (ع) آمدم ولی اینجا غریبم.دقیقاً بعد از زیارت و به محض اینکه به قصد خروج از حرم کفشهایم را پوشیدم همان جا تلفنم زنگ خورد. آن طرف خط مرد جا افتادهای بود و خودش را محمود معرفی کرد و گفت که دوست بردارم است. از او اصرار و از من خجالتی انکار که امشب را باید مهمان هیئت و حسینیه ما باشی. با اصرار زیاد، راهی آدرس شدم.
دروغ چرا همان جا حس کردم این سفر با باقی سفرها فرق میکند. راهی حسینیه شدم و عجب هیئت با صفایی بود و چیزی که من را تکان داد اینکه غالب عزاداران سید بودند. اولاد حضرت زهرا (س). این را از شالهای سبز گردنشان فهمیدم و با پرسش از حاج محمود به یقین رسیدم. پیر و جوان با دل و جان عزاداری میکردند و با مداحی حاج محمود سینه میزدند.
شب شام غریبان عجیبتر بود. گویی هیئتها از تمام مشهد برای عرض تسلیت (به واسطه احترام به سادات) سینه زنان به ایجا میآمدند.
حالا من هم میهمان سادات بودم به لطف و محبت امام رضا (ع).
تحفه عباس(ع)
وی حرف را میکشاند به کربلا. به این باور عمیق که بیراه نیست میگویند هرکه کربلا میرود به واسطه امام رضا (ع) میرود. او اربعین همان سال راهی کربلا میشود.
خودش بیان میکند: مات بودم از این پیشامد مبارک. آن هم برای من زائر اولی، عجب طلبیدنی بود.
خوب خاطرم نیست که قبل از سفرم به کربلا بود و یا بعدش. خواب عجیبی دیدم. یک نفر یک لیوان آب سفید رنگ به دستم داد و گفت این را حضرت عباس (ع) به شما داده. وقتی از خواب بیدار شدم دلم غنج میرفت از این رویا. خلاصه که پای پیاده راهی کربلا شدم و انگار زیباترین جلوه هستی برایم نمودار گشت. به خصوص آنجا که بین من و قبله، حرم حضرت عباس (ع) بود. آن قسمت و مکان قشنگترین تصویر زندگیام بود. دو رکعت نمازی که خواندم شاید زیباترین لذتی است که در این دنیا بردم.
علی حسین میافزاید: خلاصه که آن سفر با همه شیرینیاش تمام شد. به محض برگشت تصمیمم برای پیگیری دوباره درمان جدی شد. امید در من جان گرفته بود. با انگیزه پیش میرفتم. تا اینکه یک روز خبر دادند که دارویی که مصرف میکنی را قطع کن و جایگزین قرص دیگری برایم تجویز کردند. شروع به خوردن داروها کردم و انگار زندگی داشت دوباره روی خوشش را به من نشان میداد. ریشهایم شروع به جوانه زدن کرد. و من امروز چقدر مدیون امام رضا علیه السلام هستم. نه فقط به خاطر مو و ظاهرم، به واسطه لحظاتی از زندگیام که ایشان را نزد خدا وسیله کردم. با محبت امامم نزد خدا رفتم و دعا کردم. و حالا بیشتر از ۷ سال از آن روزها میگذرد. منِ علی حسین پختهتر و آگاهتر از قبل دل در گروی خدا و امامی دادم که حال خوب امروزم را ساختند.