۰
تاریخ انتشار
سه شنبه ۵ ارديبهشت ۱۴۰۲ ساعت ۱۲:۴۲
از مجموعه‌ خاطرات همسران شهدای مدافع حرم؛

روایت زندگی شهید آبادانی با عنوان «پسری با تیشرت کلاه‌دار» به چاپ دوم رسید

روایت زندگی شهید آبادانی با عنوان «پسری با تیشرت کلاه‌دار» به چاپ دوم رسید
به گزارش خبرنگار خبرگزاری رضوی از اهواز، این کتاب  به قلم  «اعظم محمدپور» روایتی از فراز و نشیب‌های زندگی شهید احمد مکیان از زبان همسر وی، زینب مکیان است که در ۲۵ فصل نوشته شده است.
احمد مکیان در یک فروردین ۱۳۷۳ که دارای اصالت آبادانی است، در اهواز به دنیا آمد و  ۱۸ خرداد ۱۳۹۵ در حومهٔ استان حلب، سوریه، به درجه رفیع شهادت نائل شد.
بخش‌هایی از کتاب: «کیفم را روی شانه‌ام انداختم و همراه کوثر و سارا و مریم و سمیه آمدیم بیرون. تا ایستگاه اتوبوس، راهی نبود. باد پاییزی، خیابان‌ها را جارو می‌کرد. برگ‌های زرد و بی‌روح، از روی شاخه درختان می‌افتادند و روی دست‌های باد به جاهای دور می‌رفتند. آسمان، ابری و گرفته بود. اگر شوخی‌های گاه و بی‌گاه هم‌کلاسی‌هایم نبود، شاید من هم هم‌سفر برگ‌ها می‌شدم. سارا، با آن لهجهٔ آبادانی‌اش، بچه‌ها را به حرف گرفته بود. به گمانم نقشه می‌کشیدند فردا همه با هم دیر بیاییم سر ایستگاه. کار همیشه‌مان بود. وقتی حوصلهٔ درس و مشق هنرستان را نداشتیم، همگی با هم دیر می‌رسیدیم سر کلاس تا اگر تنبیه شدیم، با هم باشیم.
توی حال و هوای خودم بودم و از سرما دست‌هایم را مچاله کرده بودم زیر چادرم. مریم، دستش را خواباند پشت کمرم، و گفت: چقدر تو خودتی، بابا؟! بیا بیرون؛ غرق نشی! احمدآقا رو نمی‌خوای و این‌جوری! اگر می‌خواستیش، چه می‌کردی؟
سارا گفت: حالا که جواب رد شنیده و داره می‌ره سوریه. دیگه تو فکر چی هستی؟
همراه بچه‌ها سوار اتوبوس شدم. هر یک،‌ حرفی می‌زدند تا حال و هوای مرا عوض کنند.
مخالفت‌های مادرم، کار خودش را کرده و به احمد جواب رد داده بودم؛ ولی نمی‌دانم چرا هنوز ناراحت و نگران بودم. احمد، چیزی کم نداشت. هم فامیل بود و می‌شناختمش، و هم حافظ بیست‌وهفت جزء قرآن بود. همین مدافع حرم بودنش و شجاعتش برایم جذاب بود. ولی می‌ترسیدم. از همین سوریه رفتنش می‌ترسیدم.
توی رؤیاهای دخترانه‌ام دوست داشتم شوهرم شجاعت داشته باشد. از مرد ترسو بدم می‌آمد. از احمد بدم نمی‌آمد. ترسو نبود.
چهارده سالم بود که پای اولین خواستگار به خانه‌مان باز نشده، جواب رد شنید. باباعود گفت: احمد و زینب، برای همدیگه‌ان.
روی حرف باباعود نمی‌شد حرف زد؛ اما وقتی با آن سر و وضع دیدمش، به خودم گفتم: محال است زن احمد شوم. موهای سرش بلند بود. محاسنش هم که نگو؛ انگار از افغانستان آمده بود. با آن شلوار شش‌جیب و تی‌شرت کلاه‌دارش، هیچ شباهتی به مرد رؤیاهای من نداشت. سر لج افتادم. بابافاضل تلاش کرد به من بقبولاند جز احمد به هیچ‌کس دیگر نباید فکر کنم؛ اما کوتاه نیامدم. هرچند وقتی طلبه شد، باغیرت بودن و سربه‌زیری‌اش به دلم بود؛ ولی بعد، با اتفاقاتی که دیدم و شنیدم، خط کشیدم روی همهٔ خاطرات کودکی‌مان.
بچه که بودیم، خیلی هوایم را داشت. همیشه هم‌گروهش بودم. از همان کودکی، با آن روحیهٔ محکمی که داشت، همه دوست داشتند هم‌بازی‌اش باشند؛ ولی احمد، بین همه، مرا انتخاب می‌کرد. وقتی شنیدم مدافع حرم شده، دلم کمی نرم شد. شانزده سال داشتم و آن‌قدر پخته نبود که روی حرف دلم حساب کنم. مادرم، مرتب توی گوشم می‌گفت: اگر باهاش ازدواج کردی و شهید یا جانباز شد، چه کار می‌کنی؟
این حرف مادرم، ته دلم را خالی می‌کرد. احمد، خودش حرفی نمی‌زد؛ اما گاهی آقامهدی، خاطرات سوریه را برای حسن و حسین می‌گفت، و حرف‌ها، دهان به دهان می‌گشت و به گوشم می‌رسید. می‌شنیدم اوایل اعزام‌شان، بیشتر کار فرهنگی و اجرایی می‌کرده؛ مثل فضاسازی محیط و تدارکات و این‌جور کارها. فرمانده‌شان هم شیخ‌محمد بود که می‌گفتند احمد را دوست دارد. این‌جور که حسن و حسین می‌گفتند، احمد و سیدمهدی، زیاد تمرین کرده بودند تا لهجهٔ افغانی یاد بگیرند. بیشتر رزمنده‌ها نمی‌دانستند که این دو ایرانی هستند. انگار هنوز پای مدافعان ایرانی به سوریه باز نشده بود. بعد از کار فرهنگی، مدتی می‌روند تیپ پیاده. مدتی هم همراه مصطفی صدرزاده بوده‌اند. مصطفی، ایرانی بود و اولین باری که احمد و سیدمهدی را می‌بیند، می‌گوید آن‌ها افغانی نیستند و ایرانی‌اند.
تازه فهمیدم چرا احمد، موها و محاسنش را کوتاه نمی‌کند. بیخود نبود به او می‌گفتیم چقدر شبیه افغانی‌ها شده است.
به گزارش خبرنگار خبرگزاری رضوی، پیش‌بینی می‌شود با توجه به نثر روان این کتاب و نیز مستدل بودن آن به روایت یارِ زندگی شهید احمد مکیان، مورد استقبال بیشتر اهل مطالعه قرار گیرد و چاپ سوم را هم تجربه کند.
https://www.razavi.news/vdcb59b8wrhbgap.uiur.html
razavi.news/vdcb59b8wrhbgap.uiur.html
کد مطلب ۱۰۹۴۲۸
ارسال نظر
نام شما

آدرس ايميل شما