تأملاتی تازه درباره رحلت پيامبر (ص) و بحرانهای جامعه اسلامی
خبرگزاری رضوی. سرویس زیارت. با وفات پيامبر برخي از قبايل مدينه نگران آن ميشوند كه مبادا مركزيت حكومت به مكه منتقل شود و مدينه دوباره در وضعيت يثرب پيش از اسلام قرار بگيرد و به حاشيه رانده شود. براي همين قبايل مختلف به تكاپو ميافتند. برخيشان اعلام استقلال و برخي ديگر اعلام ارتداد ميكنند. در اين ميان بني ساعده در سقيفه خود تجمع كرده و به بحث درباره آينده دولت اسلامي ميپردازند. برخي بزرگان قريش از جمله خلفاي اول و دوم نيز خودشان را به سقيفه بنيساعده ميرسانند و گويي با قبايل مدني حاضر توافق ميكنند كه مركز خلافت در مدينه بماند اما خليفه از قريش انتخاب شود. بنابراين با شيوهاي شورايي و بنا بر سنت مدني خليفه اول انتخاب ميشود اما به شيوهاي غير شورايي و مكي به تمشيت امور ميپردازد. در تداوم شيوه مكي بعد از درگذشت خليفه اول، با روش غيردموكراتيكتر خليفه دوم به حكومت ميرسد. او با رسيدن به حكومت براي دفع برخي تهديدها از دولت مستقر اسلامي، ساز و كار جديدي را در فرآيند تقسيم غنايم اجرايي ميكند كه نه در سنت پيامبر سابقهاي داشت و نه حتي در رويه خليفه اول قرينهاي براي آن وجود داشت. ساز و كاري كه در ادامه به فسادي سيستماتيك تبديل ميشود و به آغاز نارضايتيهاي عمومي ميانجامد؛ نارضايتيهايي كه در يك فرآيند بهشدت پيچيده به قتل خليفه دوم منجر ميشود. اين نارضايتيها كمكم باعث ميشود تا توجه بخشي از جامعه معطوف به مهمترين وارث بنيانگذار امت اسلام شود. اين مهمترين وارث پيامبر كسي نبود جز غايب بزرگ سقيفه عليبن ابيطالب.
حجت الإسلام و المسلمین دکتر داود فيرحي، استاد علوم سياسي دانشگاه تهران در شبهاي منتهي به عاشورا در دارالزهرا تهران به ايراد سخناني در مورد تاريخ صدر اسلام - از وفات پيامبر تا حادثه عاشورا - پرداخت كه محل برخي بحثها و نقدها شد.
او در اين سخنراني به بيان فساد سيستماتيكي پرداخت كه با آغاز حكومت خليفه دوم شروع و با به قدرت رسيدن معاويه اوج گرفت و در آغاز به قدرت رسيدن يزيد به عاشورا منجر شد. نويسنده كتاب «دانش، قدرت و مشروعيت در اسلام» معتقد است اگر كسي بخواهد در مورد مسائل كلان سياست در كشور ما تامل كند، ناگزير از آن خواهد بود كه تكليف خودش را با نقاط عطف تاريخ اسلام روشن كند.
قبل از هر چيز ميخواستم بپرسم اين سخنرانيهايي كه به سبك «منبر» از شما در شبكههاي مجازي منتشر ميشود، مسبوق به سابقه بوده است؟ يعني قبل از يكي دو سال اخير هم شما اصطلاحا اهل منبر بودهايد؟
بله. من از دوره دانشجويي كه در همين دانشگاه تهران درس ميخواندم دوست داشتم چند روزي در سال به تبليغ بپردازم. نيت كرده بودم حتي اگر نتوانستم 10، 15 روز در سال را به تبليغ اختصاص بدهم، حداقل بين يك تا سه سخنراني را در مناسبتهاي مهم ديني قبول كنم. بنابراين مساله تبليغ از همان ابتدا در عوالم ذهني طلبگيام قرار داشت. امسال هم تا الان تنها فرصت يك سخنراني داشتم كه تحت عنوان «عاشورا و بحران خلافت» ايراد شد.
پس سخنراني «بيعت» هم احتمالا مربوط به قبل است؟
بله، آن سخنراني سال گذشته انجام شد. سخنراني «مفهوم مقاومت» نيز مربوط به پارسال است اما ظاهرا در فضاي مجازي دوباره بازنشر شده است.
شما در جايي گفته بوديد وقتي تصميم به طلبگي گرفتيد، شخصيتي را كه به عنوان الگوي خودتان تعيين كرديد، شهيد بهشتي بود. اما با سخنرانيهاي اخيرتان در قالب «منبر» و به ويژه آن روضهخواني چند دقيقه آخر، من را بيشتر به ياد شهيد مطهري مياندازيد. آيا در الگوي شخصيتي شما تغييري ايجاد شده است؟
خب افراد هيچگاه ثابت نميمانند. البته آقاي بهشتي هم از اين دست سخنرانيها داشت. اما اشاره شما در مورد شهيد مطهري ظاهرا به آن سلسله سخنرانيهاي «تحريفات عاشورا» است كه بعدها در كتاب «حماسه حسيني» منتشر شد. واقعيت اين است كه عاشورا نيز براي ما مانند مساله سقيفه، مساله غدير و مساله غيبت امام عصر(عج) جزيي از نقطههاي عطف تاريخ اسلام است كه در فرهنگ ما مرتبا مورد بازتفسير قرار ميگيرند. حوادثي از اين دست انگار تاريخي نيستند بلكه مسائلي به غايت زندهاند. بنابراين من معتقدم كه در مورد مسائل امروز ما نميشود فكر كرد مگر اينكه ابتدا اين چند مساله اساسي در تاريخ اسلام را مورد بازخواني و واكاوي قرار داده باشيم. بنابراين بازخواني عاشورا، سقيفه، غدير و مساله غيبت شايد خيلي به خواست من ربطي نداشته باشد. بلكه همين كه كسي بخواهد در مورد مسائل كلان سياست در كشور ما تامل كند، ناگزير از آن خواهد بود كه تكليف خودش را با نقاط عطف تاريخ اسلام روشن كند.
ميدانم چندي است بحثهاي متاخر هابرماس مورد توجه شما قرار دارد. بحثهايي كه بر آشتي دين و جامعه با تكيه بر آموزههاي دموكراتيك دين تاكيد دارد. آيا اين سخنرانيهاي در قالب «منبر» نيز در راستاي همان ايده قرار دارد؟
بله، دقيقا همينطور است. توجه داشته باشيد كه تاريخ ماهيت يك جامعه را تغيير نميدهد و تنها ميتواند چهرههاي آن را عوض كند. به بيان ديگر چيزي كه با عنوان جامعه اسلامي شكل گرفته و دولتي كه در راس آن قرار دارد و تفسيرهاي موافق و مخالف آنكه در قالب «اصلاحي» و «انقلابي» شكل گرفتهاند، ژنتيك واحدي دارند. به همين دليل است كه ما با تمسك به تاريخ صدر اسلام ميتوانيم به راحتي آنچه در وضعيت امروز جامعه ما جريان دارد را بفهميم. درست همانطور كه نميتوان رابطه دولت مدرن اروپايي را با كليسا و رنسانس اروپايي قطع كرد، رابطه دولت و تحولات آن در جوامع اسلامي را نيز نميتوان از اين لحظات حساس تاريخي منفك ديد. بنابراين ما هر قاعدهاي را داشته باشيم، در طول تاريخ ما از صدر اسلام تاكنون در حال بازتوليد است. به همين جهت من سعي كردم در آن يكي دو سخنراني كه مورد اشاره شما قرار گرفت در حد امكان اين لحظات حساس تاريخي صدر اسلام را بازخواني كنم.
بعد از انتشار سخنرانيهاي شما برخي از منتقدان گفتند كه سخنران با تمسك به تئوريهاي امروز به سراغ بازخواني تاريخ صدر اسلام رفته است. آيا همينطور است؟
خب اين سخن به يك معنا درست است و به معناي ديگر نه. درست است چون تئوريها كه تنها منحصر به شرايط امروز نيستند بلكه آنها در مورد كل ماهيت دولت به ما آگاهي ميدهند. اما از سوي ديگر نادرست است چون من قبلا هم در ادبيات بزرگاني ديده بودم كه از مساله «رانت غنيمت» سخن گفتهاند.
و اين مساله «غنيمت» تبديل به اصليترين پايه تحليل شما از تحولات تاريخ صدر اسلام شد؟
بله. غنيمت مساله بهشدت مهمي است. غنايم آن زمان به هيچوجه با درآمدهاي منابعي مثل نفت اصلا قابل مقايسه نيست. يعني بهره اين غنايم براي حكومت اسلامي خيلي خيلي بيشتر از آن چيزي بوده است كه امروز عايد كشورهاي صاحب نفت ميشود. بنابراين هر نوع سياستگذاري راجع به غنيمت، آثار خودش را در جامعه گذاشت؛ نيروهايي را راند و نيروهايي را هم البته جذب كرد.
اما قبل از مساله غنيمت شما به تفاوت سنت مكه و سنت مدينه در امر حكومت اشاره كردهايد. اين سنت مدني كه بيشتر مبتني بر «شورا» بوده است چطور توسط پيامبر اسلام عملياتي شد؟
اجازه بدهيد ابتدا يك توضيحي بدهم. چون ممكن است كه اين توضيح در مورد اين قضايا تعيينكننده باشد. ببينيد ظاهر تاريخ عربستان بر اساس برخي از تحليلگران مثل جواد علي در كتاب «تاريخ عرب قبل از اسلام» و گوستاو لوبون در كتاب «تمدن اسلام و عرب» هر دو توضيحي در اين رابطه ميدهند كه به نظر من خيلي مهم است. به خصوص استدلال گوستاو لوبون خيلي قوي است. او در همين كتاب «تمدن اسلام و عرب» ابتدا يك استدلال قياسي و سپس يك استدلال تاريخي را بيان ميكند. گوستاو لوبون معتقد است كه زبان عرب كه در صدر اسلام به صورت محاورهاي استفاده ميشد، يك زبان با ساختار و گرامر كامل است. بعد هم تاكيد ميكند كه زبان، آخرين بخش از يك تمدن است. در واقع ميگويد ابتدا يك تمدن بايد رشد كند تا زبان آن تمدن، زبان رشديافتهاي باشد. از سوي ديگر باز تاكيد ميكند اگر يك تمدن در حال از بين رفتن باشد، زبانش، آخرين مرحله زوال آن تمدن خواهد بود. بر همين مبنا ميتوان گفت كه عربستان قبل از اسلام، داراي يك تمدني بوده است كه آن تمدن به هر دليل دچار مشكل ميشود. در اثر از بين رفتن آن تمدن، مردم عربستان در قالب قبايل باديهنشين، سازمان مييابند اما آن زبان پيشرفته و متمدن همچنان باقي مانده بود. بنابراين در مقطع تاريخي صدر اسلام، ما شاهد يك تمدن از بين رفته در عربستان هستيم - كه البته هنوز زبان آن تمدن از بين نرفته و زنده است- اما از آن سو يك تمدن ديگر – البته در حول همان زبان با ساختار و دستورزبان كامل- در حال شكلگيري است. توجه داشته باشيد كه عربستان يك جامعه حاشيهاي بود و اين تحولات درست در زماني دارد اتفاق ميافتد كه رابطه رم با شرق (چين و هند) قطع ميشود. در واقع چون جاده ابريشم تحت سلطه ايران بود، اروپاييها تلاش كردند يك راه فرعي به سمت درياي سرخ باز كنند و از آنجا به سمت اقيانوس و بعد هم به سمت شرق بروند. اين مساله باعث شد كه يك نظام تجاري در اين منطقه شكل بگيرد و اعراب به كارگزاران اين نظام تجاري تبديل شدند. اين وضعيت جديد باعث شد كه موقعيت عربستان تا حد قابل توجهي بهبود پيدا كند. اولين منطقهاي كه در عربستان تحت تاثير اين وضعيت قرار گرفت، اتفاقا مكه بود كه از قبل داراي سابقه تجاري بود. بعد از مكه هم راه تجاري «ايلاف» بود كه در قرآن هم به آن اشاره شده است؛ يعني راهي كه از سمت جده به مكه و از آنجا به سمت شام ميرفت. اين راه تجاري توانست مكه را تبديل به يك سكو يا ايستگاه و استراحتگاه تجار بكند. اين شهر را ميتوان به نوعي بر مبناي مدل تجاري شهرهاي يوناني (براي نمونه مثل شهر كارتاژ) تصور كرد. بنابراين يك دولتشهر تجاري در مكه در حال پديد آمدن بود كه البته مبتني بر فرهنگ خودش قرار داشت. به موازات مكه، شهرهاي ديگري مثل يثرب – كه از آن راه تجاري شرق به اروپا فاصله داشتند- نيز كمكم در حال رشد بودند. در مناطقي از قبيل يثرب كه با مكه ارتباط داشتند اما تجارت مكه را نداشتند، يك سنت شهري با اقتصاد نسبتا متفاوتي در حال شكلگيري بود كه داراي بنياد شوراييتر بودند؛ بنيادي كه مبتني بر قرارداد بود. بنابراين فرهنگ دولت در مكه را ميتوان نخبهگرا دانست هرچند در آن شورا هم البته وجود داشت. كمااينكه در «دارالندبه» ما شاهد وضعيتي نسبتا شورايي هستيم اما همان شورا هم نخبهگرايانه بود و اعضاي آن را «شرفا» تشكيل ميدادند. در حالي كه شورايي كه در مدينه (يثرب) شكل ميگرفت، داراي ابعاد نسبتا دموكراتيكتري بود. چراكه آنجا از آن سلسلهمراتبنخبهگرايانهخيليخبري نيست. بيشتر افراد كشاورز هستند و در وضعيت نسبتا برابرتري با يكديگر قرار دارند. به همين جهت است كه ميبينيم خود قرآن وقتي ميخواهد اهالي مدينه را توصيف كند ميگويد «وأمْرُهُمْ شُورى بيْنهُمْ» بنابراين آنها بيشتر كارهاي خود را به صورت مشورتي پيش ميبردند. رگههايي از اين «شورا» البته ريشه در مسيحيان و يهوديان ساكن مدينه (يثرب) داشت. چنانكه ميدانيم مساله «شورا» در سنت يهودي و اثر مهمي مثل «تلمود» جايگاه مهمي دارد. در تلمود است كه سفارش شده در هر مسالهاي كه تورات درباره آن حكمي نداده است، يهوديان مشورت كنند و راي اكثريت حجت باشد. در ادبيات مسيحي نيز كم و بيش چنين تاكيدي بر شورا وجود دارد. بنابراين اهالي مدينه به لحاظ ساختاري با سنت «شورا» آشنا بودند. در اين سنت شورايي، قراردادها پديد آمده بودند كه در واقع شهر با همين قراردادها اداره ميشد. زماني كه پيامبر وارد يثرب شدند، اين سنت را تقويت كردند نه اينكه مبدع و پايهگذار آن باشند.
در واقع سابقه شورا در يثرب به قبل از ظهور اسلام باز ميگشت اما پيامبر(ص) اين سنت را پسنديدند و مورد تاييد قرار دادند.
دقيقا همينطور است. اين سنت همانطور كه اشاره كردم به ساختار مدينه باز ميگشت. اين سنت كه مبتني بر قرارداد بود و از وضعيت دموكراتيكتري برخوردار بود توسط پيامبر اسلام به عنوان قانون اساسي به رسميت شناخته شد. در واقع پيامبر اين روش براي اداره جامعه را بهشدت نهادينه كردند و اين مساله آنقدر براي ايشان مهم بود كه بعد از فتح مكه به مناسبتي فرمودند اگر انكار نسل منع نشده بود، من دوست داشتم خود را «مدني» بخواندنم. بنابراين روش «شورا» و «بيعت» را پيامبر تا آخرين روزهاي حيات خود پيش بردند. اين روش اعم از ساختن شهر، قرار دادن مرزهاي آن، قراردادهاي مختلف، شيوه حل اختلاف و حتي در مورد جنگهاي مهم نيز اين روش توسط ايشان اعمال ميشد كه نمونه آن را ميتوانيم در جنگ «احد» مشاهده كنيم. خب اين روش حكمراني متفاوت از آن چيزي بود كه توسط قريش اعمال ميشد. اما مهاجراني كه از مكه ميآمدند چندان با اين سنت سازگار نبودند و براي همين گاهي مسائل به تنش ميكشيد. اما با شكلگيري سقيفه ما شاهد آن هستيم كه سنت مكه دوباره به شكل كامل در حال بازتوليد است.
خب قبل از اينكه به سقيفه برسيم شما به اهميت بيعت اشاره كرديد كه در موارد مختلف روش پيامبر براي تصميمگيري بوده است. اين بيعت را ظاهرا ميتوان در قالبهاي امروزي چيزي مانند رفراندوم بخوانيم. اما غير از اصل حكومت و مساله «احد» كدام موضوع ديگري را ميتوان از مصاديق اين نوع از بيعتها دانست؟
خب بله نمونه ديگر آن هم جنگ بدر است كه پيامبر در درگيريهاي مربوط به آن مشورت ميكنند. مورد ديگر مساله يهوديان بنيقريظه است. آنها بر اساس سنت يهودي – مسيحي با اهل مدينه قراردادي بسته بودند كه مورد تاييد پيامبر هم قرار ميگيرد. اما وقتي قبايل بنيقريظه به تعهدات خودشان عمل نميكنند و بين آنها با مسلمانان درگيري به وجود ميآيد، براي مجازات آنها اين بحث پيش ميآيد كه بر طبق همان قراردادهاي قبلي بايد آنها مجازات بشوند. حتي پيامبر در اين مساله دخالت هم نميكنند و اين كار بر طبق همان قرارداد سابق توسط اهالي مدينه انجام ميشود.
در اين موارد آيا پيامبر از مسلمين نظرخواهي ميكردند؟
بله. همينطور است.
خب مسلمين كه تنها در مدينه نبودند. يك عدهاي هم در مكه بودند. از آنها هم پيامبر نظرخواهي كرده بودند؟
نه. اين مربوط به دوران قبل از فتح مكه است. چون بعد از فتح مكه اساسا پيامبر عمر زيادي نداشتند. ضمن اينكه آن قرارداد مورد اشاره اساسا بين يهوديان بنيقريظه و اهالي مدينه بود.
توجه داشته باشيد يك مسالهاي در بحث مشروعيت وجود دارد كه امروز تئوريپردازان بر آن تاكيد ميكنند. اما واقعيت اين است كه آنها از گذشته اين مساله را الهام گرفتهاند و در ادبيات قدمايي ما موجود است؛ در مشروعيت 2 نكته اصلي وجود دارد؛ 1- راي و قرارداد آشكار. 2- رضايت؛ يعني تصميمي كه از سوي حاكم اخذ ميشود و كسي به آن اعتراض نميكند. اينها را ميگويند مبناي مشروعيت است. بنابراين بيعت و رضايت مباني مشروعيت حكومت بودند. البته اينها متفاوت از حادترين نوع بيعت است كه براي به خلافت رسيدن امام علي(ع) ما آن را مشاهده ميكنيم. چنان كه ايشان ميگويند اگر قرار باشد بيعتي با من صورت بگيرد حتما بايد عموم مردم باشند و آن هم در مسجد اين بيعت بايد انجام شود. اما در عين حال يك حقي براي جامعه يا بخشهايي از آن وجود داشت كه ميتوانست بيعت نكند. يعني اگر كسي بيعت ميكرد و بعد آن را نقض ميكرد، به لحاظ سياسي مرتكب خطا شده بود. اما اگر كساني بيعت نميكردند حق آنها براي بيعت نكردن به رسميت شناخته ميشد. چنان كه در زمان پيامبر هم كساني با ايشان بيعت نكردند.
يعني مسلماناني بودند كه براي تشكيل حكومت پيامبر با ايشان بيعت نكردند؟
حتي غير مسلماناني هم بودند كه با ايشان بيعت نكردند. چرا كه در مدينه تنها مسلمين كه حضور نداشتند. از غير مسلمانان هم آنجا حضور داشتند.
خب عدم بيعت غير مسلمين كه اهميتي ندارد. مهم اين است كه از مسلمانان كساني بوده باشند كه از بيعت با پيامبر براي تشكيل حكومت سر باز زده باشند.
چرا مهم است. عدم بيعت غير مسلمانان هم مهم است.
اهميتش در چيست؟
ببينيد يك شهر به تمام ساكنان آن تعلق دارد. چنان كه ميبينيم در قانون اساسي پيامبر، قبايلي از يهود نام برده ميشوند كه آنها را جزيي از «امت» محسوب كردهاند. حالا از بين اينها كساني بودند كه با پيامبر بيعت نكردند و ايشان هم البته با آنها كاري نداشتند. وقتي به زمان خلافت يزيد هم ميرسيم دقيقا امام حسين ميخواستند بر همين مبنا عمل كنند. يعني ايشان اين حق را براي خودشان قائل بودند كه بيعت نكنند. خود حضرت امير هم در مقطع جنگ جمل خطاب به برخي بزرگان قريش ميگويند من كه اصرار نكردم با من بيعت كنيد. شما خودتان با رضايت بيعت كرديد و الان درصدد نقض آن هستيد و اين همان خطاي سياسي است. بنابراين بر اساس تحليل گفتمان، ميتوان گفت كه در آن زمان اصلي وجود داشت كه بر اساس آن افراد ميتوانستند بيعت نكنند.
شما در سخنراني خود به مساله «غنيمت» و اهميت آن پرداختهايد. آنجا توضيحاتي را در مورد اينكه خلفا به چه شيوهاي غنايم را تقسيم ميكردند توضيحاتي را ارايه دادهايد. سوال اين است كه در زمان حيات خود پيامبر غنايم بر چه اساسي و بر مبناي چه فرمولي تقسيم ميشدند؟
اتفاقا محمد بن يوسف الكاندهلوي در كتاب «حياه الصحابه» توضيح خوبي در اين باره داده است. اولا در منابع مالي زمان پيامبر غنايم زيادي وجود نداشتند. علت آن هم اين است كه اسلام تازه در حال شكلگيري در شبهجزيره عربستان بود و در آن مقطع تنها سر و كارشان با قبايل اين شبه جزيره بود كه از ثروت چنداني هم برخوردار نبودند. آن منابعي هم كه از راه زكات تامين ميشدند منابع محدودي بودند كه بيشترشان هم كالا بود و نه پول و سكه. اينجا نويسنده كتاب «حياه الصحابه» ميگويد كه روش تقسيم غنايم خليفه اول ادامه سنت پيامبر بوده است.
يعني پيامبر هم غنايم را به تساوي بين مسلمين تقسيم ميكردند و كاري نداشتند كه سابقه چه كسي در اسلام بيشتر است؟
دقيقا. اما حجم اين غنايم خيلي كم بود. در مواردي هم گفته شده كه پيامبر سهم خودشان را به افراد ديگري بخشيدهاند.
حتي اصحاب صفّه كه زندگي خودشان را وقف جهاد كرده بودند از هيچ اولويتي برخوردار نبودند؟
خير. آنها هم با ساير مسلمين از سهم برابري برخوردار بودند. حداقل طبق گزارشهايي كه تا الان به دست ما رسيده است سندي نداريم كه خلاف اين ادعا را نشان دهد. البته بعد از فتح مكه ظاهرا حمله به قبايل هوازنه و چند قبيله ديگر صورت ميگيرد كه هدفش اين بود مرز دولت اسلامي را از مكه دور كند. يعني مكه مرز دولت اسلامي نباشد. هدف ديگر پيامبر هم اين بود كه قبايل نومسلمان را در اداره جامعه شريك كند و آنها تصور نكنند كه قبايلي مغلوب هستند بلكه آنها نيز جزيي از دولت محسوب بشوند. در همين راستا غنايمي كه از قبيله هوازنه به دست ميآيد پيامبر به اهالي مكه سهم بيشتري اختصاص ميدهند. توجيهي هم كه براي اين سياست پيامبر آوردهاند گفته شده كه اين كار از باب «مولفه قلوبهم» بوده است كه مكيهاي تازه مسلمان زودتر با اسلام احساس قرابت كنند. اما كساني كه اين توضيح را دادهاند تاكيد كردهاند كه اين نمونه يك استثنا بوده وگرنه قاعده پيامبر تقسيم به تساوي بوده است.
با رحلت پيامبر به سقيفه ميرسيم؛ سقيفهاي كه در آن روساي چند قبيله بزرگ با خليفه اول بيعت ميكنند اما ظاهرا خبري از حضور توده مردم در آن مرحله نيست. درست است؟
ببينيد خود سقيفه خيلي مهم است. اولا «سقيفه» در لغت به معناي «سايهبان» است. معمولا در سنت عربي آن روز، چيزي شبيه پاركهاي امروزي بوده است كه آنجا سقفي به مثابه سايهبان قرار ميدادند و به نوعي محل «گعده» بود. از اين سقيفهها ظاهرا در مركز مدينه زياد بود. اما آنجا كه با خليفه اول بيعت شد، سقيفهاي بود كه مربوط به قبيله بنيساعده بود. بنيساعده، از قبايلي بود كه در آن سنت مدني جاري بود. اينها وقتي خبر رحلت پيامبر را شنيدند به نوعي نگران شدند. چراكه درگير جنگهايي بودند و ميترسيدند كه مبادا مكه از اينها حمايت نكند. بنابراين قبايل مختلف براي اينكه بتوانند خودشان را حفظ كنند، اعلام استقلال ميكردند. در همين راستا آنها جلسهاي را تشكيل دادند و برخي از بزرگان قبايل جمع شدند تا بتوانند دولت را سرپا نگه دارند. قريش هم متوجه تشكيل اين جلسه شد و آنها هم خودشان را به سقيفه بنيساعده رساندند. خب در آن جلسه جناح مدني نتوانستند به اتفاق نظر برسند چراكه از گذشته ميانشان اختلافاتي وجود داشت. بنابراين جناح مكي و قريشي در واقع آن جلسه را برد. خب خليفه اول هم در واقع خروجي آن جلسه بود كه از چهرههاي مطرح اين جناح مكي بود. اما خليفه دوم بيشتر به سمت مبارزه با استقلالطلبي قبايل رفت كه در آن دوره بيشتر شاهد وقوع جنگهاي ارتداد كه در اصطلاح به آن «رده» ميگويند، هستيم.
پس جنگهاي «رده» در واقع مربوط به مساله استقلالطلبي قبايل ميشود؟
بله اما توجه داشته باشيد كه اين سنخ از جنگها را ميتوان به 2 نوع تقسيم كرد؛ يكي آنهايي كه به طور كلي از اسلام رويگردان شده بودند. اما دسته دوم آنهايي بودند كه خود را پايبند به مركزيت مدينه نميدانستند. ميگفتند ما مسلمان هستيم اما مركزيت مدينه را قبول نداريم. در دوره خليفه اول تلاش ميشود كه تا حدودي مركزيت مدينه دوباره احيا شود. اما اينجا به نظر ميرسد كه اهل مدينه داشتند به قريشيها به اصطلاح «باج» ميدادند؛ به اين معنا كه اگر در مدينه قريشيها حاكم شوند، مركز حكومت به مكه منتقل نخواهد شد و مدينه به حاشيه نخواهد رفت. ميبينيد چه تحليل عميقي پشت اين استراتژي قرار داشت؟ آنها در واقع ميخواستند قويترين نيروي مهاجر را در مدينه نگه دارند. از طرف ديگر براي مكه هم مهم بود كه خودش را از پيامبر جدا نكند چنان كه پيامبر در مدينه به خاك سپرده شده بود. اما نكتهاي كه اينجا وجود دارد اين است كه سنت مكي در اين سيستم بازتوليد ميشود. به بيان ديگر درست است كه قدرت در مدينه باقي ميماند اما اين قدرت ديگر نه بر اساس سنت مدني بلكه بر اساس سنت مكي اداره ميشود.
در واقع خليفه طبق سنت مدني انتخاب شد اما بر اساس سنت مكي حكومت كرد.
بله. دقيقا همين طور است. در واقع مردم مدينه در خود مدينه به حاشيه رانده شدند. چراكه اولا سنت مكي – قريشي در حال تبديل شدن به سنت رايج در اداره امت اسلامي ميشود. ثانيا مساله توزيع غنايم را داريم كه از زمان خليفه دوم به بعد كلا فرمولي به كار بسته ميشود كه بر اساس آن مردم مدينه از سهم كمتري برخوردار ميشدند.
فرمولي كه بر مبناي آن، تقسيم غنايم در واقع حاصل ضرب سابقه افراد در نسبت خويشي و قرابتشان با پيامبر بود.
دقيقا. در واقع اين اصل قرابت در ظاهر مربوط به پيامبر بود اما در باطن به قريش بر ميگشت. خلاصه طبق اين فرمول، خود به خود قريشيها سهم بيشتري از غنايم داشتند تا مدنيها.
اما در مساله تقسيم غنايم چند نكته وجود دارد. اول اينكه آيا حضرت امير هم مشمول همين فرمول ميشدند؟ چون ايشان هم طبيعتا بايد جزو كساني باشند كه بيشترين سهم را از غنايم ميداشتند.
بله. ايشان هم مطابق با همين فرمول دريافت ميكردند اما آن را بين نيازمندان مدينه تقسيم ميكردند. چون اگر قرار بود اين فرمول باشد اما ايشان سهم خودشان را نگيرند، خب آن سهم در همان چرخه و بر اساس همان فرمول به كيسه افراد ديگر ريخته ميشد.
آيا استنادي به سنت پيامبر در اين فرمول خليفه دوم وجود نداشت؟ يا منطقي كه تا حدي آن را توجيه كند؟
در سنت پيامبر كه خير. اما شايد اين كار او بيشتر براي جذب قريش به عنوان يك قبيله مهم عرب بود كه بتواند انرژي نهفته در آن را به درون دولت بكشاند.
در واقع خليفه دوم ميخواست اپوزيسيون بالقوه دولت خود را با پول به نيرويي همراه تبديل كند؟
بله. با پول و مقام. اين كاري بود كه او ميخواست انجام بدهد و موفق هم شد.
پس يك تحليل سياسي جدي پشت اين فرمول وجود داشت؟
بله. همينطور است. اما اين مصلحت سنجيها، به هر حال ويرانيهايي را هم رقم زد. يعني گسستهايي را به وجود آورد.
گسستهايي كه اصطلاحا ناشي از فساد سيستماتيكي بود كه حالا در درون دولت اسلامي عميقا رخنه كرده بود.
دقيقا. رواج اين فساد باعث شد كه همهچيز از دست خليفه كم كم خارج شود. او وقتي خودش ميفهمد كه خطا رفته و ميخواهد درصدد نوعي اصلاح برآيد با خنجر فردي كه از قضا گفتهاند ايراني بوده كارش تمام ميشود. شايد پشت خنجر تدابير ابولولو بتوان تدابيري از قريش را هم ديد.
مگر اعتراض ابولولو به همان تبعيض سيستماتيك نبوده است؟ پس چرا در برابر تعديل آن اقدام به ترور خليفه ميكند؟
مشهور است كه ميگويند ترورها به تنهايي انجام نميشود و به هر حال از يك عقبهاي برخوردار هستند.
اين تحليل شما است يا در اهل تسنن همچنين تحليلي وجود دارد؟
بله اين تحليل در ميان خود اهل سنت هم مورد توجه قرار دارد و من فقط آن را نقل كردم. فراموش نكنيم خود خليفه دوم هم براي اين غنايم چند محدوديت در نظر گرفته بود. اول اينكه اجازه نميداد ثروت حاصل از اين غنايم تبديل به سرمايه شود. ميگفت فقط براي رفاه صحابه بايد استفاده شود. چون ميدانست اگر اين ثروت تبديل به سرمايه بشود، بيشتر به اين فساد سيستماتيك دامن خواهد زد. اما در عين حال نقطهضعف اين متد اين بود كه پول زياد وقتي امكان تبديل شدن به سرمايه را نداشته باشد، در مسير عياشي قرار خواهد گرفت. براي همين خيلي از فرزندان همين صحابه به عياشيهاي افراطي پرداختند و خود خليفه دوم آنها را تبعيد كرد.
پس براي همين بود كه خليفه دوم ميگفت من در گذرگاه حره ايستادهام و مراقب بند تنبان قريش هستم؟
بله. در واقع ميگفت از آبروي قريش مواظبت ميكنم. چون فرزندان برخي از اين قريشيها براي خود حرمسرا درست كرده بودند و عياشي ميكردند. فراموش نكنيم كه ثروت زياد ميتواند باعث شود خيلي زود ايدئولوژي فراموش شود.
كار ديگر خليفه دوم مساله «تنصيف» بود. بر اساس آن وقتي يكي از صحابه از دنيا ميرفت اموال او را نصف ميكردند؛ نصف آن به دولت و نصف ديگر به وارثانش تعلق ميگرفت. همين اصل بعدها به دست معاويه افتاد و به خيلي جاهاي ديگر آن را تسري داد. مثلا اگر يك دولتمردي در حكومت معاويه عزل ميشد يا تصميم ميگرفت با او همكاري نكند، ميگفت اين فرد به لحاظ سياسي مرده است و بايد اموال او مشمول اصل «تنصيف» شود. در واقع يكي از تضمينهايي بود كه افراد را مجبور ميكرد تا آخر با او بمانند.
بنابراين تغيير رويكرد طلحه و زبير بعد از خلافت حضرت امير را هم ظاهرا بايد در چارچوب همان فرمول خليفه دوم فهميد. چراكه آنها ابتدا از طرفداران امام علي بودند اما با به قدرت رسيدن ايشان ديدند منافعي كه از زمان خليفه دوم برايشان تعيين شده بود در خطر افتاده است.
بله همين طور است. البته فقط منافع اقتصادي نبود بلكه حتي به لحاظ حيثيتي احساس ميكردند موقعيتشان در حال تضعيف است. چرا كه آن سابقه صحابگيشان ديگر به عنوان يك رانت تلقي نميشد.
خب اين مساله در دورهاي كه ما ميبينيم هر روز خبر از يك فتح جديد است اهميت خيلي زيادي پيدا ميكند. آن هم در شرايطي كه رزمندهها در جبهه ميجنگند اما ثروت سرشار از غنايم به جيب يك سري افراد ديگر ريخته ميشود كه مطابق فرمول خليفه دوم اولويت بالاتري داشتند؛ ضمن اينكه اين تبعيض تنها به غنايم محدود نميشد. بلكه در اعطاي پستهاي سياسي، قضايي و ... نيز مبناي عمل قرار داشت.
از سوي ديگر همين افرادي كه از اين راه پولدار شدهاند، ميتوانند كارهاي فرهنگي كنند؛ لذا همينها هستند كه روايات را جمعآوري ميكنند، قرآن هم با روايت اينها تفسير ميشود و گويي همه اسلام در دست اينها قرار گرفته است.
و احتمالا يكي از مهمترين مصاديق شروطي كه در شوراي شش نفره بعد از مرگ خليفه دوم هم براي حضرت امير در نظر گرفتند مبني بر ادامه «رويه شيخين» حفظ همين فرمول تقسيم غنايم و سرريز آن به پستهاي سياسي، اجرايي و قضايي بود؟
نه فقط يكي از مهمترين آنها. بلكه قطعا مهمترينش بود. به هر حال مساله تقسيم غنايم با اين شيوه وقتي اهميت بيشتري پيدا ميكند كه توجه داشته باشيم غنايم از زمان خليفه دوم حجم بسيار بالايي پيدا ميكند. چرا كه امپراتوريهاي بزرگي مثل ايران و رم در حال زوال هستند و ثروت آنها در حال جاري شدن به سمت دولت اسلامي است. علاوه بر اينها دو دولت كوچك «حيره» و «غسان» كه يكي وابسته به امپراتوري ايران و ديگري به امپراتوري رم بود نيز ثروتشان به مدينه سرازير ميشد. خب در دوران خليفه دوم و تغيير فرمول تقسيم غنايم، مدنيها، يمنيها به حاشيه ميروند و كساني كه با تاخير به اسلام پيوسته بودند و از قريش هم نبودند به طريق اولي بيشتر در حاشيه قرار ميگرفتند. بنابراين زنجيرهاي از مناسبات و اشرافيت كه در مكه حضور داشت با روي كار آمدن خليفه دوم دوباره در حال شكلگيري بود اما اينبار در شهر مدينه كه مركز قلمروي اسلامي بود. از سوي ديگر در اين دوره يك اتحادي بين سلسله مراتب سياسي با اين فرمول اقتصادي به وجود ميآيد و به تبع آن عربيت اوج پيدا ميكند. بعد از اين است كه ما شاهد شكلگيري يك نظام نارضايتي نسبتا وسيع هستيم. در اين شرايط است كه اپوزيسيون سعي ميكند به جناحي در درون قدرت نزديك شود.
خب معمولا وقتي چنين وقايعي در يك نظام اجتماعي شكل ميگيرد، كساني كه نماد آن وضعيت آرماني قبلي به شمار ميآيند محل توجه قرار ميگيرند. كساني كه اصطلاحا به آنها ميگويند «وارث بنيانگذار». و احتمالا بزرگترين مصداق اين «وارث بنيانگذار»، بزرگترين غايب سقيفه يعني علي بن ابيطالب(ع) بود؟
دقيقا. بعد از ايشان هم به خصوص در اواخر دوران حكومت معاويه و به قدرت رسيدن يزيد، مهمترين مصداق آن، امام حسين(ع) است. در واقع ايشان هم از سويي نگران جامعه اسلامي هستند كه ميبينند ايدئولوژي آن در حال تغيير است و هم از سوي ديگر خودشان در حال تبديل شدن به زبان گوياي اعتراض هستند. در واقع ايشان از يك موقعيت خاص و به اصطلاح مرزي برخوردار بودند. چرا كه از سويي وصل به بنيانگذار – پيامبر اسلام- هستند و مجبور هستند به نوعي او را تحمل كنند. از سوي ديگر افراد زيادي كه معترض وضع موجود بودند به او پناه ميبرند. اما در عين حال همانهايي هم كه پناه ميبرند خيلي نميتوانند استقامت كنند.
چون به هر حال اين استقامت برايشان هزينه خواهد داشت.
همين طور است. در واقع وارث بنيانگذار در شرايط پارادوكسيكالي قرار ميگيرد؛ اگر ساكت باشد ممكن است به تاييد وضعيت موجود تعبير شود. اگر هم اعتراض كند طبيعي است كه وضعيت بحرانيتر خواهد شد. به همين جهت است كه ميبينيم امام حسين در يك وضعيت نوساني قرار دارند. از سويي نه ميخواهند خيلي درگير شوند و اوضاع بحرانيتر شود. از سوي ديگر نميخواهند طوري رفتار كنند كه به رضايت ايشان تعبير شود.
بعد از رحلت پيامبر قدرت در مدينه باقي ماند اما اين قدرت ديگر نه بر اساس سنت مدني بلكه بر اساس سنت مكي اداره ميشود.
كار ديگر خليفه دوم مساله «تنصيف» بود. بر اساس آن وقتي يكي از صحابه از دنيا ميرفت اموال او را نصف ميكردند؛ نصف آن به دولت و نصف ديگر به وارثانش تعلق ميگرفت. همين اصل بعدها به دست معاويه افتاد و به خيلي جاهاي ديگر آن را تسري داد. مثلا اگر يك دولتمردي در حكومت معاويه عزل ميشد يا تصميم ميگرفت با او همكاري نكند، ميگفت اين فرد به لحاظ سياسي مرده است و بايد اموال او مشمول اصل «تنصيف» شود. در واقع يكي از تضمينهايي بود كه افراد را مجبور ميكرد تا آخر با او بمانند.
مهمترين شرط شوراي شش نفره براي امام علي، حفظ همان ساز و كاري بود كه بر اساس فرمول خليفه دوم براي تقسيم غنايم و پستهاي سياسي و قضايي در جامعه اسلامي رواج پيدا كرده بود.
مساله تقسيم غنايم با اين شيوه وقتي اهميت بيشتري پيدا ميكند كه توجه داشته باشيم غنايم از زمان خليفه دوم حجم بسيار بالايي پيدا ميكند. چرا كه امپراتوريهاي بزرگي مثل ايران و رم در حال زوال هستند و ثروت آنها در حال جاري شدن به سمت دولت اسلامي است. علاوه بر اينها دو دولت كوچك «حيره» و «غسان» كه يكي وابسته به امپراتوري ايران و ديگري به امپراتوري رم بود نيز ثروتشان به مدينه سرازير ميشد.
عاشورا نيز براي ما مانند مساله سقيفه، مساله غدير و مساله غيبت امام عصر(عج) جزيي از نقطههاي عطف تاريخ اسلام است كه در فرهنگ ما مرتبا مورد بازتفسير قرار ميگيرند. حوادثي از اين دست انگار تاريخي نيستند بلكه مسائلي به غايت زندهاند.
همين كه كسي بخواهد در مورد مسائل كلان سياست در كشور ما تامل كند، ناگزير از آن خواهد بود كه تكليف خودش را با نقاط عطف تاريخ اسلام روشن كند.
تاريخ ماهيت يك جامعه را تغيير نميدهد و تنها ميتواند چهرههاي آن را عوض كند.
غنيمت مساله بهشدت مهمي است. غنايم آن زمان به هيچوجه با درآمدهاي منابعي مثل نفت اصلا قابل مقايسه نيست. يعني بهره اين غنايم براي حكومت اسلامي خيلي خيلي بيشتر از آن چيزي بوده است كه امروز عايد كشورهاي صاحب نفت ميشود.
نويسنده كتاب «حياه الصحابه» ميگويد كه روش تقسيم غنايم خليفه اول ادامه سنت پيامبر بوده است.
وقتي به زمان خلافت يزيد هم ميرسيم دقيقا امام حسين(ع) ميخواستند بر همين مبنا عمل كنند. يعني ايشان اين حق را براي خودشان قائل بودند كه بيعت نكنند.
حجت الإسلام و المسلمین دکتر داود فيرحي، استاد علوم سياسي دانشگاه تهران در شبهاي منتهي به عاشورا در دارالزهرا تهران به ايراد سخناني در مورد تاريخ صدر اسلام - از وفات پيامبر تا حادثه عاشورا - پرداخت كه محل برخي بحثها و نقدها شد.
او در اين سخنراني به بيان فساد سيستماتيكي پرداخت كه با آغاز حكومت خليفه دوم شروع و با به قدرت رسيدن معاويه اوج گرفت و در آغاز به قدرت رسيدن يزيد به عاشورا منجر شد. نويسنده كتاب «دانش، قدرت و مشروعيت در اسلام» معتقد است اگر كسي بخواهد در مورد مسائل كلان سياست در كشور ما تامل كند، ناگزير از آن خواهد بود كه تكليف خودش را با نقاط عطف تاريخ اسلام روشن كند.
قبل از هر چيز ميخواستم بپرسم اين سخنرانيهايي كه به سبك «منبر» از شما در شبكههاي مجازي منتشر ميشود، مسبوق به سابقه بوده است؟ يعني قبل از يكي دو سال اخير هم شما اصطلاحا اهل منبر بودهايد؟
بله. من از دوره دانشجويي كه در همين دانشگاه تهران درس ميخواندم دوست داشتم چند روزي در سال به تبليغ بپردازم. نيت كرده بودم حتي اگر نتوانستم 10، 15 روز در سال را به تبليغ اختصاص بدهم، حداقل بين يك تا سه سخنراني را در مناسبتهاي مهم ديني قبول كنم. بنابراين مساله تبليغ از همان ابتدا در عوالم ذهني طلبگيام قرار داشت. امسال هم تا الان تنها فرصت يك سخنراني داشتم كه تحت عنوان «عاشورا و بحران خلافت» ايراد شد.
پس سخنراني «بيعت» هم احتمالا مربوط به قبل است؟
بله، آن سخنراني سال گذشته انجام شد. سخنراني «مفهوم مقاومت» نيز مربوط به پارسال است اما ظاهرا در فضاي مجازي دوباره بازنشر شده است.
شما در جايي گفته بوديد وقتي تصميم به طلبگي گرفتيد، شخصيتي را كه به عنوان الگوي خودتان تعيين كرديد، شهيد بهشتي بود. اما با سخنرانيهاي اخيرتان در قالب «منبر» و به ويژه آن روضهخواني چند دقيقه آخر، من را بيشتر به ياد شهيد مطهري مياندازيد. آيا در الگوي شخصيتي شما تغييري ايجاد شده است؟
خب افراد هيچگاه ثابت نميمانند. البته آقاي بهشتي هم از اين دست سخنرانيها داشت. اما اشاره شما در مورد شهيد مطهري ظاهرا به آن سلسله سخنرانيهاي «تحريفات عاشورا» است كه بعدها در كتاب «حماسه حسيني» منتشر شد. واقعيت اين است كه عاشورا نيز براي ما مانند مساله سقيفه، مساله غدير و مساله غيبت امام عصر(عج) جزيي از نقطههاي عطف تاريخ اسلام است كه در فرهنگ ما مرتبا مورد بازتفسير قرار ميگيرند. حوادثي از اين دست انگار تاريخي نيستند بلكه مسائلي به غايت زندهاند. بنابراين من معتقدم كه در مورد مسائل امروز ما نميشود فكر كرد مگر اينكه ابتدا اين چند مساله اساسي در تاريخ اسلام را مورد بازخواني و واكاوي قرار داده باشيم. بنابراين بازخواني عاشورا، سقيفه، غدير و مساله غيبت شايد خيلي به خواست من ربطي نداشته باشد. بلكه همين كه كسي بخواهد در مورد مسائل كلان سياست در كشور ما تامل كند، ناگزير از آن خواهد بود كه تكليف خودش را با نقاط عطف تاريخ اسلام روشن كند.
ميدانم چندي است بحثهاي متاخر هابرماس مورد توجه شما قرار دارد. بحثهايي كه بر آشتي دين و جامعه با تكيه بر آموزههاي دموكراتيك دين تاكيد دارد. آيا اين سخنرانيهاي در قالب «منبر» نيز در راستاي همان ايده قرار دارد؟
بله، دقيقا همينطور است. توجه داشته باشيد كه تاريخ ماهيت يك جامعه را تغيير نميدهد و تنها ميتواند چهرههاي آن را عوض كند. به بيان ديگر چيزي كه با عنوان جامعه اسلامي شكل گرفته و دولتي كه در راس آن قرار دارد و تفسيرهاي موافق و مخالف آنكه در قالب «اصلاحي» و «انقلابي» شكل گرفتهاند، ژنتيك واحدي دارند. به همين دليل است كه ما با تمسك به تاريخ صدر اسلام ميتوانيم به راحتي آنچه در وضعيت امروز جامعه ما جريان دارد را بفهميم. درست همانطور كه نميتوان رابطه دولت مدرن اروپايي را با كليسا و رنسانس اروپايي قطع كرد، رابطه دولت و تحولات آن در جوامع اسلامي را نيز نميتوان از اين لحظات حساس تاريخي منفك ديد. بنابراين ما هر قاعدهاي را داشته باشيم، در طول تاريخ ما از صدر اسلام تاكنون در حال بازتوليد است. به همين جهت من سعي كردم در آن يكي دو سخنراني كه مورد اشاره شما قرار گرفت در حد امكان اين لحظات حساس تاريخي صدر اسلام را بازخواني كنم.
بعد از انتشار سخنرانيهاي شما برخي از منتقدان گفتند كه سخنران با تمسك به تئوريهاي امروز به سراغ بازخواني تاريخ صدر اسلام رفته است. آيا همينطور است؟
خب اين سخن به يك معنا درست است و به معناي ديگر نه. درست است چون تئوريها كه تنها منحصر به شرايط امروز نيستند بلكه آنها در مورد كل ماهيت دولت به ما آگاهي ميدهند. اما از سوي ديگر نادرست است چون من قبلا هم در ادبيات بزرگاني ديده بودم كه از مساله «رانت غنيمت» سخن گفتهاند.
و اين مساله «غنيمت» تبديل به اصليترين پايه تحليل شما از تحولات تاريخ صدر اسلام شد؟
بله. غنيمت مساله بهشدت مهمي است. غنايم آن زمان به هيچوجه با درآمدهاي منابعي مثل نفت اصلا قابل مقايسه نيست. يعني بهره اين غنايم براي حكومت اسلامي خيلي خيلي بيشتر از آن چيزي بوده است كه امروز عايد كشورهاي صاحب نفت ميشود. بنابراين هر نوع سياستگذاري راجع به غنيمت، آثار خودش را در جامعه گذاشت؛ نيروهايي را راند و نيروهايي را هم البته جذب كرد.
اما قبل از مساله غنيمت شما به تفاوت سنت مكه و سنت مدينه در امر حكومت اشاره كردهايد. اين سنت مدني كه بيشتر مبتني بر «شورا» بوده است چطور توسط پيامبر اسلام عملياتي شد؟
اجازه بدهيد ابتدا يك توضيحي بدهم. چون ممكن است كه اين توضيح در مورد اين قضايا تعيينكننده باشد. ببينيد ظاهر تاريخ عربستان بر اساس برخي از تحليلگران مثل جواد علي در كتاب «تاريخ عرب قبل از اسلام» و گوستاو لوبون در كتاب «تمدن اسلام و عرب» هر دو توضيحي در اين رابطه ميدهند كه به نظر من خيلي مهم است. به خصوص استدلال گوستاو لوبون خيلي قوي است. او در همين كتاب «تمدن اسلام و عرب» ابتدا يك استدلال قياسي و سپس يك استدلال تاريخي را بيان ميكند. گوستاو لوبون معتقد است كه زبان عرب كه در صدر اسلام به صورت محاورهاي استفاده ميشد، يك زبان با ساختار و گرامر كامل است. بعد هم تاكيد ميكند كه زبان، آخرين بخش از يك تمدن است. در واقع ميگويد ابتدا يك تمدن بايد رشد كند تا زبان آن تمدن، زبان رشديافتهاي باشد. از سوي ديگر باز تاكيد ميكند اگر يك تمدن در حال از بين رفتن باشد، زبانش، آخرين مرحله زوال آن تمدن خواهد بود. بر همين مبنا ميتوان گفت كه عربستان قبل از اسلام، داراي يك تمدني بوده است كه آن تمدن به هر دليل دچار مشكل ميشود. در اثر از بين رفتن آن تمدن، مردم عربستان در قالب قبايل باديهنشين، سازمان مييابند اما آن زبان پيشرفته و متمدن همچنان باقي مانده بود. بنابراين در مقطع تاريخي صدر اسلام، ما شاهد يك تمدن از بين رفته در عربستان هستيم - كه البته هنوز زبان آن تمدن از بين نرفته و زنده است- اما از آن سو يك تمدن ديگر – البته در حول همان زبان با ساختار و دستورزبان كامل- در حال شكلگيري است. توجه داشته باشيد كه عربستان يك جامعه حاشيهاي بود و اين تحولات درست در زماني دارد اتفاق ميافتد كه رابطه رم با شرق (چين و هند) قطع ميشود. در واقع چون جاده ابريشم تحت سلطه ايران بود، اروپاييها تلاش كردند يك راه فرعي به سمت درياي سرخ باز كنند و از آنجا به سمت اقيانوس و بعد هم به سمت شرق بروند. اين مساله باعث شد كه يك نظام تجاري در اين منطقه شكل بگيرد و اعراب به كارگزاران اين نظام تجاري تبديل شدند. اين وضعيت جديد باعث شد كه موقعيت عربستان تا حد قابل توجهي بهبود پيدا كند. اولين منطقهاي كه در عربستان تحت تاثير اين وضعيت قرار گرفت، اتفاقا مكه بود كه از قبل داراي سابقه تجاري بود. بعد از مكه هم راه تجاري «ايلاف» بود كه در قرآن هم به آن اشاره شده است؛ يعني راهي كه از سمت جده به مكه و از آنجا به سمت شام ميرفت. اين راه تجاري توانست مكه را تبديل به يك سكو يا ايستگاه و استراحتگاه تجار بكند. اين شهر را ميتوان به نوعي بر مبناي مدل تجاري شهرهاي يوناني (براي نمونه مثل شهر كارتاژ) تصور كرد. بنابراين يك دولتشهر تجاري در مكه در حال پديد آمدن بود كه البته مبتني بر فرهنگ خودش قرار داشت. به موازات مكه، شهرهاي ديگري مثل يثرب – كه از آن راه تجاري شرق به اروپا فاصله داشتند- نيز كمكم در حال رشد بودند. در مناطقي از قبيل يثرب كه با مكه ارتباط داشتند اما تجارت مكه را نداشتند، يك سنت شهري با اقتصاد نسبتا متفاوتي در حال شكلگيري بود كه داراي بنياد شوراييتر بودند؛ بنيادي كه مبتني بر قرارداد بود. بنابراين فرهنگ دولت در مكه را ميتوان نخبهگرا دانست هرچند در آن شورا هم البته وجود داشت. كمااينكه در «دارالندبه» ما شاهد وضعيتي نسبتا شورايي هستيم اما همان شورا هم نخبهگرايانه بود و اعضاي آن را «شرفا» تشكيل ميدادند. در حالي كه شورايي كه در مدينه (يثرب) شكل ميگرفت، داراي ابعاد نسبتا دموكراتيكتري بود. چراكه آنجا از آن سلسلهمراتبنخبهگرايانهخيليخبري نيست. بيشتر افراد كشاورز هستند و در وضعيت نسبتا برابرتري با يكديگر قرار دارند. به همين جهت است كه ميبينيم خود قرآن وقتي ميخواهد اهالي مدينه را توصيف كند ميگويد «وأمْرُهُمْ شُورى بيْنهُمْ» بنابراين آنها بيشتر كارهاي خود را به صورت مشورتي پيش ميبردند. رگههايي از اين «شورا» البته ريشه در مسيحيان و يهوديان ساكن مدينه (يثرب) داشت. چنانكه ميدانيم مساله «شورا» در سنت يهودي و اثر مهمي مثل «تلمود» جايگاه مهمي دارد. در تلمود است كه سفارش شده در هر مسالهاي كه تورات درباره آن حكمي نداده است، يهوديان مشورت كنند و راي اكثريت حجت باشد. در ادبيات مسيحي نيز كم و بيش چنين تاكيدي بر شورا وجود دارد. بنابراين اهالي مدينه به لحاظ ساختاري با سنت «شورا» آشنا بودند. در اين سنت شورايي، قراردادها پديد آمده بودند كه در واقع شهر با همين قراردادها اداره ميشد. زماني كه پيامبر وارد يثرب شدند، اين سنت را تقويت كردند نه اينكه مبدع و پايهگذار آن باشند.
در واقع سابقه شورا در يثرب به قبل از ظهور اسلام باز ميگشت اما پيامبر(ص) اين سنت را پسنديدند و مورد تاييد قرار دادند.
دقيقا همينطور است. اين سنت همانطور كه اشاره كردم به ساختار مدينه باز ميگشت. اين سنت كه مبتني بر قرارداد بود و از وضعيت دموكراتيكتري برخوردار بود توسط پيامبر اسلام به عنوان قانون اساسي به رسميت شناخته شد. در واقع پيامبر اين روش براي اداره جامعه را بهشدت نهادينه كردند و اين مساله آنقدر براي ايشان مهم بود كه بعد از فتح مكه به مناسبتي فرمودند اگر انكار نسل منع نشده بود، من دوست داشتم خود را «مدني» بخواندنم. بنابراين روش «شورا» و «بيعت» را پيامبر تا آخرين روزهاي حيات خود پيش بردند. اين روش اعم از ساختن شهر، قرار دادن مرزهاي آن، قراردادهاي مختلف، شيوه حل اختلاف و حتي در مورد جنگهاي مهم نيز اين روش توسط ايشان اعمال ميشد كه نمونه آن را ميتوانيم در جنگ «احد» مشاهده كنيم. خب اين روش حكمراني متفاوت از آن چيزي بود كه توسط قريش اعمال ميشد. اما مهاجراني كه از مكه ميآمدند چندان با اين سنت سازگار نبودند و براي همين گاهي مسائل به تنش ميكشيد. اما با شكلگيري سقيفه ما شاهد آن هستيم كه سنت مكه دوباره به شكل كامل در حال بازتوليد است.
خب قبل از اينكه به سقيفه برسيم شما به اهميت بيعت اشاره كرديد كه در موارد مختلف روش پيامبر براي تصميمگيري بوده است. اين بيعت را ظاهرا ميتوان در قالبهاي امروزي چيزي مانند رفراندوم بخوانيم. اما غير از اصل حكومت و مساله «احد» كدام موضوع ديگري را ميتوان از مصاديق اين نوع از بيعتها دانست؟
خب بله نمونه ديگر آن هم جنگ بدر است كه پيامبر در درگيريهاي مربوط به آن مشورت ميكنند. مورد ديگر مساله يهوديان بنيقريظه است. آنها بر اساس سنت يهودي – مسيحي با اهل مدينه قراردادي بسته بودند كه مورد تاييد پيامبر هم قرار ميگيرد. اما وقتي قبايل بنيقريظه به تعهدات خودشان عمل نميكنند و بين آنها با مسلمانان درگيري به وجود ميآيد، براي مجازات آنها اين بحث پيش ميآيد كه بر طبق همان قراردادهاي قبلي بايد آنها مجازات بشوند. حتي پيامبر در اين مساله دخالت هم نميكنند و اين كار بر طبق همان قرارداد سابق توسط اهالي مدينه انجام ميشود.
در اين موارد آيا پيامبر از مسلمين نظرخواهي ميكردند؟
بله. همينطور است.
خب مسلمين كه تنها در مدينه نبودند. يك عدهاي هم در مكه بودند. از آنها هم پيامبر نظرخواهي كرده بودند؟
نه. اين مربوط به دوران قبل از فتح مكه است. چون بعد از فتح مكه اساسا پيامبر عمر زيادي نداشتند. ضمن اينكه آن قرارداد مورد اشاره اساسا بين يهوديان بنيقريظه و اهالي مدينه بود.
توجه داشته باشيد يك مسالهاي در بحث مشروعيت وجود دارد كه امروز تئوريپردازان بر آن تاكيد ميكنند. اما واقعيت اين است كه آنها از گذشته اين مساله را الهام گرفتهاند و در ادبيات قدمايي ما موجود است؛ در مشروعيت 2 نكته اصلي وجود دارد؛ 1- راي و قرارداد آشكار. 2- رضايت؛ يعني تصميمي كه از سوي حاكم اخذ ميشود و كسي به آن اعتراض نميكند. اينها را ميگويند مبناي مشروعيت است. بنابراين بيعت و رضايت مباني مشروعيت حكومت بودند. البته اينها متفاوت از حادترين نوع بيعت است كه براي به خلافت رسيدن امام علي(ع) ما آن را مشاهده ميكنيم. چنان كه ايشان ميگويند اگر قرار باشد بيعتي با من صورت بگيرد حتما بايد عموم مردم باشند و آن هم در مسجد اين بيعت بايد انجام شود. اما در عين حال يك حقي براي جامعه يا بخشهايي از آن وجود داشت كه ميتوانست بيعت نكند. يعني اگر كسي بيعت ميكرد و بعد آن را نقض ميكرد، به لحاظ سياسي مرتكب خطا شده بود. اما اگر كساني بيعت نميكردند حق آنها براي بيعت نكردن به رسميت شناخته ميشد. چنان كه در زمان پيامبر هم كساني با ايشان بيعت نكردند.
يعني مسلماناني بودند كه براي تشكيل حكومت پيامبر با ايشان بيعت نكردند؟
حتي غير مسلماناني هم بودند كه با ايشان بيعت نكردند. چرا كه در مدينه تنها مسلمين كه حضور نداشتند. از غير مسلمانان هم آنجا حضور داشتند.
خب عدم بيعت غير مسلمين كه اهميتي ندارد. مهم اين است كه از مسلمانان كساني بوده باشند كه از بيعت با پيامبر براي تشكيل حكومت سر باز زده باشند.
چرا مهم است. عدم بيعت غير مسلمانان هم مهم است.
اهميتش در چيست؟
ببينيد يك شهر به تمام ساكنان آن تعلق دارد. چنان كه ميبينيم در قانون اساسي پيامبر، قبايلي از يهود نام برده ميشوند كه آنها را جزيي از «امت» محسوب كردهاند. حالا از بين اينها كساني بودند كه با پيامبر بيعت نكردند و ايشان هم البته با آنها كاري نداشتند. وقتي به زمان خلافت يزيد هم ميرسيم دقيقا امام حسين ميخواستند بر همين مبنا عمل كنند. يعني ايشان اين حق را براي خودشان قائل بودند كه بيعت نكنند. خود حضرت امير هم در مقطع جنگ جمل خطاب به برخي بزرگان قريش ميگويند من كه اصرار نكردم با من بيعت كنيد.
شما در سخنراني خود به مساله «غنيمت» و اهميت آن پرداختهايد. آنجا توضيحاتي را در مورد اينكه خلفا به چه شيوهاي غنايم را تقسيم ميكردند توضيحاتي را ارايه دادهايد. سوال اين است كه در زمان حيات خود پيامبر غنايم بر چه اساسي و بر مبناي چه فرمولي تقسيم ميشدند؟
اتفاقا محمد بن يوسف الكاندهلوي در كتاب «حياه الصحابه» توضيح خوبي در اين باره داده است. اولا در منابع مالي زمان پيامبر غنايم زيادي وجود نداشتند. علت آن هم اين است كه اسلام تازه در حال شكلگيري در شبهجزيره عربستان بود و در آن مقطع تنها سر و كارشان با قبايل اين شبه جزيره بود كه از ثروت چنداني هم برخوردار نبودند. آن منابعي هم كه از راه زكات تامين ميشدند منابع محدودي بودند كه بيشترشان هم كالا بود و نه پول و سكه. اينجا نويسنده كتاب «حياه الصحابه» ميگويد كه روش تقسيم غنايم خليفه اول ادامه سنت پيامبر بوده است.
يعني پيامبر هم غنايم را به تساوي بين مسلمين تقسيم ميكردند و كاري نداشتند كه سابقه چه كسي در اسلام بيشتر است؟
دقيقا. اما حجم اين غنايم خيلي كم بود. در مواردي هم گفته شده كه پيامبر سهم خودشان را به افراد ديگري بخشيدهاند.
حتي اصحاب صفّه كه زندگي خودشان را وقف جهاد كرده بودند از هيچ اولويتي برخوردار نبودند؟
خير. آنها هم با ساير مسلمين از سهم برابري برخوردار بودند. حداقل طبق گزارشهايي كه تا الان به دست ما رسيده است سندي نداريم كه خلاف اين ادعا را نشان دهد. البته بعد از فتح مكه ظاهرا حمله به قبايل هوازنه و چند قبيله ديگر صورت ميگيرد كه هدفش اين بود مرز دولت اسلامي را از مكه دور كند. يعني مكه مرز دولت اسلامي نباشد. هدف ديگر پيامبر هم اين بود كه قبايل نومسلمان را در اداره جامعه شريك كند و آنها تصور نكنند كه قبايلي مغلوب هستند بلكه آنها نيز جزيي از دولت محسوب بشوند. در همين راستا غنايمي كه از قبيله هوازنه به دست ميآيد پيامبر به اهالي مكه سهم بيشتري اختصاص ميدهند. توجيهي هم كه براي اين سياست پيامبر آوردهاند گفته شده كه اين كار از باب «مولفه قلوبهم» بوده است كه مكيهاي تازه مسلمان زودتر با اسلام احساس قرابت كنند. اما كساني كه اين توضيح را دادهاند تاكيد كردهاند كه اين نمونه يك استثنا بوده وگرنه قاعده پيامبر تقسيم به تساوي بوده است.
با رحلت پيامبر به سقيفه ميرسيم؛ سقيفهاي كه در آن روساي چند قبيله بزرگ با خليفه اول بيعت ميكنند اما ظاهرا خبري از حضور توده مردم در آن مرحله نيست. درست است؟
ببينيد خود سقيفه خيلي مهم است. اولا «سقيفه» در لغت به معناي «سايهبان» است. معمولا در سنت عربي آن روز، چيزي شبيه پاركهاي امروزي بوده است كه آنجا سقفي به مثابه سايهبان قرار ميدادند و به نوعي محل «گعده» بود. از اين سقيفهها ظاهرا در مركز مدينه زياد بود. اما آنجا كه با خليفه اول بيعت شد، سقيفهاي بود كه مربوط به قبيله بنيساعده بود. بنيساعده، از قبايلي بود كه در آن سنت مدني جاري بود. اينها وقتي خبر رحلت پيامبر را شنيدند به نوعي نگران شدند. چراكه درگير جنگهايي بودند و ميترسيدند كه مبادا مكه از اينها حمايت نكند. بنابراين قبايل مختلف براي اينكه بتوانند خودشان را حفظ كنند، اعلام استقلال ميكردند. در همين راستا آنها جلسهاي را تشكيل دادند و برخي از بزرگان قبايل جمع شدند تا بتوانند دولت را سرپا نگه دارند. قريش هم متوجه تشكيل اين جلسه شد و آنها هم خودشان را به سقيفه بنيساعده رساندند. خب در آن جلسه جناح مدني نتوانستند به اتفاق نظر برسند چراكه از گذشته ميانشان اختلافاتي وجود داشت. بنابراين جناح مكي و قريشي در واقع آن جلسه را برد. خب خليفه اول هم در واقع خروجي آن جلسه بود كه از چهرههاي مطرح اين جناح مكي بود. اما خليفه دوم بيشتر به سمت مبارزه با استقلالطلبي قبايل رفت كه در آن دوره بيشتر شاهد وقوع جنگهاي ارتداد كه در اصطلاح به آن «رده» ميگويند، هستيم.
پس جنگهاي «رده» در واقع مربوط به مساله استقلالطلبي قبايل ميشود؟
بله اما توجه داشته باشيد كه اين سنخ از جنگها را ميتوان به 2 نوع تقسيم كرد؛ يكي آنهايي كه به طور كلي از اسلام رويگردان شده بودند. اما دسته دوم آنهايي بودند كه خود را پايبند به مركزيت مدينه نميدانستند. ميگفتند ما مسلمان هستيم اما مركزيت مدينه را قبول نداريم. در دوره خليفه اول تلاش ميشود كه تا حدودي مركزيت مدينه دوباره احيا شود. اما اينجا به نظر ميرسد كه اهل مدينه داشتند به قريشيها به اصطلاح «باج» ميدادند؛ به اين معنا كه اگر در مدينه قريشيها حاكم شوند، مركز حكومت به مكه منتقل نخواهد شد و مدينه به حاشيه نخواهد رفت. ميبينيد چه تحليل عميقي پشت اين استراتژي قرار داشت؟ آنها در واقع ميخواستند قويترين نيروي مهاجر را در مدينه نگه دارند. از طرف ديگر براي مكه هم مهم بود كه خودش را از پيامبر جدا نكند چنان كه پيامبر در مدينه به خاك سپرده شده بود. اما نكتهاي كه اينجا وجود دارد اين است كه سنت مكي در اين سيستم بازتوليد ميشود. به بيان ديگر درست است كه قدرت در مدينه باقي ميماند اما اين قدرت ديگر نه بر اساس سنت مدني بلكه بر اساس سنت مكي اداره ميشود.
در واقع خليفه طبق سنت مدني انتخاب شد اما بر اساس سنت مكي حكومت كرد.
بله. دقيقا همين طور است. در واقع مردم مدينه در خود مدينه به حاشيه رانده شدند. چراكه اولا سنت مكي – قريشي در حال تبديل شدن به سنت رايج در اداره امت اسلامي ميشود. ثانيا مساله توزيع غنايم را داريم كه از زمان خليفه دوم به بعد كلا فرمولي به كار بسته ميشود كه بر اساس آن مردم مدينه از سهم كمتري برخوردار ميشدند.
فرمولي كه بر مبناي آن، تقسيم غنايم در واقع حاصل ضرب سابقه افراد در نسبت خويشي و قرابتشان با پيامبر بود.
دقيقا. در واقع اين اصل قرابت در ظاهر مربوط به پيامبر بود اما در باطن به قريش بر ميگشت. خلاصه طبق اين فرمول، خود به خود قريشيها سهم بيشتري از غنايم داشتند تا مدنيها.
اما در مساله تقسيم غنايم چند نكته وجود دارد. اول اينكه آيا حضرت امير هم مشمول همين فرمول ميشدند؟ چون ايشان هم طبيعتا بايد جزو كساني باشند كه بيشترين سهم را از غنايم ميداشتند.
بله. ايشان هم مطابق با همين فرمول دريافت ميكردند اما آن را بين نيازمندان مدينه تقسيم ميكردند. چون اگر قرار بود اين فرمول باشد اما ايشان سهم خودشان را نگيرند، خب آن سهم در همان چرخه و بر اساس همان فرمول به كيسه افراد ديگر ريخته ميشد.
آيا استنادي به سنت پيامبر در اين فرمول خليفه دوم وجود نداشت؟ يا منطقي كه تا حدي آن را توجيه كند؟
در سنت پيامبر كه خير. اما شايد اين كار او بيشتر براي جذب قريش به عنوان يك قبيله مهم عرب بود كه بتواند انرژي نهفته در آن را به درون دولت بكشاند.
در واقع خليفه دوم ميخواست اپوزيسيون بالقوه دولت خود را با پول به نيرويي همراه تبديل كند؟
بله. با پول و مقام. اين كاري بود كه او ميخواست انجام بدهد و موفق هم شد.
پس يك تحليل سياسي جدي پشت اين فرمول وجود داشت؟
بله. همينطور است. اما اين مصلحت سنجيها، به هر حال ويرانيهايي را هم رقم زد. يعني گسستهايي را به وجود آورد.
گسستهايي كه اصطلاحا ناشي از فساد سيستماتيكي بود كه حالا در درون دولت اسلامي عميقا رخنه كرده بود.
دقيقا. رواج اين فساد باعث شد كه همهچيز از دست خليفه كم كم خارج شود. او وقتي خودش ميفهمد كه خطا رفته و ميخواهد درصدد نوعي اصلاح برآيد با خنجر فردي كه از قضا گفتهاند ايراني بوده كارش تمام ميشود. شايد پشت خنجر تدابير ابولولو بتوان تدابيري از قريش را هم ديد.
مگر اعتراض ابولولو به همان تبعيض سيستماتيك نبوده است؟ پس چرا در برابر تعديل آن اقدام به ترور خليفه ميكند؟
مشهور است كه ميگويند ترورها به تنهايي انجام نميشود و به هر حال از يك عقبهاي برخوردار هستند.
اين تحليل شما است يا در اهل تسنن همچنين تحليلي وجود دارد؟
بله اين تحليل در ميان خود اهل سنت هم مورد توجه قرار دارد و من فقط آن را نقل كردم. فراموش نكنيم خود خليفه دوم هم براي اين غنايم چند محدوديت در نظر گرفته بود. اول اينكه اجازه نميداد ثروت حاصل از اين غنايم تبديل به سرمايه شود. ميگفت فقط براي رفاه صحابه بايد استفاده شود. چون ميدانست اگر اين ثروت تبديل به سرمايه بشود، بيشتر به اين فساد سيستماتيك دامن خواهد زد. اما در عين حال نقطهضعف اين متد اين بود كه پول زياد وقتي امكان تبديل شدن به سرمايه را نداشته باشد، در مسير عياشي قرار خواهد گرفت. براي همين خيلي از فرزندان همين صحابه به عياشيهاي افراطي پرداختند و خود خليفه دوم آنها را تبعيد كرد.
پس براي همين بود كه خليفه دوم ميگفت من در گذرگاه حره ايستادهام و مراقب بند تنبان قريش هستم؟
بله. در واقع ميگفت از آبروي قريش مواظبت ميكنم. چون فرزندان برخي از اين قريشيها براي خود حرمسرا درست كرده بودند و عياشي ميكردند. فراموش نكنيم كه ثروت زياد ميتواند باعث شود خيلي زود ايدئولوژي فراموش شود.
كار ديگر خليفه دوم مساله «تنصيف» بود. بر اساس آن وقتي يكي از صحابه از دنيا ميرفت اموال او را نصف ميكردند؛ نصف آن به دولت و نصف ديگر به وارثانش تعلق ميگرفت. همين اصل بعدها به دست معاويه افتاد و به خيلي جاهاي ديگر آن را تسري داد. مثلا اگر يك دولتمردي در حكومت معاويه عزل ميشد يا تصميم ميگرفت با او همكاري نكند، ميگفت اين فرد به لحاظ سياسي مرده است و بايد اموال او مشمول اصل «تنصيف» شود. در واقع يكي از تضمينهايي بود كه افراد را مجبور ميكرد تا آخر با او بمانند.
بنابراين تغيير رويكرد طلحه و زبير بعد از خلافت حضرت امير را هم ظاهرا بايد در چارچوب همان فرمول خليفه دوم فهميد. چراكه آنها ابتدا از طرفداران امام علي بودند اما با به قدرت رسيدن ايشان ديدند منافعي كه از زمان خليفه دوم برايشان تعيين شده بود در خطر افتاده است.
بله همين طور است. البته فقط منافع اقتصادي نبود بلكه حتي به لحاظ حيثيتي احساس ميكردند موقعيتشان در حال تضعيف است. چرا كه آن سابقه صحابگيشان ديگر به عنوان يك رانت تلقي نميشد.
خب اين مساله در دورهاي كه ما ميبينيم هر روز خبر از يك فتح جديد است اهميت خيلي زيادي پيدا ميكند. آن هم در شرايطي كه رزمندهها در جبهه ميجنگند اما ثروت سرشار از غنايم به جيب يك سري افراد ديگر ريخته ميشود كه مطابق فرمول خليفه دوم اولويت بالاتري داشتند؛ ضمن اينكه اين تبعيض تنها به غنايم محدود نميشد. بلكه در اعطاي پستهاي سياسي، قضايي و ... نيز مبناي عمل قرار داشت.
از سوي ديگر همين افرادي كه از اين راه پولدار شدهاند، ميتوانند كارهاي فرهنگي كنند؛ لذا همينها هستند كه روايات را جمعآوري ميكنند، قرآن هم با روايت اينها تفسير ميشود و گويي همه اسلام در دست اينها قرار گرفته است.
و احتمالا يكي از مهمترين مصاديق شروطي كه در شوراي شش نفره بعد از مرگ خليفه دوم هم براي حضرت امير در نظر گرفتند مبني بر ادامه «رويه شيخين» حفظ همين فرمول تقسيم غنايم و سرريز آن به پستهاي سياسي، اجرايي و قضايي بود؟
نه فقط يكي از مهمترين آنها. بلكه قطعا مهمترينش بود. به هر حال مساله تقسيم غنايم با اين شيوه وقتي اهميت بيشتري پيدا ميكند كه توجه داشته باشيم غنايم از زمان خليفه دوم حجم بسيار بالايي پيدا ميكند. چرا كه امپراتوريهاي بزرگي مثل ايران و رم در حال زوال هستند و ثروت آنها در حال جاري شدن به سمت دولت اسلامي است. علاوه بر اينها دو دولت كوچك «حيره» و «غسان» كه يكي وابسته به امپراتوري ايران و ديگري به امپراتوري رم بود نيز ثروتشان به مدينه سرازير ميشد. خب در دوران خليفه دوم و تغيير فرمول تقسيم غنايم، مدنيها، يمنيها به حاشيه ميروند و كساني كه با تاخير به اسلام پيوسته بودند و از قريش هم نبودند به طريق اولي بيشتر در حاشيه قرار ميگرفتند. بنابراين زنجيرهاي از مناسبات و اشرافيت كه در مكه حضور داشت با روي كار آمدن خليفه دوم دوباره در حال شكلگيري بود اما اينبار در شهر مدينه كه مركز قلمروي اسلامي بود. از سوي ديگر در اين دوره يك اتحادي بين سلسله مراتب سياسي با اين فرمول اقتصادي به وجود ميآيد و به تبع آن عربيت اوج پيدا ميكند. بعد از اين است كه ما شاهد شكلگيري يك نظام نارضايتي نسبتا وسيع هستيم. در اين شرايط است كه اپوزيسيون سعي ميكند به جناحي در درون قدرت نزديك شود.
خب معمولا وقتي چنين وقايعي در يك نظام اجتماعي شكل ميگيرد، كساني كه نماد آن وضعيت آرماني قبلي به شمار ميآيند محل توجه قرار ميگيرند. كساني كه اصطلاحا به آنها ميگويند «وارث بنيانگذار». و احتمالا بزرگترين مصداق اين «وارث بنيانگذار»، بزرگترين غايب سقيفه يعني علي بن ابيطالب(ع) بود؟
دقيقا. بعد از ايشان هم به خصوص در اواخر دوران حكومت معاويه و به قدرت رسيدن يزيد، مهمترين مصداق آن، امام حسين(ع) است. در واقع ايشان هم از سويي نگران جامعه اسلامي هستند كه ميبينند ايدئولوژي آن در حال تغيير است و هم از سوي ديگر خودشان در حال تبديل شدن به زبان گوياي اعتراض هستند. در واقع ايشان از يك موقعيت خاص و به اصطلاح مرزي برخوردار بودند. چرا كه از سويي وصل به بنيانگذار – پيامبر اسلام- هستند و مجبور هستند به نوعي او را تحمل كنند. از سوي ديگر افراد زيادي كه معترض وضع موجود بودند به او پناه ميبرند. اما در عين حال همانهايي هم كه پناه ميبرند خيلي نميتوانند استقامت كنند.
چون به هر حال اين استقامت برايشان هزينه خواهد داشت.
همين طور است. در واقع وارث بنيانگذار در شرايط پارادوكسيكالي قرار ميگيرد؛ اگر ساكت باشد ممكن است به تاييد وضعيت موجود تعبير شود. اگر هم اعتراض كند طبيعي است كه وضعيت بحرانيتر خواهد شد. به همين جهت است كه ميبينيم امام حسين در يك وضعيت نوساني قرار دارند. از سويي نه ميخواهند خيلي درگير شوند و اوضاع بحرانيتر شود. از سوي ديگر نميخواهند طوري رفتار كنند كه به رضايت ايشان تعبير شود.
بعد از رحلت پيامبر قدرت در مدينه باقي ماند اما اين قدرت ديگر نه بر اساس سنت مدني بلكه بر اساس سنت مكي اداره ميشود.
كار ديگر خليفه دوم مساله «تنصيف» بود. بر اساس آن وقتي يكي از صحابه از دنيا ميرفت اموال او را نصف ميكردند؛ نصف آن به دولت و نصف ديگر به وارثانش تعلق ميگرفت. همين اصل بعدها به دست معاويه افتاد و به خيلي جاهاي ديگر آن را تسري داد. مثلا اگر يك دولتمردي در حكومت معاويه عزل ميشد يا تصميم ميگرفت با او همكاري نكند، ميگفت اين فرد به لحاظ سياسي مرده است و بايد اموال او مشمول اصل «تنصيف» شود. در واقع يكي از تضمينهايي بود كه افراد را مجبور ميكرد تا آخر با او بمانند.
مهمترين شرط شوراي شش نفره براي امام علي، حفظ همان ساز و كاري بود كه بر اساس فرمول خليفه دوم براي تقسيم غنايم و پستهاي سياسي و قضايي در جامعه اسلامي رواج پيدا كرده بود.
مساله تقسيم غنايم با اين شيوه وقتي اهميت بيشتري پيدا ميكند كه توجه داشته باشيم غنايم از زمان خليفه دوم حجم بسيار بالايي پيدا ميكند. چرا كه امپراتوريهاي بزرگي مثل ايران و رم در حال زوال هستند و ثروت آنها در حال جاري شدن به سمت دولت اسلامي است. علاوه بر اينها دو دولت كوچك «حيره» و «غسان» كه يكي وابسته به امپراتوري ايران و ديگري به امپراتوري رم بود نيز ثروتشان به مدينه سرازير ميشد.
عاشورا نيز براي ما مانند مساله سقيفه، مساله غدير و مساله غيبت امام عصر(عج) جزيي از نقطههاي عطف تاريخ اسلام است كه در فرهنگ ما مرتبا مورد بازتفسير قرار ميگيرند. حوادثي از اين دست انگار تاريخي نيستند بلكه مسائلي به غايت زندهاند.
همين كه كسي بخواهد در مورد مسائل كلان سياست در كشور ما تامل كند، ناگزير از آن خواهد بود كه تكليف خودش را با نقاط عطف تاريخ اسلام روشن كند.
تاريخ ماهيت يك جامعه را تغيير نميدهد و تنها ميتواند چهرههاي آن را عوض كند.
غنيمت مساله بهشدت مهمي است. غنايم آن زمان به هيچوجه با درآمدهاي منابعي مثل نفت اصلا قابل مقايسه نيست. يعني بهره اين غنايم براي حكومت اسلامي خيلي خيلي بيشتر از آن چيزي بوده است كه امروز عايد كشورهاي صاحب نفت ميشود.
نويسنده كتاب «حياه الصحابه» ميگويد كه روش تقسيم غنايم خليفه اول ادامه سنت پيامبر بوده است.
وقتي به زمان خلافت يزيد هم ميرسيم دقيقا امام حسين(ع) ميخواستند بر همين مبنا عمل كنند. يعني ايشان اين حق را براي خودشان قائل بودند كه بيعت نكنند.