۰
تاریخ انتشار
دوشنبه ۲۰ آذر ۱۴۰۲ ساعت ۱۳:۰۹

روایت یک زائر غیرایرانی از تجربه خاص زیارت در حرم امام رضا(ع)

روایت یک زائر غیرایرانی از تجربه خاص زیارت در حرم امام رضا(ع)
حرم به اندازه آسمان، بزرگ می‌شود؛ صاف و شفاف و درخشان. وسیع و دلکش و رازآلود. وسعتی غیرقابل وصف اما به نمایش درآمده. انگار هر کدام از صحن‌ها و رواق‌ها، دالانی به بلندای تاریخ است که کش آمده تا پاهای مدهوش آدمیانِ سرزمین تاریکی را به منبع نوری مستتر شده در آغوش مُشبک‌هایی طلایی بکشانَد.
اما مگر در آن قطب مغناطیس جهان چه خبر است؟ در این جذبه لایتناهی؛ در این کوکب دُری که هر کس از یک طرف اما همه به یک سو می‌دوند؛ به سویش؛ به سوی او که تفسیر نام مبارکش، نزدیک‌ترین تعبیرِ به رأفت است در روزگار نکبت.

میانشان راه می‌افتم؛ میان آدم‌هایی که دست دراز کرده‌اند تا دست‌های از دنیا بریده‌شان را با پنجره فولاد، یکی کنند که ماهیتشان با بخشی از حرم شدن، تعریف شود و رشته‌های سبز دعاهایشان را گره می‌زنند؛ دعاهایی از کویت، عراق، لبنان، سعودی؛ دعاهایی از قاره‌هایی دورتر، از آفریقا و اروپا و حتی آمریکا. کسی چه می‌داند پشت این رَج‌های دعاهای سپرده شده و به پنجره فولاد بافته شده، چند چشم، به راه است؟ 
چشم‌هایی امیدوار، دلشکسته، عاشق، بدهکار، طلبکار، در عطش توبه، ستمدیده، ستمکار، دزد، معلم، مهندس، زن، مرد و یا هر انسانی با هر صورت از هر جغرافیا که شاید دنبال خودشان می‌گردند؛ آن هم بی‌آنکه نشانی از گذشته سرد و گرم و تلخ و شیرینشان به خاطرشان باشد. آمده‌اند اینجا از رنج ممتد و سیری‌ناپذیرِ تمنای تن‌هایشان رها و مُصفا شوند و سراغ روح‌های مُرده‌شان را از ضامن آهو بگیرند و پس از ضمانتی جانانه، زندگی کنند و زنده به وطن‌هایشان برگردند.

میهمان قالی‌های پلاک هشت
روی قالی‌های سرخ حرم غلغله است و من رد قدم‌هایشان را می‌گیرم. پنجره فولاد را با لب‌هایی لرزان می‌بوسند و برمی‌گردند تا میهمان قالی‌های پلاک هشت از ۱۴ خانه بهشت شوند. زانو به زانو، رکوع. پیشانی به پیشانی، سجده و دست به دست، قنوت. آفتاب نیمه جان پاییز، تا سینه‌کش آسمان مشهد بالا آمده و روی سر زائرها، گیسوافشانی می‌کند. چه چهره‌های زیبایی دارند این ساکنانِ هفتاد و دو ملت که به ملتِ عشق، پناهنده شده‌اند. چهره‌هایشان نوری دارد ماورای تمام بزک‌های دنیایی. همه مثل کودکانی هستند که پس از سال‌ها، پدری به مهربانی آسمان را دیده‌ و حالا از برکت دست‌های بارانی‌اش شکفته‌اند.

غرق در سرخی گونه‌ها و درخشش شفق چشم‌هایشان می‌شوم که از گنبد طلا دل نمی‌کند. غرق می‌شوم و نجوای شیرین عاقله زنی از عراق مرا به خلسه می‌برد. نور را به اسم شاه صدا می‌زند و می‌گوید عباکشان آمده تا خاک درگه آستان آسمان را با مژه‌های پیری‌زده‌اش جارو کند و با کمری که از تحمل دردها خمیده، راه می‌افتد و خاک پای زائران را توتیای چشم‌های غمزده‌اش می‌کند تا وعده‌اش صادق باشد در محضر امام.

حق هم دارد که از خویش بی‌خویش شود. چه حس عجیبی است این حرم. چه واژه عظیمی. که هر چه تقلا می‌کنم و هر چه پاپیچ زائرها می‌شوم، تعریف‌های هم‌وزن کلمات مادیمان را سزاوارش نمی‌دانم. اصلاً اگر تمام کلمات جهان را هم جمع کنیم، چه اسمی می‌تواند مناسب این پایتخت عشق باشد؟ ما چه را به چه می‌خواهیم وصف کنیم؟ کجا را به کجا؟ این جغرافیا، این خانه، این آستان، این حرم امن الهی، این بهشت، این میعادگاه، نه! کلمه برای از اینجا نوشتن کافی نیست.

میهمان شاه خراسان
دختری لبنانی از آن سوی مدیترانه، شانه به شانه منی که از جنوب غربی ایران، از آن سوی خلیج‌فارس میهمان شاه خراسانم، ایستاده و زیارت‌نامه می‌خواند و وقتی به اسم علی بن موسی‌الرضا(ع) می‌رسد نیرویی تمام تنش را به لرزه می‌اندازد. دستش را می‌گیرم: «خوبی؟» با چشم‌هایی که از هجوم اشک‌ها به نفس‌نفس افتاده به گنبد خیره می‌شود: «خوب یعنی ایستادن روبه‌روی امامی که همیشه عند المنکسرة قلوبهم ایستاده. خوب یعنی داشتن کسی که می‌دانی حرف‌های صد من یک غاز دلت را می‌شنود و خامی‌هایت را به رویت نمی‌آورد. خوب یعنی آقایی که اگر هزار بار هم با صورت زمین بخوری دستت را می‌گیرد و بلندت می‌کند. خوب یعنی حال من، وقتی در این سرزمینم خواهر جان».

کنار سقاخانه می‌ایستم و به خودم نهیب می‌زنم؛ به این نفسِ اماره به سوء، به این روح سخیف، به این پاهای دنیازده‌ای که هر چه می‌دوند، نمی‌رسند! و به این چشم‌هایی که حرمت حریم ملکوت را با هرزگی طمع، شکسته‌اند و قدر زیارت نمی‌دانند. کنار سقاخانه می‌ایستم و در توبه‌ای نصوح، آدم‌ها را می‌شمارم. با رنگ پوست‌ها و اختلاف لهجه‌ها. با تنوع آرزوها و بالا و پایین عمرها و با دوری خانه‌ها و نزدیکی همسایه‌ها... و هزار باره سرم از آن سؤال همیشگی پر می‌شود: «این چه رازی‌ است که در این سرزمین مقدس، روح‌های مُرده به شوق شنیدن و بوییدن و دیدنش زنده می‌شوند؟» و مردی، سنی مذهب، در آستانه هفتاد و چند سالگی، با لهجه‌ای به غلظت رمل‌های تفتیده صحراهای باران‌ندیده عربستان، دست‌های سبزه و کشیده‌اش را به نشان عرض ارادت روی سینه‌اش می‌گذارد و می‌گوید: «رضی اللهُ عنکَ یا علي بن موسی الرضا!»

منبع: روزنامه قدس
https://www.razavi.news/vdcfcedyew6dyja.igiw.html
razavi.news/vdcfcedyew6dyja.igiw.html
کد مطلب ۱۱۷۴۸۷
ارسال نظر
نام شما

آدرس ايميل شما