روایت خبرنگار رضوی از جمعیت میلیونی مشهدیها برای تشییع پیکر شهدای مقاومت؛
وداع تاریخی با سرداران وطن
خبرگزاری رضوی- ملیحه رفیع طلب؛ قرارمان ساعت ۳ ظهر بود. میدان ۱۵ خرداد. مهمان داشتیم. مهمانی که سه روز است در غم از دست دادنش شهرمان و دلهایمان بیقرار است، بیقرار سردار یک ملت، «سردار سلیمانی».
به طرف میدان بسیج حرکت میکنم. تصورم این است که یک تجمع مردمی نظیر روز عاشورا، اربعین، وفات امام رضا(ع) و یا شهادت حضرت علی علیه الاسلام را ببینم. تجمع مردمی ولایت مدار که در تمام این سالها و در تمام مناسبتهای خاص، حسینی وار و خیمه به دوش به میدان آمدهاند و نشان دادهاند معنی اتحاد را، همسبتگی را و عشق به دین و ملتشان را. تمام مسیرهای منتهی به حرم رضوی بسته است و پیاده حرکت میکنم.
هرچه به محل تجمع و میدان بسیج نزدیکتر میشوم سیل مردم پیاده نظر و حیرتم را بیشتر برمیانگیزد. حیرت که نه؛ مات، نگاهشان میکنم. از این همه خلوص، از این همه ارادت. ارادت به کسی که برایمان نماد ایستادگی و امنیت بود و حالا نیست بین ما و افسوس از این نبودن، افسوس از این جای خالی که این چنین حس میشود. درکش میکنیم این نبودن را آنقدر عمیق که اینگونه خودجوش، بیریا، به میدان آمدهایم. در محل دیدار حاضر شدهایم، دیدار با تابوتش. با عکس همیشه خندانش و آن ابهتی که در چهرهاش بود. یک جور خاص بود نگاهش، هنوز هم در عکسهایش همان جور خاص است نگاهش و ما که چه دلباخته این مرد بودیم. دلباخته شجاعتش. اصلا واژه شجاعت که به میان میآید ناخودگاه کنارش اسم او مینشیند. اسم «سردار سلیمانی». ضمیمهاش هم یک «ما» مالکیت میآوریم تا یادمان نرود و به خصوص یادش نرود آن رژیم نفرین شده صهیونیست، که سردار سلیمانی متعلق به ما بود، متعلق به ما هست و حالا امروز در مشهد الرضا(ع) در جوار بارگاه منور ولی نعمتمان دوشادوش یکدیگر، متحدتر و غمگینتر و عصبانیتر از همیشه از این ظلمی که در حقمان شد، از این مظلومیتی که در حقش شد، در حق همسر و فرزندانش نیز، در حق یک ملت، ملت دوستدار سلیمانی، فریاد انتقام سخت را سر میدهیم.
حالا در ساعت دو و ۴۵ دقیقه ظهر، من در وسط میدان بسیج ایستادهام. در کنار میلیونها مشهدی. پیدا کردن واژهای، عبارتی برای این جمعیت که حتی در افسانهها هم نخواندهام و در فیلمها هم ندیدهام سخت است، باور کنید که سخت است. تا وسط گود نباشی تا نبینی با چشمان خودت نمیتوانی باور کنی محبوبیت یعنی چه؟ چطور میشود یک نفر تا اینجا تا این اندازه محبوب شود؟ که سینه به سینهات ببینی از هر قشر را. از هر جناح سیاسی را و با هر سن و سالی را. اما من امروز دیدم.
دیدم مادرانی را که به همراه کودکان شیرخواره خود و کالسکه به دست عبور میکردند از میان جمعیت. نگاهشان غمگین بود. برایشان مهم نبود که چطور خود را به نزدیکترین نقطهای که قرار است تابوت سردارشان رد شود برسانند. من دیدم پیرمردی را که چفیهای در دستش گره زده بود و با صدای مداح ابیات را زمزمه میکرد و اشکهای روی گونهاش را پاک می کرد و شش دنگ حواسش جمع بود که نکند ماشین تابوت نزدیک شود و دور بماند از آن لحظه باشکوه. شنیدم صدای پسر بچه ۶ سالهای را که دم گوش پدرش پشت سر هم میپرسید بابا سردار نیامد؟ شنیدم صدای مردی را که از پا درد مادرش میگفت و برای دوستش تعریف میکرد که حاج خانم گفته به نیابت من هم چند قدم بردار برای سردارمان. لمس کردم غرور جریحهدار و ماتم زده یک ملت را. انتظار کشیدم همپای جمعیتی که تا چشمت میکشید آدم بود و آدم. انتظار ورود پیکر سردار سلیمانیمان را کشیدم چند ساعت. اما خستگی در کار نبود، غر و لند و طعنه به نفر کناری که قد یک این پا و آن پا فاصله میانمان بود در کار نبود. ما همه مشهدیها امروز دست در دست و کنارهم ساعتها انتظار کشیدیم. تا این که عقربهها ساعت ۳ و ۴۰ دقیقه را نشان دادند و جمعیت بیقرار، بیقرار تر شدند.
آری تابوت سردار سلیمانی به میدان ۱۵ خرداد رسید. همهمهها بیشتر شد و چشمها سرختر از اشکهایی که میریخت. صدای نوحه خوانی بلندتر شد «ای کشته دور از وطن. وای وای» مردمی که همصدا شده بودند و چشم از ماشین حمل تابوت برنمیداشتند. چه شال و چفیههایی که پرتاپ شد به سمت تابوت برای تبرکی، چه هقهقهایی که بند نمیآمد از این دیدار و چه صحرای محشری شده بود مشهد. اصلا و انگار و گویا چرا؟ مشهد خودِ صحرای محشر شد.
من این را دیدم و برایش و برای قبولِ نبودنِ سردار سلیمانی اشک ریختم کنار دیگر هموطنانم. تابوت او از میدان بسیج به سمت حرم رضوی میرفت و جمعیت هم پشت سرش راهی میشد. اصلا انگار خستگی معنا نداشت برایشان. انگار نه انگار پنج، شش ساعت ایستاده بدون آب و تشنه منتظر بودند. سیل جمعیت حرم را نشانه گرفته بودند و همصدا «بسم الله قاسم الجبارین» را نوحه سرایی میکردند.
اما ادامه مسیر تا حرم رضوی نورباران شد و الله اکبرهایی که سر داده میشد، بر شکوه مراسم میافزود. سیل جمعیت نیز بر این شکوه حضور بی تاثیر گذار نبود. بی شک یک استقبال و وداع تاریخی در مشهد به وقوع پیوست و برگ زرینی ورق خورد. تا این که ساعت ۶ و ۱۰ دقیقه عصر پیکر شهدا به حرم رسید و درست ۲۰ دقیقه بعد مراسم وداع با پیکر سرداران مقاومت در حرم رضوی آغاز شد و در کمتر از ۱۰ دقیقه صحن جامع رضوی تکمیل شد و نوای «آه ای شهیدان، میآید از جبههها عطر ناب کربلا، ماییم و یاد شما» بلند شد. وای از این همه ارادتی که تا با چشمان خود نبینی پی به بزرگیاش نمیبری. به تدریج روضه منوره حضرت رضا(ع) برای طواف سرداران مقاومت آماده سازی شد و خادمان دور تا دور تابوتها ایستادند و مردم با مداحی حاج میثم مطیعی و با طنین کوبنده مرگ بر آمریکا و لبیک یا حسین را در کنار دوستداران پاکستانی فرمانده شهید بر سینه میزدند و پس از برگزاری مراسم در حرم رضوی، پیکر شهدا در حرم رضوی طواف و تشیع شد. طواف و تشیعی فراموش نشدنی و در شان این شهیدان بزرگوار که امروز با پیکرهایشان شهرمان را نورانی کردند.
و امشب و عزاداریاش برای ما تمام شد اما یاد و چهره سردار سرافراز جهان اسلام «حاج قاسم سلیمانی» که وصیت کرده بعد از شهادتش «سرباز وطن» بنامیمش پایانی ندارد و رفتنش را از این شهر با این شعر بدرقه میکنیم:
نمیشه باورم خبرهایی که میشنوم
چطور قبول کنم که بیعلم شده حرم
غمش یک بغضی به نفسم گره زده
عزا به پا کنید میر حرم نیومده
اون عکس هرکی دید، تموم روضه رو شنید
انگاری باز حسین عمود خیمه رو کشید
یک سر سلامتی به دل رهبرم بدید
حسین آقام، حسین آقام
تو رو سفید شدی، خوشا به این سعادتت
شهید سرفراز مبارک شهادتت...
به طرف میدان بسیج حرکت میکنم. تصورم این است که یک تجمع مردمی نظیر روز عاشورا، اربعین، وفات امام رضا(ع) و یا شهادت حضرت علی علیه الاسلام را ببینم. تجمع مردمی ولایت مدار که در تمام این سالها و در تمام مناسبتهای خاص، حسینی وار و خیمه به دوش به میدان آمدهاند و نشان دادهاند معنی اتحاد را، همسبتگی را و عشق به دین و ملتشان را. تمام مسیرهای منتهی به حرم رضوی بسته است و پیاده حرکت میکنم.
هرچه به محل تجمع و میدان بسیج نزدیکتر میشوم سیل مردم پیاده نظر و حیرتم را بیشتر برمیانگیزد. حیرت که نه؛ مات، نگاهشان میکنم. از این همه خلوص، از این همه ارادت. ارادت به کسی که برایمان نماد ایستادگی و امنیت بود و حالا نیست بین ما و افسوس از این نبودن، افسوس از این جای خالی که این چنین حس میشود. درکش میکنیم این نبودن را آنقدر عمیق که اینگونه خودجوش، بیریا، به میدان آمدهایم. در محل دیدار حاضر شدهایم، دیدار با تابوتش. با عکس همیشه خندانش و آن ابهتی که در چهرهاش بود. یک جور خاص بود نگاهش، هنوز هم در عکسهایش همان جور خاص است نگاهش و ما که چه دلباخته این مرد بودیم. دلباخته شجاعتش. اصلا واژه شجاعت که به میان میآید ناخودگاه کنارش اسم او مینشیند. اسم «سردار سلیمانی». ضمیمهاش هم یک «ما» مالکیت میآوریم تا یادمان نرود و به خصوص یادش نرود آن رژیم نفرین شده صهیونیست، که سردار سلیمانی متعلق به ما بود، متعلق به ما هست و حالا امروز در مشهد الرضا(ع) در جوار بارگاه منور ولی نعمتمان دوشادوش یکدیگر، متحدتر و غمگینتر و عصبانیتر از همیشه از این ظلمی که در حقمان شد، از این مظلومیتی که در حقش شد، در حق همسر و فرزندانش نیز، در حق یک ملت، ملت دوستدار سلیمانی، فریاد انتقام سخت را سر میدهیم.
حالا در ساعت دو و ۴۵ دقیقه ظهر، من در وسط میدان بسیج ایستادهام. در کنار میلیونها مشهدی. پیدا کردن واژهای، عبارتی برای این جمعیت که حتی در افسانهها هم نخواندهام و در فیلمها هم ندیدهام سخت است، باور کنید که سخت است. تا وسط گود نباشی تا نبینی با چشمان خودت نمیتوانی باور کنی محبوبیت یعنی چه؟ چطور میشود یک نفر تا اینجا تا این اندازه محبوب شود؟ که سینه به سینهات ببینی از هر قشر را. از هر جناح سیاسی را و با هر سن و سالی را. اما من امروز دیدم.
دیدم مادرانی را که به همراه کودکان شیرخواره خود و کالسکه به دست عبور میکردند از میان جمعیت. نگاهشان غمگین بود. برایشان مهم نبود که چطور خود را به نزدیکترین نقطهای که قرار است تابوت سردارشان رد شود برسانند. من دیدم پیرمردی را که چفیهای در دستش گره زده بود و با صدای مداح ابیات را زمزمه میکرد و اشکهای روی گونهاش را پاک می کرد و شش دنگ حواسش جمع بود که نکند ماشین تابوت نزدیک شود و دور بماند از آن لحظه باشکوه. شنیدم صدای پسر بچه ۶ سالهای را که دم گوش پدرش پشت سر هم میپرسید بابا سردار نیامد؟ شنیدم صدای مردی را که از پا درد مادرش میگفت و برای دوستش تعریف میکرد که حاج خانم گفته به نیابت من هم چند قدم بردار برای سردارمان. لمس کردم غرور جریحهدار و ماتم زده یک ملت را. انتظار کشیدم همپای جمعیتی که تا چشمت میکشید آدم بود و آدم. انتظار ورود پیکر سردار سلیمانیمان را کشیدم چند ساعت. اما خستگی در کار نبود، غر و لند و طعنه به نفر کناری که قد یک این پا و آن پا فاصله میانمان بود در کار نبود. ما همه مشهدیها امروز دست در دست و کنارهم ساعتها انتظار کشیدیم. تا این که عقربهها ساعت ۳ و ۴۰ دقیقه را نشان دادند و جمعیت بیقرار، بیقرار تر شدند.
آری تابوت سردار سلیمانی به میدان ۱۵ خرداد رسید. همهمهها بیشتر شد و چشمها سرختر از اشکهایی که میریخت. صدای نوحه خوانی بلندتر شد «ای کشته دور از وطن. وای وای» مردمی که همصدا شده بودند و چشم از ماشین حمل تابوت برنمیداشتند. چه شال و چفیههایی که پرتاپ شد به سمت تابوت برای تبرکی، چه هقهقهایی که بند نمیآمد از این دیدار و چه صحرای محشری شده بود مشهد. اصلا و انگار و گویا چرا؟ مشهد خودِ صحرای محشر شد.
من این را دیدم و برایش و برای قبولِ نبودنِ سردار سلیمانی اشک ریختم کنار دیگر هموطنانم. تابوت او از میدان بسیج به سمت حرم رضوی میرفت و جمعیت هم پشت سرش راهی میشد. اصلا انگار خستگی معنا نداشت برایشان. انگار نه انگار پنج، شش ساعت ایستاده بدون آب و تشنه منتظر بودند. سیل جمعیت حرم را نشانه گرفته بودند و همصدا «بسم الله قاسم الجبارین» را نوحه سرایی میکردند.
اما ادامه مسیر تا حرم رضوی نورباران شد و الله اکبرهایی که سر داده میشد، بر شکوه مراسم میافزود. سیل جمعیت نیز بر این شکوه حضور بی تاثیر گذار نبود. بی شک یک استقبال و وداع تاریخی در مشهد به وقوع پیوست و برگ زرینی ورق خورد. تا این که ساعت ۶ و ۱۰ دقیقه عصر پیکر شهدا به حرم رسید و درست ۲۰ دقیقه بعد مراسم وداع با پیکر سرداران مقاومت در حرم رضوی آغاز شد و در کمتر از ۱۰ دقیقه صحن جامع رضوی تکمیل شد و نوای «آه ای شهیدان، میآید از جبههها عطر ناب کربلا، ماییم و یاد شما» بلند شد. وای از این همه ارادتی که تا با چشمان خود نبینی پی به بزرگیاش نمیبری. به تدریج روضه منوره حضرت رضا(ع) برای طواف سرداران مقاومت آماده سازی شد و خادمان دور تا دور تابوتها ایستادند و مردم با مداحی حاج میثم مطیعی و با طنین کوبنده مرگ بر آمریکا و لبیک یا حسین را در کنار دوستداران پاکستانی فرمانده شهید بر سینه میزدند و پس از برگزاری مراسم در حرم رضوی، پیکر شهدا در حرم رضوی طواف و تشیع شد. طواف و تشیعی فراموش نشدنی و در شان این شهیدان بزرگوار که امروز با پیکرهایشان شهرمان را نورانی کردند.
و امشب و عزاداریاش برای ما تمام شد اما یاد و چهره سردار سرافراز جهان اسلام «حاج قاسم سلیمانی» که وصیت کرده بعد از شهادتش «سرباز وطن» بنامیمش پایانی ندارد و رفتنش را از این شهر با این شعر بدرقه میکنیم:
نمیشه باورم خبرهایی که میشنوم
چطور قبول کنم که بیعلم شده حرم
غمش یک بغضی به نفسم گره زده
عزا به پا کنید میر حرم نیومده
اون عکس هرکی دید، تموم روضه رو شنید
انگاری باز حسین عمود خیمه رو کشید
یک سر سلامتی به دل رهبرم بدید
حسین آقام، حسین آقام
تو رو سفید شدی، خوشا به این سعادتت
شهید سرفراز مبارک شهادتت...