گزارش سفر به شهر امام رضا(ع)؛
دل هایی که به پنجره فولاد گره خورده اند
صدیقه رضوانی نیا-همیشه حسّ عجیبی دارم؛ شبی که فردایش مسافرم. مثل همین حالا. دلشورهای غریب به جانم افتاده است. میترسم بمیرم و به این سفر نرسم. جادهای که به مشهد ختم میشود، جهان را به دو نیم تقسیم میکند؛ یک سویش دنیایی که با آن مأنوسم، آدمهایی که دوستشان دارم، دیاری که در آن نفس کشیدهام و کودکیهایم را در آن گذراندهام و حالا باید ترکش کنم؛ سوی دیگر سفری است که فردا آغاز میشود. آه فردا، فردا، فردا؛ میدانم همین که به حرم برسم، اشکهایم بر سنگفرش صحن خواهد چکید.
همیشه در رؤیاهایم روزی را میبینم که در شهر مشهدم، روبهروی پنجرهفولاد نشستهام در صحن سقاخانۀ اسماعیلطلا و دارم با مردی حرف میزنم که در مهربانی بینظیر است. امام رضا را با دو صفت میشناسم؛ صفتهایی که در ژرفای ذهنم رسوخ کرده، یکی رئوفبودنش و دیگر اینکه عالم آل محمد است. هر گاه به حرمش میروم، ناخودآگاه مهربانیاش وعالمبودنش به چشمم میآید. بارها شده است که بهخاطر مشکلات درسی در دوران دانشگاه به حرم رفتهام، خدا را به عالم آل محمد قسم دادهام و بارها به خود حضرتش گفتهام: «شما که سرچشمۀ علم هستید، دعا کنید که خداوند بر علم و عملم بیفزاید».
هجرت به شهر آرزوها
اکنون در لحظهای فکر میکنم که آن ضریح زیبا با گلدانهای پر از گل در چهارگوشهاش را دارم میبینم. در باورم به آرزویی رسیدهام که سالها رهایم نکرده است؛ نفسکشیدن در هوای مشهد.
در جهان آرزوهایم، جوانیام را در صحن گوهرشاد با آن منارههای بلند فیروزهای که تا عرش رفتهاند، قدم زدهام و ریههایم را از عطر جاری در هوایش پر کردهام.
از شما چه پنهان، من عاشق آدمهایی هستم که سبکبالاند؛ مثل پرستوهای مهاجری که چند روز قبل روی آن بید بلند کهنسال در خانۀ پدریام دیدم. آدمهایی که اگر بتوانند، میخواهند کرۀ مرّیخ را هم زیر پا بگذارند. آدمهایی که کشف جهانهای نامکشوف سرمستشان میکند. آدمهایی که مثل آبخوردن چمدان میبندند و راه میافتند. حتّی گاهی چمدان نمیبندند و راه میافتند؛ چون میدانند، میفهمند که باید بروند. آدمهایی که اگر نروند، شاید بمیرند. شاید در لجنزار روزمرّگی غرق شوند. شاید سرطان زندگی بگیرند و دنیا در برابر چشمشان ناشناخته و رازآلود باقی بماند.
راستش را بخواهید، من هر از گاهی به سفر میروم. اگر بتوانم، هر از گاهی حتّی هجرت خواهم کرد؛ چون هجرت با همۀ دلهرههای غریبی که دارد، برای آدم مفید است، خوب است.
زندگی را ملالانگیز و کوتاه میدانیم؛ خیلی کوتاه. زندگی واقعاً کوتاه است و بهجز مرگ، هیچ چیز بهاندازۀ سفر نمیتواند این کوتاهی را به انسان اثبات کند و من اکنون قرار است سفر را آغاز کنم؛ سفری که از جنسی دیگر است.
سفرهای سخت و خاطرات شیرین در بهار
اکنون عصر دهمین روز از بهار است. یک عصر بهاری بارانی. آسمان روستای کاریزنو که در حدود بیستکیلومتری شهرستان فریمان قرار دارد، بد جور گرفته است و باران تندی دارد میبارد. پشت پنجرهای که من نشستهام، درختان زردآلو و بادام، تک و توک شکوفه زدهاند. من به زادگاهم سفر کردهام و بیوقفه به سفرهایی فکر میکنم که در کودکیهایم اتفاق میافتادند؛ سفرهایی که ما را از این روستا به زیارت امام هشتم میبردند؛ سفرهایی که آن روزها سخت بودند، خیلی سخت، امّا خاطرات شیرینشان را یک لحظه نمیتوانم فراموش کنم. فکر میکنم که تا زنده باشم، لذّت آن خاطرات با من باشد.
راستش را بخواهید، همیشه با خودم فکر میکنم که آدمهای کمی در این دنیا هستند که از زندگیشان آنچنان که باید لذّت میبرند و من جزو آن دستهام. شاید از نگاه دیگران همه چیز زندگیام معمولی باشد، امّا من صفحهبهصفحۀ این زندگی را عمیقاً و از صمیم قلب دوست دارم. سفرهای کودکیام به حرم امام رضا قطعات بیتکرار زندگی من است که بهخاطرشان خدا را خیلی شاکرم؛ سفرهایی که بارها و بارها با مرور خاطراتشان دلم لرزیده است و چشمهایم خیس شدهاند.
در ساعت پنج عصر دلم تنگ میشود
ساعت پنج عصر دهمین روز بهار است. من نشستهام و خاطرات آن سالها را در ذهنم مرور میکنم؛ سالهایی که بچّه بودم و در هر سال چند بار به خانۀ پدربزرگم در مشهد میرفتیم؛ بهویژه در زمستانها که محصول را جمع کرده بودیم و روزهای فراغت بود. کشاورزها معمولاً زمستان به سفر میروند.
سرشار از لذّتی بیکران
یادش بهخیر؛ وقتی که من بچّه بودم، شبها با آواز قورباغهها و صدای سگها به خواب فرومیرفتم. هنوز آن صداها در گوشم ماندهاند. خانۀ ما یک خانۀ ساحلی بود؛ خانهای بزرگ در کنار سدّی بزرگ که پر از آب بود و ماهیها و قورباغههای زیادی در آن بودند. صبح در گرگومیش هوا که بیرون میآمدیم، سد آن قدر پر آب بود که بهزیبایی موج برمیداشت و قوهای سپید و مرغابیهای رنگی از این تموّج لذّت میبردند و سرمست به اینسو و آنسو میرفتند. دورتادور این سد پر از درختهای بید کهنسال بود. انواع پرندگان روی این درختهای بلندقامت لانه میساختند و مینشستند؛ از کلاغ و گنجشگ بگیر تا سار و بلبل و پرستو و چکاوک و ...
صبحها قبل از طلوع خورشید، صدای آواز پرندهها دل آدم را سرشار از لذّتی بیکران میکرد؛ آوازهایی که بعد آن سالها دیگر در هیچ صبحی نشنیدم؛ آوازهایی که در ترکیب با صدای خروسها و گاوها و گوسفندها، نوید طلوعی دیگر را میدادند.
کودکیهایم اینگونه گذشت؛ در روستایی که سادگی و صداقت در آن موج میزد؛ روستایی در میان رشتهکوهها، با آبوهوایی سرد که برف در زمستانهایش گاهی همقد من میشد.
در فصل پونههای وحشی
من در چنین جایی بزرگ شدم؛ در اقلیمی که اردیبهشتماه، دشت در دشت، شقایقهای سرخ روییده بود، آن هم در میان مزارع سرسبز گندم که وقتی باد میوزید، حس میکردی خدا بهشت را در برابر چشمانت آذین بسته است. فصل پونههای وحشی و کاکوتی که میرسید، عطری به مشامت میرسیدکه هوش از سرت میبرد. بهار در دشت که قدم میزدی، نسیم خنکی به صورتت میوزید که جانت را زنده میکرد. بهار فصل بزرگشدن برهها و شیردوشیدن هم بود.
اردیبهشت برای ما بچّههای روستا فصل رسیدن توتهای سفید و آبدار بود و حس بیتکرار خوردن توت، آن هم روی درخت؛ کاری که برای بچّههای روستا یک سنّت بود.
امّا هر چه در ذهنم میگردم، شورانگیزتر از این واژهها پیدا نمیکنم: اردیبهشت فصل اردو رفتن ما بود. بهراستی کدام واژهها قادرند احساس واقعیام را نشان دهند از لحظهای که ما بچّههای روستا با چه لذّتی میشنیدیم که قرار است به اردوی یکروزۀ مشهد برویم. دنیا از آن ما میشد وقتی بعد از روزها انتظار و دلهره و راضیکردن پدر و مادر، با خانم معلم در یک مینیبوس راهی مشهد میشدیم.
خودش میداند از چه حرف میزنم
امام رضا خودش میداند که از چه حرف میزنم؛ از حس و حال یک کودک روستایی، وقتی راهی خراسان میشد؛ بچّهای که ممکن بود سالها شهر را ندیده باشد. من و برادرهایم هر سال میتوانستیم بهبهانۀ دیدار پدربزرگ به مشهد بیاییم، امّا هنوز یادم نرفته است که بعضی از همکلاسیهایم تا آن زمان مشهد را ندیده بودند. اردوی زیارتی مشهد بهانهای بود که آن بچّهها برای اوّلین بار یک روز را میهمان امام هشتم و مهربانیاش باشند و خاطرهای را در ذهنشان بنگارند که تا عمر دارند از خاطرشان نرود.
من پادشاه جهانم
حرم امام رضا هنوز عطر کودکیهایم را دارد؛ عطر آرزوها و رؤیاهای کودکیام که وقتی در صحن سقّاخانه قدم میزدم، حس میکردم که پادشاه جهانم؛ چون دارم روی سنگفرشهای حرم امام رضا قدم میزنم؛ چون سحر که عازم این اردو میشدم، مادرم به من گفت هر چه از امام رضا بخواهم به من میبخشد. من در دنیای کودکیام از چیزهایی با امام رضا حرف میزدم که آن روز همۀ آنها برایم به رؤیا میمانست؛ هرچند امروز آرزوهایی بسیار بزرگتر از آن آرزوها دارم.
از اردیبهشت به بهشت
یادم هست در بهار سالی که کلاس دوم ابتدایی بودم، یک اردوی یکروزه به مشهد رفتیم. آن روز در گرگومیش صبح با مینیبوس راه افتادیم. من و برادرم مصطفی که دو سال از من بزرگتر بود و در کلاس چهارم درس میخواند، با هم بودیم. شب قبل از سفر، بابا به هر کداممان یک اسکناس پنجاهتومنی داد که آن زمان پول خوبی بود و میتوانستیم با آن هر چه میخواستیم بخریم. حدود نیمساعت بعد به فریمان رسیدیم و از آنجا راهی مشهد شدیم. جادۀ فریمان به مشهد، آن زمانها مثل حالا دوبانده و شلوغ نبود. تا چشم کار میکرد، دشت بود و البتّه مزارع گندم و چغندر و جالیز. دیدن این جاده و راهی که تقریباً 45 دقیقه تا مشهد طول میکشید، ما را کمی خوابآلوده میکرد؛ بهویژه اینکه شب قبل نیز از ذوق اردو نخوابیده بودیم. به مشهد که رسیدیم، اوّل ما را به حرم بردند. همه دختر و پسرهای کوچکی بودیم که دست هم را گرفته بودیم تا توی حرم گم نشویم. آنقدر پر انرژی بودیم که نمیتوان تصوّر کرد. تصویری که از آن روزهای حرم در ذهنم مانده، صحن اسماعیلطلا یا همان سقّاخانه است. حرم در خیال ما آنقدر بزرگ مینمود که جرئت نداشتیم به صحن دیگری برویم؛ هرچند آن روزها به وسعت این روزهایش نبود.
نون و پنیر و سبزی
از آن ارودی یکروزه، خاطرۀ خوب دیگری هم در ذهنم رسوب کرده است که هر وقت اسم آقا را میشنوم، یاد آن خاطره میافتم؛ خاطرۀ نذریهای آن زمان در حرم امام رضا. یادم هست آن سال که به حرم رفتیم، چند جا به ما نذری دادند. آن زمانها میشد نذریها را داخل حرم آورد. خاطرۀ خوردن مشتی نخود وکشمش و چند لقمه نون و پنیر و سبزی هنوز هم در ذهنم مانده است؛ بهحدّی که گاهی فکر میکنم هیچ غذایی به خوشمزگی آن لقمههای پنیر و سبزی نخوردهام.
بعد از نماز و زیارت و ریختن آن اشکهای کودکانه در حرم که هنوز هم دلم به آن گریهها و زاریها گره خورده است، به باغ نادری رفتیم و از آرامگاه این پادشاه افشار دیدن کردیم. سینما هویزه رفتیم و فیلم جنگلی را دیدیم. از بقعۀ خواجه اباصلت هم که در خروجی شهر مشهد و ابتدای جادۀ مشهد به فریمان است، دیدن کردیم؛ جایی که آخرین مکان بازدید ما بود.
سفر با گریه و دلتنگی تمام شد. راستش را بخواهید، هنوز هم فکر میکنم اگر زیارتی از من پذیرفته شده باشد، مال همان دوران است که در اوج معصومیت با صفا و سادگی روستایی و با دلی شکسته امّا لبریز از امید به دیدار امام رضا میرفتیم.
رادیوی سونی و رؤیایی که به حقیقت پیوست
خاطرات آن سالها را فراموش نمیکنم. یادم میآید آن روزها تازه در روستای ما برق آمده بود و چند خانواده تلویزیون داشتند؛ تلویزیونهای چهاردهاینچ سیاهوسفید. ما یخچال داشتیم، ولی تلویزیون نداشتیم. یک رادیوی سونی ژاپنی داشتیم که بابا آن را تازه برقی کرده بود و من عاشق این رادیو بودم. همۀ زندگیام به این رادیو گره خورده بود. این از آن حرفهایی است که هیچگاه نتوانستهام عمقش را برای هیچ کس شرح بدهم که من چقدر به رادیو، به گویندگی، به خبرنگاری و به نوشتن عشق داشتم.
در خیال خودم آرزو داشتم که فضای رادیو را از نزدیک فقط ببینم؛ بهویژه آن زمانها که برنامهای بهنام «صدای زائر» از رادیوی مشهد پخش میشد که که ویژۀ زائران بود. تیتراژ برنامه با صدای هواپیما شروع میشد و بعد صلوات خاصه و ... گویندهای بهنام «فرزاد مؤیّدی» اجرایش میکرد؛ کسی که بعدها به تهران رفت و از مجریان مشهور صداوسیما شد. من بهقدری به رادیو وابسته بودم که حتی درسهایم را همراه صدای رادیو میخواندم...
آن زمانها هر وقت به مشهد آمدیم و به حرم مطهّر میرفتیم، من این آرزوی خبرنگارشدن را برای مولایم تکرار و تکرار میکردم. حالا به آقا چه بگویم؛ باید به او بگویم که سالهاست خبرنگارم، بارها به رادیو رفتهام، برنامه اجرا کردهام و کمتر روزی است که ننویسم.
ایستگاه خط12
باز هم میخواهم از خاطرات آن روزها بگویم؛ آن روزها که اتوبوسها دقیقاً جلوی حرم میایستادند. اتوبوس خط12 نزدیک خانۀ پدربزرگم ایستگاه داشت و من و برادر بزرگم این خط را حفظ کرده بودیم و هر وقت زیارتمان تمام میشد، با خوشحالی بهسمت ایستگاه خط12 میدویدیم.
نمیتوانم لحظهای حتّی چشم بردارم...
و حالا در بهاران سال 1394 در میان همۀ روزمرّگیها و هیاهوهای زندگی، دوباره به مشهد رسیدهام؛ به حرم امام رضا. از همه چیز دل کندهام و راهی حرم مولایم شدهام؛ جایی که همواره دریچههای تازهای بهرویم گشاده است و مرا از اینجا به جای دیگری برده است.
حرمی در برابر چشمانم قرار دارد که نمیتوانم لحظهای حتّی از گنبد طلاییاش چشم بردارم. هیچ گاه در خیالم هم نمیگنجید که بتوانم روزی در جوار امام رضا زندگی کنم؛ در کنار مردی که مشهد بهنام او و خراسان سرزمین اوست.
آن سالها ما در روستایی زندگی میکردیم که مثل بیشتر روستاهای آن زمان، مدرسۀ راهنمایی نداشت و مجبور بودیم فقط تا کلاس پنجم ابتدایی تحصیل کنیم. حسابش دستم نیست که چقدر روبهروی ضریح امام رضا دعا کردم که بتوانم دیپلم بگیرم. بگذریم... حالا هم فوقلیسانس دارم، هنوز هم وقتی روبهروی ضریح حضرتش میایستم، اشکم جاری میشود و به عالم آل محمد میگویم که من باز هم برای دنیا و آخرتم از شما علم میخواهم آقا. درست است که در کشور ما همه دارند درس میخوانند و درِ دانشگاهها بهروی همه باز است، ولی خدا میداند برای امثال من که در روستا بزرگ شدهایم، دانشگاه چه معنایی دارد و از چه جنسی است.
وعدهگاه دلشکستگان: شبها روبهروی پنچرهفولاد
اکنون در نیمهشبی بارانی، در حالی که نسیم خنکی میوزد و از شلوغیها و هیاهوهای روز خبری نیست و آرامشی عجیب بر حرم حاکم است، آمدهام و نشستهام به حرفزدن با مولا و ... مرور خاطرات کودکی.
حرم در این نیمهشب، خلوت است و غرق سکوت. من روبهروی پنجرهفولاد نشستهام و یقین دارم که هر کس حرم امام رضا را دیده باشد، با این شنیدن همین جمله که «روبهروی پنجرهفولاد نشستهام» حالش دگرگون میشود.
شبهای مشهد بینظیرند. وعدۀ من با حضرت، شبها روبهروی پنجرهفولاد است؛ جایی که حس میکنم پناهگاه دلشکستهترین آدمهاست. کنار گلدان بزرگی نشستهام که گلهای بنفش و صورتی و سفیدش فضا را برایم خاطرهانگیزتر و فراموشنشدنیتر کرده است. گروههای مختلفی از شیعیان لبنان و هند و عراق را میبینم که هر کدام با زبان خود با آقا راز و نیاز میکنند. انگار قلب تشیّع در اینجا میتپد؛ در حرم امام رضا؛ جایی که آدم احساس میکند مثل آن آهو به دامان ثامنالحجج پناه آورده است.
من همیشه روبهروی همین پنجره، زبانم به گفتگو با حضرت باز میشود، مینشینم و با امام شروع به حرفزدن میکنم، به درددلکردن ... حسّ یتیمی را دارم که دوباره به دامان پدر پناه آورده باشد؛ فرزندی که یک عمر در فراق پدر سوخته و امیدی به وصالش نداشته، امّا حالا چشم باز کرده و روبهروی پدر ایستاده است؛ با خجالت و شرمندگی. حسّ کسی را دارم که یک عمر او را شیعه میخوانند و او معنای واقعیاش را نمیدانسته و حالا دلیلش را یافته است. همۀ این حسها با من است، اما آرامش عجیبی هم هست در من؛ مثل دل بیپناهی که پناه یافته است. حرم امام رضا را با سکون و آرامشش میشناسم.
باز هم بهیاد سفرهای کودکیام میافتم که همیشه میخواستم که در حرم صلوات خاصّه و نماز حاجت بخوانم. راستش خیلی وقتها فکر میکنم که همۀ آن نمازها به آسمان رفته و خدا بهحرمت امام قبولشان کرده است. زیارت نامه را باز میکنم، شروع میکنم به خواندن صلوات خاصّۀ امام رضا: «اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِىِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الاِْمامِ التَّقِىِّ النَّقِىِّ وَ حُجَّتِكَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَْرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّيقِ الشَّهيدِ صَلوهً كَثيرَهً تآمَّهً زاكِيَهً مُتَواصِلَهً مُتَواتِرَهً مُتَرادِفَهً كَاَفْضَلِ ما صَلَّيْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِيآئِكَ».
من در دعایش سهمی دارم
مشهد شهر آرزوهاست. این را همیشه وقتی که در برابر ضریح حضرت امام رضا برای خداحافظی میایستم، به آقا میگویم. من که هر چه از خدا خواستهام، بهخاطر امام رضا و بهواسطۀ حضرتش به من بخشیده است. راستش را بخواهید، بیشتر از هر زمانی به دعای امام رضا نسبت به خودم امید دارم. این حس که دعایش بدرقۀ راه من است، لذّتبخشترین حسّ دنیاست؛ این حس که در دعاهایش سهمی دارم، چنانکه از زیارتش و مجاورتش سهمی داشتهام، وجودم را لبریز امید میکند.
نمیشود که مرا پیش خود نگه داری؟
اکنون در پناه امام هشتم زندگی میکنم و زندگی در مشهد را با همۀ سختیهایش، عجیب دوست دارم و همیشه با این بیت شعر، به آقا میگویم:
نمیشود که مرا پیش خود نگه داری؟
کنار گنبد زردت، میان کفترها
همیشه در رؤیاهایم روزی را میبینم که در شهر مشهدم، روبهروی پنجرهفولاد نشستهام در صحن سقاخانۀ اسماعیلطلا و دارم با مردی حرف میزنم که در مهربانی بینظیر است. امام رضا را با دو صفت میشناسم؛ صفتهایی که در ژرفای ذهنم رسوخ کرده، یکی رئوفبودنش و دیگر اینکه عالم آل محمد است. هر گاه به حرمش میروم، ناخودآگاه مهربانیاش وعالمبودنش به چشمم میآید. بارها شده است که بهخاطر مشکلات درسی در دوران دانشگاه به حرم رفتهام، خدا را به عالم آل محمد قسم دادهام و بارها به خود حضرتش گفتهام: «شما که سرچشمۀ علم هستید، دعا کنید که خداوند بر علم و عملم بیفزاید».
هجرت به شهر آرزوها
اکنون در لحظهای فکر میکنم که آن ضریح زیبا با گلدانهای پر از گل در چهارگوشهاش را دارم میبینم. در باورم به آرزویی رسیدهام که سالها رهایم نکرده است؛ نفسکشیدن در هوای مشهد.
در جهان آرزوهایم، جوانیام را در صحن گوهرشاد با آن منارههای بلند فیروزهای که تا عرش رفتهاند، قدم زدهام و ریههایم را از عطر جاری در هوایش پر کردهام.
از شما چه پنهان، من عاشق آدمهایی هستم که سبکبالاند؛ مثل پرستوهای مهاجری که چند روز قبل روی آن بید بلند کهنسال در خانۀ پدریام دیدم. آدمهایی که اگر بتوانند، میخواهند کرۀ مرّیخ را هم زیر پا بگذارند. آدمهایی که کشف جهانهای نامکشوف سرمستشان میکند. آدمهایی که مثل آبخوردن چمدان میبندند و راه میافتند. حتّی گاهی چمدان نمیبندند و راه میافتند؛ چون میدانند، میفهمند که باید بروند. آدمهایی که اگر نروند، شاید بمیرند. شاید در لجنزار روزمرّگی غرق شوند. شاید سرطان زندگی بگیرند و دنیا در برابر چشمشان ناشناخته و رازآلود باقی بماند.
راستش را بخواهید، من هر از گاهی به سفر میروم. اگر بتوانم، هر از گاهی حتّی هجرت خواهم کرد؛ چون هجرت با همۀ دلهرههای غریبی که دارد، برای آدم مفید است، خوب است.
زندگی را ملالانگیز و کوتاه میدانیم؛ خیلی کوتاه. زندگی واقعاً کوتاه است و بهجز مرگ، هیچ چیز بهاندازۀ سفر نمیتواند این کوتاهی را به انسان اثبات کند و من اکنون قرار است سفر را آغاز کنم؛ سفری که از جنسی دیگر است.
سفرهای سخت و خاطرات شیرین در بهار
اکنون عصر دهمین روز از بهار است. یک عصر بهاری بارانی. آسمان روستای کاریزنو که در حدود بیستکیلومتری شهرستان فریمان قرار دارد، بد جور گرفته است و باران تندی دارد میبارد. پشت پنجرهای که من نشستهام، درختان زردآلو و بادام، تک و توک شکوفه زدهاند. من به زادگاهم سفر کردهام و بیوقفه به سفرهایی فکر میکنم که در کودکیهایم اتفاق میافتادند؛ سفرهایی که ما را از این روستا به زیارت امام هشتم میبردند؛ سفرهایی که آن روزها سخت بودند، خیلی سخت، امّا خاطرات شیرینشان را یک لحظه نمیتوانم فراموش کنم. فکر میکنم که تا زنده باشم، لذّت آن خاطرات با من باشد.
راستش را بخواهید، همیشه با خودم فکر میکنم که آدمهای کمی در این دنیا هستند که از زندگیشان آنچنان که باید لذّت میبرند و من جزو آن دستهام. شاید از نگاه دیگران همه چیز زندگیام معمولی باشد، امّا من صفحهبهصفحۀ این زندگی را عمیقاً و از صمیم قلب دوست دارم. سفرهای کودکیام به حرم امام رضا قطعات بیتکرار زندگی من است که بهخاطرشان خدا را خیلی شاکرم؛ سفرهایی که بارها و بارها با مرور خاطراتشان دلم لرزیده است و چشمهایم خیس شدهاند.
در ساعت پنج عصر دلم تنگ میشود
ساعت پنج عصر دهمین روز بهار است. من نشستهام و خاطرات آن سالها را در ذهنم مرور میکنم؛ سالهایی که بچّه بودم و در هر سال چند بار به خانۀ پدربزرگم در مشهد میرفتیم؛ بهویژه در زمستانها که محصول را جمع کرده بودیم و روزهای فراغت بود. کشاورزها معمولاً زمستان به سفر میروند.
سرشار از لذّتی بیکران
یادش بهخیر؛ وقتی که من بچّه بودم، شبها با آواز قورباغهها و صدای سگها به خواب فرومیرفتم. هنوز آن صداها در گوشم ماندهاند. خانۀ ما یک خانۀ ساحلی بود؛ خانهای بزرگ در کنار سدّی بزرگ که پر از آب بود و ماهیها و قورباغههای زیادی در آن بودند. صبح در گرگومیش هوا که بیرون میآمدیم، سد آن قدر پر آب بود که بهزیبایی موج برمیداشت و قوهای سپید و مرغابیهای رنگی از این تموّج لذّت میبردند و سرمست به اینسو و آنسو میرفتند. دورتادور این سد پر از درختهای بید کهنسال بود. انواع پرندگان روی این درختهای بلندقامت لانه میساختند و مینشستند؛ از کلاغ و گنجشگ بگیر تا سار و بلبل و پرستو و چکاوک و ...
صبحها قبل از طلوع خورشید، صدای آواز پرندهها دل آدم را سرشار از لذّتی بیکران میکرد؛ آوازهایی که بعد آن سالها دیگر در هیچ صبحی نشنیدم؛ آوازهایی که در ترکیب با صدای خروسها و گاوها و گوسفندها، نوید طلوعی دیگر را میدادند.
کودکیهایم اینگونه گذشت؛ در روستایی که سادگی و صداقت در آن موج میزد؛ روستایی در میان رشتهکوهها، با آبوهوایی سرد که برف در زمستانهایش گاهی همقد من میشد.
در فصل پونههای وحشی
من در چنین جایی بزرگ شدم؛ در اقلیمی که اردیبهشتماه، دشت در دشت، شقایقهای سرخ روییده بود، آن هم در میان مزارع سرسبز گندم که وقتی باد میوزید، حس میکردی خدا بهشت را در برابر چشمانت آذین بسته است. فصل پونههای وحشی و کاکوتی که میرسید، عطری به مشامت میرسیدکه هوش از سرت میبرد. بهار در دشت که قدم میزدی، نسیم خنکی به صورتت میوزید که جانت را زنده میکرد. بهار فصل بزرگشدن برهها و شیردوشیدن هم بود.
اردیبهشت برای ما بچّههای روستا فصل رسیدن توتهای سفید و آبدار بود و حس بیتکرار خوردن توت، آن هم روی درخت؛ کاری که برای بچّههای روستا یک سنّت بود.
امّا هر چه در ذهنم میگردم، شورانگیزتر از این واژهها پیدا نمیکنم: اردیبهشت فصل اردو رفتن ما بود. بهراستی کدام واژهها قادرند احساس واقعیام را نشان دهند از لحظهای که ما بچّههای روستا با چه لذّتی میشنیدیم که قرار است به اردوی یکروزۀ مشهد برویم. دنیا از آن ما میشد وقتی بعد از روزها انتظار و دلهره و راضیکردن پدر و مادر، با خانم معلم در یک مینیبوس راهی مشهد میشدیم.
خودش میداند از چه حرف میزنم
امام رضا خودش میداند که از چه حرف میزنم؛ از حس و حال یک کودک روستایی، وقتی راهی خراسان میشد؛ بچّهای که ممکن بود سالها شهر را ندیده باشد. من و برادرهایم هر سال میتوانستیم بهبهانۀ دیدار پدربزرگ به مشهد بیاییم، امّا هنوز یادم نرفته است که بعضی از همکلاسیهایم تا آن زمان مشهد را ندیده بودند. اردوی زیارتی مشهد بهانهای بود که آن بچّهها برای اوّلین بار یک روز را میهمان امام هشتم و مهربانیاش باشند و خاطرهای را در ذهنشان بنگارند که تا عمر دارند از خاطرشان نرود.
من پادشاه جهانم
حرم امام رضا هنوز عطر کودکیهایم را دارد؛ عطر آرزوها و رؤیاهای کودکیام که وقتی در صحن سقّاخانه قدم میزدم، حس میکردم که پادشاه جهانم؛ چون دارم روی سنگفرشهای حرم امام رضا قدم میزنم؛ چون سحر که عازم این اردو میشدم، مادرم به من گفت هر چه از امام رضا بخواهم به من میبخشد. من در دنیای کودکیام از چیزهایی با امام رضا حرف میزدم که آن روز همۀ آنها برایم به رؤیا میمانست؛ هرچند امروز آرزوهایی بسیار بزرگتر از آن آرزوها دارم.
از اردیبهشت به بهشت
یادم هست در بهار سالی که کلاس دوم ابتدایی بودم، یک اردوی یکروزه به مشهد رفتیم. آن روز در گرگومیش صبح با مینیبوس راه افتادیم. من و برادرم مصطفی که دو سال از من بزرگتر بود و در کلاس چهارم درس میخواند، با هم بودیم. شب قبل از سفر، بابا به هر کداممان یک اسکناس پنجاهتومنی داد که آن زمان پول خوبی بود و میتوانستیم با آن هر چه میخواستیم بخریم. حدود نیمساعت بعد به فریمان رسیدیم و از آنجا راهی مشهد شدیم. جادۀ فریمان به مشهد، آن زمانها مثل حالا دوبانده و شلوغ نبود. تا چشم کار میکرد، دشت بود و البتّه مزارع گندم و چغندر و جالیز. دیدن این جاده و راهی که تقریباً 45 دقیقه تا مشهد طول میکشید، ما را کمی خوابآلوده میکرد؛ بهویژه اینکه شب قبل نیز از ذوق اردو نخوابیده بودیم. به مشهد که رسیدیم، اوّل ما را به حرم بردند. همه دختر و پسرهای کوچکی بودیم که دست هم را گرفته بودیم تا توی حرم گم نشویم. آنقدر پر انرژی بودیم که نمیتوان تصوّر کرد. تصویری که از آن روزهای حرم در ذهنم مانده، صحن اسماعیلطلا یا همان سقّاخانه است. حرم در خیال ما آنقدر بزرگ مینمود که جرئت نداشتیم به صحن دیگری برویم؛ هرچند آن روزها به وسعت این روزهایش نبود.
نون و پنیر و سبزی
از آن ارودی یکروزه، خاطرۀ خوب دیگری هم در ذهنم رسوب کرده است که هر وقت اسم آقا را میشنوم، یاد آن خاطره میافتم؛ خاطرۀ نذریهای آن زمان در حرم امام رضا. یادم هست آن سال که به حرم رفتیم، چند جا به ما نذری دادند. آن زمانها میشد نذریها را داخل حرم آورد. خاطرۀ خوردن مشتی نخود وکشمش و چند لقمه نون و پنیر و سبزی هنوز هم در ذهنم مانده است؛ بهحدّی که گاهی فکر میکنم هیچ غذایی به خوشمزگی آن لقمههای پنیر و سبزی نخوردهام.
بعد از نماز و زیارت و ریختن آن اشکهای کودکانه در حرم که هنوز هم دلم به آن گریهها و زاریها گره خورده است، به باغ نادری رفتیم و از آرامگاه این پادشاه افشار دیدن کردیم. سینما هویزه رفتیم و فیلم جنگلی را دیدیم. از بقعۀ خواجه اباصلت هم که در خروجی شهر مشهد و ابتدای جادۀ مشهد به فریمان است، دیدن کردیم؛ جایی که آخرین مکان بازدید ما بود.
سفر با گریه و دلتنگی تمام شد. راستش را بخواهید، هنوز هم فکر میکنم اگر زیارتی از من پذیرفته شده باشد، مال همان دوران است که در اوج معصومیت با صفا و سادگی روستایی و با دلی شکسته امّا لبریز از امید به دیدار امام رضا میرفتیم.
رادیوی سونی و رؤیایی که به حقیقت پیوست
خاطرات آن سالها را فراموش نمیکنم. یادم میآید آن روزها تازه در روستای ما برق آمده بود و چند خانواده تلویزیون داشتند؛ تلویزیونهای چهاردهاینچ سیاهوسفید. ما یخچال داشتیم، ولی تلویزیون نداشتیم. یک رادیوی سونی ژاپنی داشتیم که بابا آن را تازه برقی کرده بود و من عاشق این رادیو بودم. همۀ زندگیام به این رادیو گره خورده بود. این از آن حرفهایی است که هیچگاه نتوانستهام عمقش را برای هیچ کس شرح بدهم که من چقدر به رادیو، به گویندگی، به خبرنگاری و به نوشتن عشق داشتم.
در خیال خودم آرزو داشتم که فضای رادیو را از نزدیک فقط ببینم؛ بهویژه آن زمانها که برنامهای بهنام «صدای زائر» از رادیوی مشهد پخش میشد که که ویژۀ زائران بود. تیتراژ برنامه با صدای هواپیما شروع میشد و بعد صلوات خاصه و ... گویندهای بهنام «فرزاد مؤیّدی» اجرایش میکرد؛ کسی که بعدها به تهران رفت و از مجریان مشهور صداوسیما شد. من بهقدری به رادیو وابسته بودم که حتی درسهایم را همراه صدای رادیو میخواندم...
آن زمانها هر وقت به مشهد آمدیم و به حرم مطهّر میرفتیم، من این آرزوی خبرنگارشدن را برای مولایم تکرار و تکرار میکردم. حالا به آقا چه بگویم؛ باید به او بگویم که سالهاست خبرنگارم، بارها به رادیو رفتهام، برنامه اجرا کردهام و کمتر روزی است که ننویسم.
ایستگاه خط12
باز هم میخواهم از خاطرات آن روزها بگویم؛ آن روزها که اتوبوسها دقیقاً جلوی حرم میایستادند. اتوبوس خط12 نزدیک خانۀ پدربزرگم ایستگاه داشت و من و برادر بزرگم این خط را حفظ کرده بودیم و هر وقت زیارتمان تمام میشد، با خوشحالی بهسمت ایستگاه خط12 میدویدیم.
نمیتوانم لحظهای حتّی چشم بردارم...
و حالا در بهاران سال 1394 در میان همۀ روزمرّگیها و هیاهوهای زندگی، دوباره به مشهد رسیدهام؛ به حرم امام رضا. از همه چیز دل کندهام و راهی حرم مولایم شدهام؛ جایی که همواره دریچههای تازهای بهرویم گشاده است و مرا از اینجا به جای دیگری برده است.
حرمی در برابر چشمانم قرار دارد که نمیتوانم لحظهای حتّی از گنبد طلاییاش چشم بردارم. هیچ گاه در خیالم هم نمیگنجید که بتوانم روزی در جوار امام رضا زندگی کنم؛ در کنار مردی که مشهد بهنام او و خراسان سرزمین اوست.
آن سالها ما در روستایی زندگی میکردیم که مثل بیشتر روستاهای آن زمان، مدرسۀ راهنمایی نداشت و مجبور بودیم فقط تا کلاس پنجم ابتدایی تحصیل کنیم. حسابش دستم نیست که چقدر روبهروی ضریح امام رضا دعا کردم که بتوانم دیپلم بگیرم. بگذریم... حالا هم فوقلیسانس دارم، هنوز هم وقتی روبهروی ضریح حضرتش میایستم، اشکم جاری میشود و به عالم آل محمد میگویم که من باز هم برای دنیا و آخرتم از شما علم میخواهم آقا. درست است که در کشور ما همه دارند درس میخوانند و درِ دانشگاهها بهروی همه باز است، ولی خدا میداند برای امثال من که در روستا بزرگ شدهایم، دانشگاه چه معنایی دارد و از چه جنسی است.
وعدهگاه دلشکستگان: شبها روبهروی پنچرهفولاد
اکنون در نیمهشبی بارانی، در حالی که نسیم خنکی میوزد و از شلوغیها و هیاهوهای روز خبری نیست و آرامشی عجیب بر حرم حاکم است، آمدهام و نشستهام به حرفزدن با مولا و ... مرور خاطرات کودکی.
حرم در این نیمهشب، خلوت است و غرق سکوت. من روبهروی پنجرهفولاد نشستهام و یقین دارم که هر کس حرم امام رضا را دیده باشد، با این شنیدن همین جمله که «روبهروی پنجرهفولاد نشستهام» حالش دگرگون میشود.
شبهای مشهد بینظیرند. وعدۀ من با حضرت، شبها روبهروی پنجرهفولاد است؛ جایی که حس میکنم پناهگاه دلشکستهترین آدمهاست. کنار گلدان بزرگی نشستهام که گلهای بنفش و صورتی و سفیدش فضا را برایم خاطرهانگیزتر و فراموشنشدنیتر کرده است. گروههای مختلفی از شیعیان لبنان و هند و عراق را میبینم که هر کدام با زبان خود با آقا راز و نیاز میکنند. انگار قلب تشیّع در اینجا میتپد؛ در حرم امام رضا؛ جایی که آدم احساس میکند مثل آن آهو به دامان ثامنالحجج پناه آورده است.
من همیشه روبهروی همین پنجره، زبانم به گفتگو با حضرت باز میشود، مینشینم و با امام شروع به حرفزدن میکنم، به درددلکردن ... حسّ یتیمی را دارم که دوباره به دامان پدر پناه آورده باشد؛ فرزندی که یک عمر در فراق پدر سوخته و امیدی به وصالش نداشته، امّا حالا چشم باز کرده و روبهروی پدر ایستاده است؛ با خجالت و شرمندگی. حسّ کسی را دارم که یک عمر او را شیعه میخوانند و او معنای واقعیاش را نمیدانسته و حالا دلیلش را یافته است. همۀ این حسها با من است، اما آرامش عجیبی هم هست در من؛ مثل دل بیپناهی که پناه یافته است. حرم امام رضا را با سکون و آرامشش میشناسم.
باز هم بهیاد سفرهای کودکیام میافتم که همیشه میخواستم که در حرم صلوات خاصّه و نماز حاجت بخوانم. راستش خیلی وقتها فکر میکنم که همۀ آن نمازها به آسمان رفته و خدا بهحرمت امام قبولشان کرده است. زیارت نامه را باز میکنم، شروع میکنم به خواندن صلوات خاصّۀ امام رضا: «اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِىِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الاِْمامِ التَّقِىِّ النَّقِىِّ وَ حُجَّتِكَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَْرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّيقِ الشَّهيدِ صَلوهً كَثيرَهً تآمَّهً زاكِيَهً مُتَواصِلَهً مُتَواتِرَهً مُتَرادِفَهً كَاَفْضَلِ ما صَلَّيْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِيآئِكَ».
من در دعایش سهمی دارم
مشهد شهر آرزوهاست. این را همیشه وقتی که در برابر ضریح حضرت امام رضا برای خداحافظی میایستم، به آقا میگویم. من که هر چه از خدا خواستهام، بهخاطر امام رضا و بهواسطۀ حضرتش به من بخشیده است. راستش را بخواهید، بیشتر از هر زمانی به دعای امام رضا نسبت به خودم امید دارم. این حس که دعایش بدرقۀ راه من است، لذّتبخشترین حسّ دنیاست؛ این حس که در دعاهایش سهمی دارم، چنانکه از زیارتش و مجاورتش سهمی داشتهام، وجودم را لبریز امید میکند.
نمیشود که مرا پیش خود نگه داری؟
اکنون در پناه امام هشتم زندگی میکنم و زندگی در مشهد را با همۀ سختیهایش، عجیب دوست دارم و همیشه با این بیت شعر، به آقا میگویم:
نمیشود که مرا پیش خود نگه داری؟
کنار گنبد زردت، میان کفترها