نگاهی به انتشار هشت نمایشنامه رضوی از هشت نمایشنامهنویس برتر؛
درامهایی از جنس ارادت
خبرگزرای رضوی- عاطفه رنگآمیز طوسی؛ از دیرباز درامهای مذهبی در قالب تعزیهخوانی اجرا میشدند و اکنون نزدیک به سه قرن از تاریخ ظهور این نمایشهای بااصالت که ریشه در فرهنگ و اعتقادات و باورهای مردم دارند، میگذرد. با ورود ادبیات نمایشی از بیرون مرزها به فضای ادبیات ما، تحولی چشمگیر در نمایشنامهنویسی و بهدنبال آن در حوزه نمایش و تئاتر ایجاد کرد. بدیهی است که درونمایه نمایشنامهها در هر ملتی وابسته به علایق، پیشینههای اعتقادی، فرهنگی، اجتماعی و مذهبی و نیز تحتتأثیر سبک و سیاق زندگیشان باشد. مردم بیشتر دوست دارند بر صحنه نمایش محتوا یا برشهایی خاص و اثرگذار از روایتهایی را ببینند که از پیشینیان خود در قالب داستانها و قصههای بومی و اقلیمی یا روایتهای تاریخی و آیینی شنیدهاند.
در این میان روایتهای مذهبی و آیینی با همه محدودیتهایی که برای نویسندگان و بازیگران صحنه دارند، از جایگاه ویژهای نزد مخاطبان برخوردارند. مخاطبان بهدرستی میدانند که این سطرهای به صدا و حرکت درآمده، فقط عرض ارادتی است از جانب گروهی که مشتاق هستند تا روایتی شاد یا غمگنانه از زندگانی یا سلوک معصومین و ائمه اطهار(ع) را به شیوه خود و از زاویه نگاه خود بازنمایی کنند. میشود گفت در چنین موقعیتی هم خوانندگان نمایشنامههایی از این دست و هم تماشاگران صحنه از نوعی پیشآگاهی برخوردارند که آنها را در متن و اجرا سهیم میکند. با نگاهی به نظریه واکنش مخاطبِ برسلر، درمییابیم مخاطبان چیزی بر متن میافزایند. بهطورحتم چنین مخاطبانی بر غنای محتوا و ظرفیت آن میافزایند. زیرا متن را دوست دارند و با آن در احساس و اندیشه خود سالها زندگی کردهاند.
نمایشنامههای رضوی بهعبارتی گل سرسبد این قبیل نمایشنامهها و درنهایت نمایشها و اجراهای تئاتر شهری هستند. در این آثار، نمایشنامهنویس دیگر فقط در مقام تولیدکننده محتوای تعزیه نیست و قصد او نیز فقط برانگیختن احساسات جمعی مردم نیست که در مناسبتی مذهبی در جایی گرد آمدهاند. نمایشنامهنویس رضوی در جانمایهای ارزشمند تعمق میکند. او گاه کلمات و صحنهها و شخصیتهای روایت را از زمان و مکانی تعریفشده به اکنون رهنمون میکند و گاه شرح دلدادگیها و حاجتمندیهای شخصیتهایی را که از دل مردم برخاستهاند، چنان به تصویر میکشد که گویی هر مخاطبی در این تجربه در زمان و مکانی مخصوص به خودش سهیم بوده است. در این راستا هشت نمایشنامه رضوی از هشت نویسنده برتر از سراسر کشور به نام نامی امام هشتم(ع) با مدیریت حسین فداییحسین، از نمایشنامهنویسان مطرح تئاتر کشور، به نگارش درآمده و بنیاد بینالمللی امام رضا(ع) آنها را به چاپ رسانده است. نمایشنامههای «به روایت خورشید»، «چراغ گمشدگان»، «دللرزه»، «روز برمیآید»، «سردار»، «سفر به اقلیم آفتاب»، «مرضیه» و «شصت دقیقه مانده به وقت بارانی» هر یک به سهم خود دریچهای هستند که از آن چشماندازی وسیع را میبینیم؛ چشماندازی که ابتدایی در دل شخصیتهای خود دارد و روایت به هر چه ختم شود، درنهایت سر از صحنوسراهای باشکوه بارگاه حضرت رضا(ع) درخواهد آورد.
مخاطب پابهپای شخصیتها میرود تا به نقطهای امن برسد؛ به نقطه وصل، به آن نقطه آرامشی که هر لحظه انگار میخواهد دست ببرد در محتوا و آن را هرچه زودتر رقم بزند.
«دللرزه»؛ عفو و بخشش شیرین برای مادر
سیدعلی موسویان بیش از ده نمایشنامه رضوی نوشته است. او در «دللرزه» از قاتلی اعدامی نوشته که فقط چند روز تا اجرای حکمش زمان باقی است. خانواده مقتول درخواست قصاص کردهاند، اما درست همان موقع یکی از کشتیگیران قدیمی باچوخه که خودش هم در گذشته جرمی مرتکب شده و شخص ارزشمندی او را به زندگی برگردانده، بهدنبال رضایت از خانواده مقتول است. جواد داورزنی، حجت خلیلآبادی را کشته است. سر کفتری خوشپروبال این اتفاق افتاده است، آن هم وقتی حجت مچ جواد را بالای بام در حال دزدی کفتر میگیرد و هنگام درگیری با هم، جواد او را هُل میدهد و سبب قتل حجت میشود. حجت فقط در یک صحنه و در خواب برادرش، سلمان، میآید، اما شخصیت مهمی در درام موسویان به شمار میآید. او به خواب حجت میآید تا جواد را اعدام نکنند، اما نه دل سوخته و پیگیریهای مادر زندانی جواب میدهد و نه دوندگیهای حاجمرسل وکیلی که سودای نمایندگی شورا را دارد. موسویان او را مجاور و در آشپزخانه حضرت نشان میدهد. با خشم و اعلام مکرر رضایتندادن، تبوتاب اعدامی و ناامیدی و عذابوجدانش را میبینیم. در ادامه امید مادر اعدامی را میبینیم که برای آزادی فرزند زندانیاش آش نذری میپزد. یکی از صحنههای تأثیرگذار «دللرزه» حضور مادر مرد اعدامی است که در ورودی بابالجواد مشغول دادن آش نذری به زائران است. مواجهه پیرزن اینبار بیهیچ التماس و درخواستی با سلمان در بابالجواد زیبا و تأملبرانگیز است.
نمایشنامه با نور موضعی و بیزمانی و بیمکانی و فضایی همراه با سکوت آغاز میشود، اما در صحنه پایانی صدای اذان به گوش میرسد. «اشهدُ انّکَ تسمعُ کلامی و ترّد سلامی» را میشود بهخوبی از روایت مادر اعدامی و درخواست او از حضرت رضا (ع) احساس کرد.
«به روایت خورشید»؛ روایتی از زنان تأثیرگذار نوغان
«به روایت خورشید» از دیگر نمایشنامههای منتشرشده رضوی است. اثر حسین فداییحسین با شخصیتهایی ازجمله «خورشید»(بانوی نوغانی)، «یونس»، «گلنار»، «مهیار»، «ملیحه»، «رعنا» و «قادر» ماجرایی پرفرازوفرود را به مخاطب عرضه میکند.
زمان و مکان «به روایت خورشید» به شهریور سال 197شمسی، برابر با صفر 203قمری در حیاط منزل یونس در منطقه نوغان از توابع سناباد خراسان برمیگردد؛ حیاطی نسبتا بزرگ با اتاقها، سرداب، ایوان و حوضی در میان. فداییحسین پیش از صحنه اول از ربودهشدن نقالی خبر میدهد که در حال چگونگی حرکت سفر امام رضا(ع) از مدینه به مرو است و به گفتوگوی ایشان با مردم در سناباد اشاره میکند. عدهای روپوشیده پرده نقالی را پاره میکنند و نقال را با خود میبرند. مخاطب با روایتی روبهروست که از حادثهای آغاز میشود و با خورشید، زن نوغانی و دخترش گلنار به حیاط خانه یونس دعوت میشود؛ جایی که مشغول خاکگیری از پوستینهای رویهمافتاده هستند و یونس میگوید باید سفارش صد دست پوستین و کلاه و پاپوش را تا آخر صفر به شخصی به نام قادر تحویل بدهد. در خلال روایت مخاطب متوجه میشود که قادر کیست. خورشید زن هوشیار و پاکدلی است. او بعد از آنکه متوجه میشود قادر بهنوعی از کارگزاران مأمون عباسی است و سفارش لباسها را برای سربازان مأمون به آنها داده است، با یونس، همسرش، دچار کشمکش میشود و از او میخواهد از این کار دست بکشد. در این میان حکومتیان برادرش هاشم را دستگیر میکنند. هاشم نقال است؛ همان نقالی که سواران روپوشیده عباسی او را در حال ذکر حدیث «سلسلةالذهب» میربایند. شرح دلدادگی گلنار، دختر دمبخت خانواده، با نامزدش مهیار نیز از بخشهای درخور توجه این نمایشنامه است. در پایان، بهشهادترسیدن امام رضا(ع) به دست مأمون، اندوه زیادی را با مخاطب در میان میگذارد. بیتابیهای رعنا، زن برادر خورشید که هاشم شوهرش در میان شورشیان زندان توس به هواخواهی علیبنموسیالرضا(ع) برخاسته، شایان توجه است. نمایشنامه «به روایت خورشید» با تصویر و صدای تشییعکنندگان به پایان میرسد. زنان نوغانی پیشاپیش همه هستند و در پسزمینه شاهد نقالی زنان نوغانی هستیم؛ زنانی دلیر و دیندار که از جایگاه رفیع امام هشتم(ع) سخن میگویند و خورشید این روایت سرراست و پیراسته بیش از همه زنان درخشان و تأثیرگذار است.
«سردار»؛ از جبهه تا حرم
«سردار» نام نمایشنامهای از نادر برهانیمرند است که در زمان حال و در فضای جامعه امروز اتفاق میافتد. در آن خبری از حالوهوای روایتهای مربوط به زندگانی حضرت رضا(ع) نیست. «سردار» داستان سه دوست قدیمی است که در زمان جنگ عراق علیه ایران در یک جبهه میجنگیدند و حالا سرنوشتشان پس از بیستوچندسال دوستی در یک بیمارستان در مشهد به هم گرهخورده است.
یکی از آنها سردار ابراهیم باقری است که دو سال در کما به سر میبرد. این موضوع باعث اعتراض عدهای از مردم شده است. همین اعتراضها موجب شده است تا یوسف قاسمی، کارمند حراست بیمارستان، با یکی از معترضان درگیر شود. رئیس این بیمارستان نیز پزشکی است که بیش از بیستسال قبل با باقری و قاسمی در یک جبهه بوده است. ابراهیم فرماندهی است که به کما رفته و به نظر میرسد تعهد او برای پیداکردن اثری از دو نیروی تحتامرش باعث شده است تا نتواند این دنیا را ترک و به خیل دوستان شهیدش بپیوندد. او میداند که خون این شهدا به گردنش نیست، اما خود را متعهد میداند که پیکر آنها یا دستکم استخوانهایشان را پس از گذشت بیستسال برای آرامش خاطر بازماندگانشان پیدا کند و به میهن برگرداند. سردار ابراهیم باقری سالهای پس از جنگ عمرش را در بیابانهای مرزی به تفحص پیکر شهدا گذرانده و تلاش کرده است تا دو سرباز گمشدهاش را پیدا کند که یکی راننده آمبولانس و دیگری پزشک وظیفه بوده است. او که روی تخت بیمارستان خوابیده است، در طول نمایش، روحش با ارواح دیگران ارتباط مستقیم برقرار میکند. البته فقط او نیست که توان چنین کاری را دارد. خانمگل نیز این توان را دارد که در زمان خواب با روح همسرش، سردار ابراهیم، نشستوبرخاست کند. او در بیداری چیزهای زیادی از این ملاقاتها به خاطر نمیآورد، اما گاهی اسراری را که از زبان همسرش در خوابدیده است، به زبان میآورد؛ رازهایی مانند علاقه رئیس حراست به بوکردن لباس همسرش پس از گذشت دو سال از مرگ او، یا شاید موضوع دلخوری پرستاری به نام مریم از دست همسرش که رئیس بیمارستان است.
محور دیگر نمایش پزشکی است که با آغاز جنگ زندگی در آمریکا را رها کرده و به ایران برگشته و در خطوط مقدم در بیمارستانهای صحرایی به درمان مجروحان میپرداخته است. دکتر کامران مردانی چالش همیشگی با خوابیدن دارد. او در روزهای پرالتهاب عملیاتها بیش از ۷۲ساعت بیدار میماند تا خود را به رسیدگی به مجروحان موظف کند و حالا نمیخواهد بخوابد. چون فکر میکند هرگز بیدار نخواهد شد. دکتر سرانجام تصمیم به خوابیدن میگیرد تا بتواند ارتباط مؤثری میان روح سردار ابراهیم با دو سرباز تحتفرماندهیاش برقرار کند.
محور سوم داستان، رئیس حراست بهظاهر خشن اما دلنازک بیمارستان است که باگذشت دو سال از مرگ همسرش، هنوز عاشقانه او را دوست دارد. یوسف قاسمی یک رأس دیگر از مثلث ناهمگن اما پایدار سه دوست دوران دفاعمقدس است. به نظر میرسد او همواره بار طنز دوستی سهنفره را به دوش میکشیده است و هنوز هم این نقش را بر عهده دارد و به همین دلیل قسمتی از بار طنز نمایش «سردار» نیز بر عهده سادهلوحیها و دوستداشتنهای بیغلوغش او قرار میگیرد. نمایشنامه «سردار» از یک روایت خطی ساده پیروی نمیکند و درواقع آخرین پرده، لحظاتی پس از اولین پرده نمایشنامه رخ داده است. پیرنگ نمایشنامه بر اساس حضور روح دو سرباز وظیفه گمشده، روح فرمانده و روح همسر فرمانده ریخته شده است، اما این حضور ارواح بهدلیل پسوپیشکردن پردههای نمایش، از ابتدا برملا نمیشود، بلکه با گذشت زمان و با دیالوگهای میان دو سرباز یا سردار ابراهیم و همسرش بهتدریج برای مخاطب رمزگشایی میشود.
لهجه مشهدی در بخشهایی از نمایشنامه کار شده است و از حدود صفحه هفتادویکم نمایشنامه سخن از رفتن به حرم به میان میآید. مریم، همسر دکتر مردانی، رئیس بیمارستان و همرزم ابراهیم، میگوید که به حرم رفته است. مخاطب با نگرانی اطرافیان ابراهیم، جانباز در بستر افتاده، همراه میشود و این همراهی تا صحنه پایانی که بهگوشرسیدن صدای نقارههاست، ادامه پیدا میکند. فضاسازی نویسنده در بیمارستان، جبهه و حرم، هر یک ویژگیهای خود را دارند و به روایت شخصیتها از گذشته و حال کمک میکنند.
«روز برمیآید»؛ لایههای مبهم مرگ و زندگی
نمایشنامه «روز برمیآید» نسبت به چند نمایشنامه دیگر که شرحشان گذشت، نمایشنامه کمحجمتری است. برای سیمای جوان و پسر نوجوانش بهمن، یحیی که همسنوسال سیماست و باباابراهیم پیرمرد سالخورده ده و همسر سابق سیما و نیز حسام ماجراهایی پیش میآید. فضای ابتدایی این نمایشنامه نیز مانند «سردار»، در بیمارستان به مخاطب معرفی میشود. مادر کنار تخت پسرش بهمن نشسته و صدای دستگاههای پزشکی به گوش میرسد، آنهم بعد از تلألؤ آبی امواجی که بر کف صحنه میریزد. مادر دست بر پیشانی پسر میگذارد و دعایی را زمزمه میکند. سیما انگار دارد خودش را برای مرگ پسر بدحال آماده میکند. کمی بعد با حسام، پدر بهمن، روبهرو میشویم که بالای تخت پسر ایستاده که بیجان افتاده است و متوجه اطرافش نیست. بگوومگوهای لفظی زن و شوهر سابق بالای سر بیمار هم تمامی ندارد. حسام روزنامهنگاری است که باید بهدلیل مطالب اسیدپاشی به دختران که بینظارت او در روزنامه چاپ شده است، مدتی فرار کند.
یحیی شخصیتی عجیبی است و مخاطب درصدد کشف او برمیآید. در بخشی از روایت از زبان بهمن میشنویم که سیما گفته یحیی هم کشاورز است و هم دکتر و روحانی که البته ملبس نیست. در خلال روایت، چرایی ملبسنبودن را از زبان خود یحیی در خاطرهگویی باباابراهیم میشنویم. یحیی در ادامه ناپدید میشود. زمزمههایی حکایت از آن دارد که جنازه او را رودخانه خانمشا پس آورده است. در نمایشنامه از زبان سیما میشنویم که او و حسام و بهمن را یحیی همراه خودش راهی مشهد کرده است. اولینبار وارد صحن شده و کیسه گندمی را که نذر بهمن کرده، به سیما داده است تا برای کبوتران بریزد و بعد بیآنکه منتظر سیما بشود، از خانواده او خداحافظی کرده و رفته است. ردپای عشقی قدیمی و احوال خداپرستانه و پررمزوراز یحیی هم چنین لایههای مبهم مرگ و زندگی و سلوکش میتواند بهعنوان جاذبهای در محتوای این اثر مطرح باشد که ذهن مخاطب را درگیر خود کند.
«سفر به اقلیم آفتاب»؛ سفر هشتروزه مسافران حرم
نمایشنامه «سفر به اقلیم آفتاب» نوشته رضا صابری، دیگر نمایشنامه رضوی است که در لحن آن عاطفهمندی بسیاری را میتوان دید. فرخ بیمار است و با همسرش پروانه به مهربانی سخن میگوید. بخشی از نمایش شرح گفتوگوی فرخ و پروانه با یکدیگر است و از مجرای همین گفتوگو با آنها و زندگیشان آشنا میشویم. فرخ از گذشته میگوید؛ از اینکه به عشق امام رضا(ع) و با حمایت پدر پروانه، هیئتی را راهاندازی کردهاند که در شرق تهران جایش همیشه خالی بوده است. بیماری فرخ که بالا میگیرد، خانواده بهخصوص دخترش فرزانه پیگیر بردن او به لندن برای مداوا میشوند، اما در آخرین دقایق متوجه میشوند که فرخ به دلایلی نامعلوم ممنوعالخروج شده است. در اینباره مادر خانواده مکرر از دخترش میخواهد تا به رابطهاش با پسری که اهلیت کافی ندارد تا داماد خانوادهای مذهبی و سرشناس باشد، پایان بدهد. در بخشی از نمایشنامه شاهد تنش میان فرزانه و فرهاد هستیم. فرهاد پسر بیقیدوبندی است که فرزانه به او دلبستگی دارد. آن دو سرانجام از هم جدا میشوند. نویسنده ظریفانه از خلال گفتوگوی شخصیتها با هم به تفاوت بین نسلها اشاره میکند و به نحوی در تلاش است که نمایشنامهاش در فضایی بهروز روایت شود.
با ورود حاجانصاری، پدر زن فرخ که از بزرگان است و با رجال بانفوذ سیاسی معاشرت دارد، خردهروایتهای دیگری به صحنهها راه مییابد. در بخشی از نمایشنامه مخاطب به فرخ نزدیکتر میشود؛ آنجا که میگوید صدایی شنیده که به او گفته است به وطنش بازگردد. وطن نوجوانیهای پرخاطره او مشهد است. بهاتفاق خانواده به مشهد سفر میکنند و اسم کاروان خانوادگیشان را محبانالرضا(ع) میگذارند. در این سفر با پسری که خانه زواری اجاره میدهد، روبهرو میشوند. این آشنایی در خانه قدیمی رضا و خانوادهاش تا آنجا پیش میرود که قصد دارند از فرزانه خواستگاری کنند؛ با اینکه احتمال میدهند دختر از خانوادهای متمول و از طبقه بالای اجتماع است و به احتمال زیاد به پسر خانواده آنها جواب رد خواهد داد.
این نمایشنامه در هشت صحنه روایت شده است. در پایان، سفر هشتروزه مسافران این روایت به مشهد، سخن از برگشتن دوباره است و زدن کلنگ زوارخانه و مسجد که درواقع با بازسازی خانه قدیمی پسر مشهدی و خانوادهاش رقم خواهد خورد. نمایشنامه با گرفتن عکس سلفی خانوادگی مسافران پایان میپذیرد، درحالیکه مخاطب دریافته است که فرخ در رفتوآمدهایش به حرم و زیارتهایش حال مساعدی پیدا کرده و بهبود یافته است.
«مرضیه»؛ روایت شر در کنار میل و رغبت به خیر
در نمایشنامه «مرضیه» اثر علی حاتمینژاد، مخاطب به خانهای در نزدیکی حرم امام رضا(ع) وارد میشود. بخش اصلی روایت در دو مکان اتفاق میافتد. مکان اول اتاقی است که میزبانان(خانواده دلدار) در آن زندگی میکنند؛ اتاقی قدیمی با کاغذدیواری رنگپریده که سه مبل زهواردررفته دارد و بر دیوار انتهایی چند قاب عکس ازجمله قاب عکس بزرگی از مهریخانم، مادر خانواده دلدار، وجود دارد که روبان سیاه حکایت از نبودن او دارد. بین صحنه و تماشاگران، یک پنجره بزرگ سرتاسری است که به حیاط مشرف است.
مکان دوم نمایشنامه، اتاقهایی است که مهمانان خانواده کامل در آن اقامت دارند. آنچه دیده میشود، اتاقی است قدیمی با همان طرح و نقش کاغذدیواری، یک کاناپه بزرگ با رنگی کدر در میانه و در کنارش یک میز چهارنفری قدیمی با صندلیهای کجومعوج. بر دیوار یک نقشه بزرگ مشهد قرار دارد، همراه با عکسی از حرم امام رضا(ع) و تکهای از روزنامه که آرامگاه فردوسی در آن دیده میشود. در اینجا هم بین صحنه و تماشاگران یک پنجره بزرگ قرار دارد که از این پنجرهها شاهد اتفاقها و گفتوگوهایی هستیم. روایت مهران و مرضیه که از سر مزار مادرشان برگشتهاند، جالب توجه است. مرضیه عذاب وجدان دارد و دلیل مرگ مادرشان را که بیمار بوده است، این میداند که با دزدی از پول و طلای زائران امام رضا(ع) خرج درمانش را دادهاند. مهران زیر بار نمیرود و معتقد است که چارهای جز این نداشتهاند. او میگوید خادمها به من مشکوک شدهاند که همیشه در شلوغیهای اطراف ضریح به زائرها کمک میکنم و نذر دارم پیرزنها را تا کنار ضریح آقا همراهی کنم. مرضیه میگوید: امام رضا(ع) به کمرت بزند! جملهای که مخاطبان بارها از زبان مردم عامی کوچهوبازار به وقت خشم و عصبانیت شنیدهاند؛ خاصه در مشهد که مردم معتقدند جزای همه خوبیها و بدیها را امام میدهد که واسطه بین خداوند و مردم است. در این نمایشنامه خبر چندانی از آن پرداختهای حسبرانگیز معنوی نیست. روایت شر در کنار میل و رغبت به خیر مطرح میشود؛ بیهیچ پردهپوشی و کتمانی. دزدیکردن مرضیه و مهران از زائران آنقدر ادامه پیدا میکند که در ماجرایی متوجه میشوند که حتی از میهمانان خود که زائر هستند و برادرشان مسعود آنها را به خانه آورده است نیز بیآنکه بدانند در حرم دزدی کردهاند. میهمانان که عدهای فرزندشان پارسا را به گروگان گرفتهاند، به این خانه آمدهاند تا با تحویل طلاهایشان به دزدهای فرزندشان دور از چشم پلیس، بچه را پس بگیرند. مرضیه مهران را وادار میکند که طلاها را در چکمهای بگذارند و به کفشداری بدهند تا به دست میهمانان برسد، قبل از آنکه اتفاقی برای پارسا بیفتد. آنها از پدرشان ابراهیم میشنوند که او به اتفاق مادرشان سالها پیش فرزند معلولشان را در حرم رها کردهاند و بعد از پشیمانی، به لطف امام(ع) او را در آسایشگاه معلولان پیدا میکنند و تصمیم میگیرند از زائران آقا(ع) در منزلشان پذیرایی کنند. همین تلنگرهای عاطفی و معنوی سبب تغییر نگاه خواهر و برادر میشود و خیر بر شر پیروز میگردد و مخاطب در فضای ملکوتی حرم به اتفاق آنها رها میشود و سبکبال. شماره هشت شماره آن کفشی است که به کفشداری میسپارند. هشت؛ این عدد پرمعنا در باور مردمان دوستدار علیبنموسیالرضا(ع) در همه جای دنیا، خاصه مشهدمقدس.
«چراغ گمشدگان»؛ در روشنای شب رغائب
«چراغ گمشدگان» اثر سیدمرتضی هاشمپور، حکایت انسانهایی است که از آتش رهایی ندارند، تا هنگامی که بخشیده شوند. ماجرا از شب رغائب در گورستان آغاز میشود. قرآنخوانها در گورستان متوجه داغی غیرمعمول سنگ گوری میشوند. یکی از قرآنخوانها که قصه خیانت صاحب گور را در روز دفنش شنیده است، بر سنگ گور آبی میریزد.
در ادامه قصه میخوانیم که در دهی غلامرضا، پسر ماهزده بیبی افلیج که در شهر کارگر ساختمان است، با دختری بهنام مارال نامزد کرده است. مارال دختری ایالتی است که روستاییان در سالهای قبل چادر مادرش را بهخاطر بدنامی آتش زدهاند و درنهایت مادر مارال هم در آن آتش سوخته است. مارال کینهای از آن روزگار به دل دارد که از همه پنهان داشته است. مادر پسر برخلاف میل باطنیاش، عروس را به خانهاش میآورد، اما عروس و مادرشوهر آبشان به یک جو نمیرود. پیرزن تازه از زیارت مشهد برگشته است. مارال ناراضی و کینهای روزی که مشاجرهشان بالا میگیرد، میخواهد بیبی را به داخل تنور هُل بدهد. بیبی دلگیر میشود و خانه را ترک میکند. مارال به غلامرضا میگوید که مادرش خانه را ترک کرده و با گدایی کور رفته است. غلامرضا مات و حیران، درنهایت تسلیم پیشنهاد همیشگی مارال میشود که به شهر بروند و زندگی جدیدی را شروع کنند. آنها به شهر میآیند. غلامرضا ابتدا به سمت کارگری میرود، اما بعد از مدتی وارد خریدوفروش ارز میشود. مارال با شریک غلامرضا دوست میشود و درنهایت با همدستی شریک، او را رها میکنند و میروند. مارال نیز سرنوشت شومی دارد. در زیارت امام رضا(ع) مادر و پسر درد خویش را واگویه میکنند تا اینکه غلامرضا مادرش را سر مزار مارال میبرد. قصه «چراغ گمشدگان» از شب رغائب در گورستان شروع میشود و به شب رغائب نیز ختم میگردد. مردهها رها میشوند و قصهشان را بازمیگویند. مارال در آتش دستوپا میزند و از بیبی طلب حلالیت میکند. بیبی میبخشد. در «چراغ گمشدگان» گفتوگوی شخصیتها با خود بیشتر از گفتوگوی شخصیتها با یکدیگر نمود دارد، اما هنگامی که از زبان غلامرضا واگویههای گلایهمندانهای را با امام رضا(ع) میشنویم، تا حد زیادی میتوانیم با او همذاتپنداری کنیم و از اینگونه سخنگفتن او متعجب نشویم که درواقع هیچ آداب و ترتیبی نمیجوید و هرچه دل تنگش میخواهد، میگوید: «یا امام رضا(ع)! بـا تن زخمی آمدهام. خیلی آزردهام. بازی روزگار رو نمیدونم. من تو رو دوست دارم، تو دیگری را، دیگری مرا، اما همه تنهاییم... راه نفسم بسته شد. رسوا شدم. بیبی! تو پسرت رو بهتر میشناسی. آمدیم تو این شبستون. هردومون دلمون اسیره. حالم بسیار خرابه. کینه دارم از روزگار، از همه، حتی تو بیبی. اینجا امام رضا(ع) بین ما قضاوت میکنه. به آستانت میافتم و مینالم. منم زهر خوردم؛ زهر کین و نفـرت، دلتنگ خویشانم ماندهام، اما هیچکس سراغم رو نگرفت. هیچکسی دستم رو نگرفت. منتظر روز حسابم.»
در اینجا نویسنده جایگاه داوری امام(ع) و شکایت خلایق از یکدیگر در محضرش را به تصویر میکشد. زبان ساده است و بیپیرایه و روایت، دستاندازهای معنایی ندارد و مسیر قصهگویی خودش را طی میکند. در خواب دیدن مأمون توسط رحمت گدا، از شخصیتهای این روایت و شرح مجازات آن و روایت ظلم مأمون از زبان خودش، در قسمتی از نمایشنامه را باید به سلیقه و برداشت مخاطبان سپرد و اینکه آیا میتوانند گناهی را که انسانی عادی مرتکب شده است، همپایه گناه مأمون در حق امام(ع) قلمداد کنند و از یک جنس بدانند یا نه. روایت سیدمرتضی هاشمی با آوای نقارهخانه و سجادهای گشوده میشود و در گورستان به پایان میرسد که نگاهی دیگرگونه به بخشش و نیز مهربانی امام رضا(ع) است که به تعبیر او در چهارده تابلو رقم خورده است.
«شصت دقیقه مانده به وقت بارانی»؛ پیوندی عمیق و ارادت قلبی به آقا(ع)
«شصت دقیقه مانده به وقت بارانی» نوشته محمدرضا آریانفر است؛ نمایشنامهای با هشت شخصیت در 59صفحه که از صدای بالبال کبوتران و نوای نقارهخانه و مویهها و هیاهوها در حرم آغاز میشود. نمایشنامه نام و عنوانی صمیمی دارد و ذهن مخاطب را درگیر خود میکند. پرسشی به ذهن خطور میکند که این شصت دقیقه درواقع چه حکایتی میتواند داشته باشد؟ نویسنده به شکلی ساده، اما هوشمندانه در این نمایشنامه به پرسش ذهنی مخاطب پاسخ میدهد؛ وقتی که کتانه در صحنهای به شوهرش نوید میگوید: خانم دادور بود. سلام رسوند و گفت نایبالزیارهایم. گفت که وایستادن توی ایستگاه اتوبوس نزدیک خیاطی. اتوبوس میآد اونجا، همه رو سوار میکنه. ترمینال نمیرن. همه جمع میشن توی ایستگاه نزدیک خونهمون. گفت اتوبوس هفتونیم میرسه؛ یعنی (باز به ساعت سمانه از دور مینگرد) شصت دقیقه، کمتر از شصت دقیقه میآد اتوبوس. چشم به هم بزنی، وقت میگذره و میبینیم که وسایل سفر رو وارسی میکنن.
نویسنده در «شصت دقیقه مانده به وقت بارانی» به فراخور محتوا از لحن محاوره در نمایشنامه استفاده کرده است؛ بهخصوص در گفتوگوهای صفدر که از زندانافتادنش در گذشته بهدلیل آنکه کتانه (سایه) او را لو داده، خشمگین است و طلا که او هم بهسبب اعتیاد شدید رفتار و کلام نامتعارفی دارد. کتانه در گذشته سایه نام داشته و زن صفدر بوده و از او جدا شده است.
گذشته دست از سر او برنمیدارد و نوید، خانم دادور را هم در نگفتن واقعیتهایی که از زندگی کتانه میدانسته است، مقصر میداند و گفتوگوی تلفنی گستاخانهای با او دارد. کتانه به خانم دادور که سالها به او کار و امنیتخاطر داده بوده است، تکیه دارد و درحالیکه باردار است، سعی میکند هرطور شده، با وجود اختلافی که با نوید پیدا کرده و حتی بحث جدایی را با او به میان آورده است، برای ادای نذرش به حرم امام رضا(ع) برود.
نمایشنامه با شرح صحنه صدای خواندن صلوات خاصه حضرت رضا(ع) با زبان کتانه به پایان میرسد. همراه صدای دعاخوانی خانم دادور و سمانه، زینت و کوثر درحالیکه بارش باران و صدای بالبالزدن کبوترها و رعدوبرق نیز به گوش میرسد. در این نمایشنامه بیتابی کتانه و ایستادگیاش دربرابر نوید برای رفتن به زیارت امام(ع) درخور توجه است و از بار عاطفی بسیار و اثرگذاری برخوردار است. همچنین توجه نویسنده به تأثیر گذشته در زندگی افراد و نیز پیوند عمیق و ارادت قلبی یک زن دردکشیده و درعینحال خودساخته با حضرت رضا(ع)، درخور تأمل است.
منتشر شده در اولین شماره نشریه تخصصی هنر رضوی« نقش ماندگار»
در این میان روایتهای مذهبی و آیینی با همه محدودیتهایی که برای نویسندگان و بازیگران صحنه دارند، از جایگاه ویژهای نزد مخاطبان برخوردارند. مخاطبان بهدرستی میدانند که این سطرهای به صدا و حرکت درآمده، فقط عرض ارادتی است از جانب گروهی که مشتاق هستند تا روایتی شاد یا غمگنانه از زندگانی یا سلوک معصومین و ائمه اطهار(ع) را به شیوه خود و از زاویه نگاه خود بازنمایی کنند. میشود گفت در چنین موقعیتی هم خوانندگان نمایشنامههایی از این دست و هم تماشاگران صحنه از نوعی پیشآگاهی برخوردارند که آنها را در متن و اجرا سهیم میکند. با نگاهی به نظریه واکنش مخاطبِ برسلر، درمییابیم مخاطبان چیزی بر متن میافزایند. بهطورحتم چنین مخاطبانی بر غنای محتوا و ظرفیت آن میافزایند. زیرا متن را دوست دارند و با آن در احساس و اندیشه خود سالها زندگی کردهاند.
نمایشنامههای رضوی بهعبارتی گل سرسبد این قبیل نمایشنامهها و درنهایت نمایشها و اجراهای تئاتر شهری هستند. در این آثار، نمایشنامهنویس دیگر فقط در مقام تولیدکننده محتوای تعزیه نیست و قصد او نیز فقط برانگیختن احساسات جمعی مردم نیست که در مناسبتی مذهبی در جایی گرد آمدهاند. نمایشنامهنویس رضوی در جانمایهای ارزشمند تعمق میکند. او گاه کلمات و صحنهها و شخصیتهای روایت را از زمان و مکانی تعریفشده به اکنون رهنمون میکند و گاه شرح دلدادگیها و حاجتمندیهای شخصیتهایی را که از دل مردم برخاستهاند، چنان به تصویر میکشد که گویی هر مخاطبی در این تجربه در زمان و مکانی مخصوص به خودش سهیم بوده است. در این راستا هشت نمایشنامه رضوی از هشت نویسنده برتر از سراسر کشور به نام نامی امام هشتم(ع) با مدیریت حسین فداییحسین، از نمایشنامهنویسان مطرح تئاتر کشور، به نگارش درآمده و بنیاد بینالمللی امام رضا(ع) آنها را به چاپ رسانده است. نمایشنامههای «به روایت خورشید»، «چراغ گمشدگان»، «دللرزه»، «روز برمیآید»، «سردار»، «سفر به اقلیم آفتاب»، «مرضیه» و «شصت دقیقه مانده به وقت بارانی» هر یک به سهم خود دریچهای هستند که از آن چشماندازی وسیع را میبینیم؛ چشماندازی که ابتدایی در دل شخصیتهای خود دارد و روایت به هر چه ختم شود، درنهایت سر از صحنوسراهای باشکوه بارگاه حضرت رضا(ع) درخواهد آورد.
مخاطب پابهپای شخصیتها میرود تا به نقطهای امن برسد؛ به نقطه وصل، به آن نقطه آرامشی که هر لحظه انگار میخواهد دست ببرد در محتوا و آن را هرچه زودتر رقم بزند.
«دللرزه»؛ عفو و بخشش شیرین برای مادر
سیدعلی موسویان بیش از ده نمایشنامه رضوی نوشته است. او در «دللرزه» از قاتلی اعدامی نوشته که فقط چند روز تا اجرای حکمش زمان باقی است. خانواده مقتول درخواست قصاص کردهاند، اما درست همان موقع یکی از کشتیگیران قدیمی باچوخه که خودش هم در گذشته جرمی مرتکب شده و شخص ارزشمندی او را به زندگی برگردانده، بهدنبال رضایت از خانواده مقتول است. جواد داورزنی، حجت خلیلآبادی را کشته است. سر کفتری خوشپروبال این اتفاق افتاده است، آن هم وقتی حجت مچ جواد را بالای بام در حال دزدی کفتر میگیرد و هنگام درگیری با هم، جواد او را هُل میدهد و سبب قتل حجت میشود. حجت فقط در یک صحنه و در خواب برادرش، سلمان، میآید، اما شخصیت مهمی در درام موسویان به شمار میآید. او به خواب حجت میآید تا جواد را اعدام نکنند، اما نه دل سوخته و پیگیریهای مادر زندانی جواب میدهد و نه دوندگیهای حاجمرسل وکیلی که سودای نمایندگی شورا را دارد. موسویان او را مجاور و در آشپزخانه حضرت نشان میدهد. با خشم و اعلام مکرر رضایتندادن، تبوتاب اعدامی و ناامیدی و عذابوجدانش را میبینیم. در ادامه امید مادر اعدامی را میبینیم که برای آزادی فرزند زندانیاش آش نذری میپزد. یکی از صحنههای تأثیرگذار «دللرزه» حضور مادر مرد اعدامی است که در ورودی بابالجواد مشغول دادن آش نذری به زائران است. مواجهه پیرزن اینبار بیهیچ التماس و درخواستی با سلمان در بابالجواد زیبا و تأملبرانگیز است.
نمایشنامه با نور موضعی و بیزمانی و بیمکانی و فضایی همراه با سکوت آغاز میشود، اما در صحنه پایانی صدای اذان به گوش میرسد. «اشهدُ انّکَ تسمعُ کلامی و ترّد سلامی» را میشود بهخوبی از روایت مادر اعدامی و درخواست او از حضرت رضا (ع) احساس کرد.
«به روایت خورشید»؛ روایتی از زنان تأثیرگذار نوغان
«به روایت خورشید» از دیگر نمایشنامههای منتشرشده رضوی است. اثر حسین فداییحسین با شخصیتهایی ازجمله «خورشید»(بانوی نوغانی)، «یونس»، «گلنار»، «مهیار»، «ملیحه»، «رعنا» و «قادر» ماجرایی پرفرازوفرود را به مخاطب عرضه میکند.
زمان و مکان «به روایت خورشید» به شهریور سال 197شمسی، برابر با صفر 203قمری در حیاط منزل یونس در منطقه نوغان از توابع سناباد خراسان برمیگردد؛ حیاطی نسبتا بزرگ با اتاقها، سرداب، ایوان و حوضی در میان. فداییحسین پیش از صحنه اول از ربودهشدن نقالی خبر میدهد که در حال چگونگی حرکت سفر امام رضا(ع) از مدینه به مرو است و به گفتوگوی ایشان با مردم در سناباد اشاره میکند. عدهای روپوشیده پرده نقالی را پاره میکنند و نقال را با خود میبرند. مخاطب با روایتی روبهروست که از حادثهای آغاز میشود و با خورشید، زن نوغانی و دخترش گلنار به حیاط خانه یونس دعوت میشود؛ جایی که مشغول خاکگیری از پوستینهای رویهمافتاده هستند و یونس میگوید باید سفارش صد دست پوستین و کلاه و پاپوش را تا آخر صفر به شخصی به نام قادر تحویل بدهد. در خلال روایت مخاطب متوجه میشود که قادر کیست. خورشید زن هوشیار و پاکدلی است. او بعد از آنکه متوجه میشود قادر بهنوعی از کارگزاران مأمون عباسی است و سفارش لباسها را برای سربازان مأمون به آنها داده است، با یونس، همسرش، دچار کشمکش میشود و از او میخواهد از این کار دست بکشد. در این میان حکومتیان برادرش هاشم را دستگیر میکنند. هاشم نقال است؛ همان نقالی که سواران روپوشیده عباسی او را در حال ذکر حدیث «سلسلةالذهب» میربایند. شرح دلدادگی گلنار، دختر دمبخت خانواده، با نامزدش مهیار نیز از بخشهای درخور توجه این نمایشنامه است. در پایان، بهشهادترسیدن امام رضا(ع) به دست مأمون، اندوه زیادی را با مخاطب در میان میگذارد. بیتابیهای رعنا، زن برادر خورشید که هاشم شوهرش در میان شورشیان زندان توس به هواخواهی علیبنموسیالرضا(ع) برخاسته، شایان توجه است. نمایشنامه «به روایت خورشید» با تصویر و صدای تشییعکنندگان به پایان میرسد. زنان نوغانی پیشاپیش همه هستند و در پسزمینه شاهد نقالی زنان نوغانی هستیم؛ زنانی دلیر و دیندار که از جایگاه رفیع امام هشتم(ع) سخن میگویند و خورشید این روایت سرراست و پیراسته بیش از همه زنان درخشان و تأثیرگذار است.
«سردار»؛ از جبهه تا حرم
«سردار» نام نمایشنامهای از نادر برهانیمرند است که در زمان حال و در فضای جامعه امروز اتفاق میافتد. در آن خبری از حالوهوای روایتهای مربوط به زندگانی حضرت رضا(ع) نیست. «سردار» داستان سه دوست قدیمی است که در زمان جنگ عراق علیه ایران در یک جبهه میجنگیدند و حالا سرنوشتشان پس از بیستوچندسال دوستی در یک بیمارستان در مشهد به هم گرهخورده است.
یکی از آنها سردار ابراهیم باقری است که دو سال در کما به سر میبرد. این موضوع باعث اعتراض عدهای از مردم شده است. همین اعتراضها موجب شده است تا یوسف قاسمی، کارمند حراست بیمارستان، با یکی از معترضان درگیر شود. رئیس این بیمارستان نیز پزشکی است که بیش از بیستسال قبل با باقری و قاسمی در یک جبهه بوده است. ابراهیم فرماندهی است که به کما رفته و به نظر میرسد تعهد او برای پیداکردن اثری از دو نیروی تحتامرش باعث شده است تا نتواند این دنیا را ترک و به خیل دوستان شهیدش بپیوندد. او میداند که خون این شهدا به گردنش نیست، اما خود را متعهد میداند که پیکر آنها یا دستکم استخوانهایشان را پس از گذشت بیستسال برای آرامش خاطر بازماندگانشان پیدا کند و به میهن برگرداند. سردار ابراهیم باقری سالهای پس از جنگ عمرش را در بیابانهای مرزی به تفحص پیکر شهدا گذرانده و تلاش کرده است تا دو سرباز گمشدهاش را پیدا کند که یکی راننده آمبولانس و دیگری پزشک وظیفه بوده است. او که روی تخت بیمارستان خوابیده است، در طول نمایش، روحش با ارواح دیگران ارتباط مستقیم برقرار میکند. البته فقط او نیست که توان چنین کاری را دارد. خانمگل نیز این توان را دارد که در زمان خواب با روح همسرش، سردار ابراهیم، نشستوبرخاست کند. او در بیداری چیزهای زیادی از این ملاقاتها به خاطر نمیآورد، اما گاهی اسراری را که از زبان همسرش در خوابدیده است، به زبان میآورد؛ رازهایی مانند علاقه رئیس حراست به بوکردن لباس همسرش پس از گذشت دو سال از مرگ او، یا شاید موضوع دلخوری پرستاری به نام مریم از دست همسرش که رئیس بیمارستان است.
محور دیگر نمایش پزشکی است که با آغاز جنگ زندگی در آمریکا را رها کرده و به ایران برگشته و در خطوط مقدم در بیمارستانهای صحرایی به درمان مجروحان میپرداخته است. دکتر کامران مردانی چالش همیشگی با خوابیدن دارد. او در روزهای پرالتهاب عملیاتها بیش از ۷۲ساعت بیدار میماند تا خود را به رسیدگی به مجروحان موظف کند و حالا نمیخواهد بخوابد. چون فکر میکند هرگز بیدار نخواهد شد. دکتر سرانجام تصمیم به خوابیدن میگیرد تا بتواند ارتباط مؤثری میان روح سردار ابراهیم با دو سرباز تحتفرماندهیاش برقرار کند.
محور سوم داستان، رئیس حراست بهظاهر خشن اما دلنازک بیمارستان است که باگذشت دو سال از مرگ همسرش، هنوز عاشقانه او را دوست دارد. یوسف قاسمی یک رأس دیگر از مثلث ناهمگن اما پایدار سه دوست دوران دفاعمقدس است. به نظر میرسد او همواره بار طنز دوستی سهنفره را به دوش میکشیده است و هنوز هم این نقش را بر عهده دارد و به همین دلیل قسمتی از بار طنز نمایش «سردار» نیز بر عهده سادهلوحیها و دوستداشتنهای بیغلوغش او قرار میگیرد. نمایشنامه «سردار» از یک روایت خطی ساده پیروی نمیکند و درواقع آخرین پرده، لحظاتی پس از اولین پرده نمایشنامه رخ داده است. پیرنگ نمایشنامه بر اساس حضور روح دو سرباز وظیفه گمشده، روح فرمانده و روح همسر فرمانده ریخته شده است، اما این حضور ارواح بهدلیل پسوپیشکردن پردههای نمایش، از ابتدا برملا نمیشود، بلکه با گذشت زمان و با دیالوگهای میان دو سرباز یا سردار ابراهیم و همسرش بهتدریج برای مخاطب رمزگشایی میشود.
لهجه مشهدی در بخشهایی از نمایشنامه کار شده است و از حدود صفحه هفتادویکم نمایشنامه سخن از رفتن به حرم به میان میآید. مریم، همسر دکتر مردانی، رئیس بیمارستان و همرزم ابراهیم، میگوید که به حرم رفته است. مخاطب با نگرانی اطرافیان ابراهیم، جانباز در بستر افتاده، همراه میشود و این همراهی تا صحنه پایانی که بهگوشرسیدن صدای نقارههاست، ادامه پیدا میکند. فضاسازی نویسنده در بیمارستان، جبهه و حرم، هر یک ویژگیهای خود را دارند و به روایت شخصیتها از گذشته و حال کمک میکنند.
«روز برمیآید»؛ لایههای مبهم مرگ و زندگی
نمایشنامه «روز برمیآید» نسبت به چند نمایشنامه دیگر که شرحشان گذشت، نمایشنامه کمحجمتری است. برای سیمای جوان و پسر نوجوانش بهمن، یحیی که همسنوسال سیماست و باباابراهیم پیرمرد سالخورده ده و همسر سابق سیما و نیز حسام ماجراهایی پیش میآید. فضای ابتدایی این نمایشنامه نیز مانند «سردار»، در بیمارستان به مخاطب معرفی میشود. مادر کنار تخت پسرش بهمن نشسته و صدای دستگاههای پزشکی به گوش میرسد، آنهم بعد از تلألؤ آبی امواجی که بر کف صحنه میریزد. مادر دست بر پیشانی پسر میگذارد و دعایی را زمزمه میکند. سیما انگار دارد خودش را برای مرگ پسر بدحال آماده میکند. کمی بعد با حسام، پدر بهمن، روبهرو میشویم که بالای تخت پسر ایستاده که بیجان افتاده است و متوجه اطرافش نیست. بگوومگوهای لفظی زن و شوهر سابق بالای سر بیمار هم تمامی ندارد. حسام روزنامهنگاری است که باید بهدلیل مطالب اسیدپاشی به دختران که بینظارت او در روزنامه چاپ شده است، مدتی فرار کند.
یحیی شخصیتی عجیبی است و مخاطب درصدد کشف او برمیآید. در بخشی از روایت از زبان بهمن میشنویم که سیما گفته یحیی هم کشاورز است و هم دکتر و روحانی که البته ملبس نیست. در خلال روایت، چرایی ملبسنبودن را از زبان خود یحیی در خاطرهگویی باباابراهیم میشنویم. یحیی در ادامه ناپدید میشود. زمزمههایی حکایت از آن دارد که جنازه او را رودخانه خانمشا پس آورده است. در نمایشنامه از زبان سیما میشنویم که او و حسام و بهمن را یحیی همراه خودش راهی مشهد کرده است. اولینبار وارد صحن شده و کیسه گندمی را که نذر بهمن کرده، به سیما داده است تا برای کبوتران بریزد و بعد بیآنکه منتظر سیما بشود، از خانواده او خداحافظی کرده و رفته است. ردپای عشقی قدیمی و احوال خداپرستانه و پررمزوراز یحیی هم چنین لایههای مبهم مرگ و زندگی و سلوکش میتواند بهعنوان جاذبهای در محتوای این اثر مطرح باشد که ذهن مخاطب را درگیر خود کند.
«سفر به اقلیم آفتاب»؛ سفر هشتروزه مسافران حرم
نمایشنامه «سفر به اقلیم آفتاب» نوشته رضا صابری، دیگر نمایشنامه رضوی است که در لحن آن عاطفهمندی بسیاری را میتوان دید. فرخ بیمار است و با همسرش پروانه به مهربانی سخن میگوید. بخشی از نمایش شرح گفتوگوی فرخ و پروانه با یکدیگر است و از مجرای همین گفتوگو با آنها و زندگیشان آشنا میشویم. فرخ از گذشته میگوید؛ از اینکه به عشق امام رضا(ع) و با حمایت پدر پروانه، هیئتی را راهاندازی کردهاند که در شرق تهران جایش همیشه خالی بوده است. بیماری فرخ که بالا میگیرد، خانواده بهخصوص دخترش فرزانه پیگیر بردن او به لندن برای مداوا میشوند، اما در آخرین دقایق متوجه میشوند که فرخ به دلایلی نامعلوم ممنوعالخروج شده است. در اینباره مادر خانواده مکرر از دخترش میخواهد تا به رابطهاش با پسری که اهلیت کافی ندارد تا داماد خانوادهای مذهبی و سرشناس باشد، پایان بدهد. در بخشی از نمایشنامه شاهد تنش میان فرزانه و فرهاد هستیم. فرهاد پسر بیقیدوبندی است که فرزانه به او دلبستگی دارد. آن دو سرانجام از هم جدا میشوند. نویسنده ظریفانه از خلال گفتوگوی شخصیتها با هم به تفاوت بین نسلها اشاره میکند و به نحوی در تلاش است که نمایشنامهاش در فضایی بهروز روایت شود.
با ورود حاجانصاری، پدر زن فرخ که از بزرگان است و با رجال بانفوذ سیاسی معاشرت دارد، خردهروایتهای دیگری به صحنهها راه مییابد. در بخشی از نمایشنامه مخاطب به فرخ نزدیکتر میشود؛ آنجا که میگوید صدایی شنیده که به او گفته است به وطنش بازگردد. وطن نوجوانیهای پرخاطره او مشهد است. بهاتفاق خانواده به مشهد سفر میکنند و اسم کاروان خانوادگیشان را محبانالرضا(ع) میگذارند. در این سفر با پسری که خانه زواری اجاره میدهد، روبهرو میشوند. این آشنایی در خانه قدیمی رضا و خانوادهاش تا آنجا پیش میرود که قصد دارند از فرزانه خواستگاری کنند؛ با اینکه احتمال میدهند دختر از خانوادهای متمول و از طبقه بالای اجتماع است و به احتمال زیاد به پسر خانواده آنها جواب رد خواهد داد.
این نمایشنامه در هشت صحنه روایت شده است. در پایان، سفر هشتروزه مسافران این روایت به مشهد، سخن از برگشتن دوباره است و زدن کلنگ زوارخانه و مسجد که درواقع با بازسازی خانه قدیمی پسر مشهدی و خانوادهاش رقم خواهد خورد. نمایشنامه با گرفتن عکس سلفی خانوادگی مسافران پایان میپذیرد، درحالیکه مخاطب دریافته است که فرخ در رفتوآمدهایش به حرم و زیارتهایش حال مساعدی پیدا کرده و بهبود یافته است.
«مرضیه»؛ روایت شر در کنار میل و رغبت به خیر
در نمایشنامه «مرضیه» اثر علی حاتمینژاد، مخاطب به خانهای در نزدیکی حرم امام رضا(ع) وارد میشود. بخش اصلی روایت در دو مکان اتفاق میافتد. مکان اول اتاقی است که میزبانان(خانواده دلدار) در آن زندگی میکنند؛ اتاقی قدیمی با کاغذدیواری رنگپریده که سه مبل زهواردررفته دارد و بر دیوار انتهایی چند قاب عکس ازجمله قاب عکس بزرگی از مهریخانم، مادر خانواده دلدار، وجود دارد که روبان سیاه حکایت از نبودن او دارد. بین صحنه و تماشاگران، یک پنجره بزرگ سرتاسری است که به حیاط مشرف است.
مکان دوم نمایشنامه، اتاقهایی است که مهمانان خانواده کامل در آن اقامت دارند. آنچه دیده میشود، اتاقی است قدیمی با همان طرح و نقش کاغذدیواری، یک کاناپه بزرگ با رنگی کدر در میانه و در کنارش یک میز چهارنفری قدیمی با صندلیهای کجومعوج. بر دیوار یک نقشه بزرگ مشهد قرار دارد، همراه با عکسی از حرم امام رضا(ع) و تکهای از روزنامه که آرامگاه فردوسی در آن دیده میشود. در اینجا هم بین صحنه و تماشاگران یک پنجره بزرگ قرار دارد که از این پنجرهها شاهد اتفاقها و گفتوگوهایی هستیم. روایت مهران و مرضیه که از سر مزار مادرشان برگشتهاند، جالب توجه است. مرضیه عذاب وجدان دارد و دلیل مرگ مادرشان را که بیمار بوده است، این میداند که با دزدی از پول و طلای زائران امام رضا(ع) خرج درمانش را دادهاند. مهران زیر بار نمیرود و معتقد است که چارهای جز این نداشتهاند. او میگوید خادمها به من مشکوک شدهاند که همیشه در شلوغیهای اطراف ضریح به زائرها کمک میکنم و نذر دارم پیرزنها را تا کنار ضریح آقا همراهی کنم. مرضیه میگوید: امام رضا(ع) به کمرت بزند! جملهای که مخاطبان بارها از زبان مردم عامی کوچهوبازار به وقت خشم و عصبانیت شنیدهاند؛ خاصه در مشهد که مردم معتقدند جزای همه خوبیها و بدیها را امام میدهد که واسطه بین خداوند و مردم است. در این نمایشنامه خبر چندانی از آن پرداختهای حسبرانگیز معنوی نیست. روایت شر در کنار میل و رغبت به خیر مطرح میشود؛ بیهیچ پردهپوشی و کتمانی. دزدیکردن مرضیه و مهران از زائران آنقدر ادامه پیدا میکند که در ماجرایی متوجه میشوند که حتی از میهمانان خود که زائر هستند و برادرشان مسعود آنها را به خانه آورده است نیز بیآنکه بدانند در حرم دزدی کردهاند. میهمانان که عدهای فرزندشان پارسا را به گروگان گرفتهاند، به این خانه آمدهاند تا با تحویل طلاهایشان به دزدهای فرزندشان دور از چشم پلیس، بچه را پس بگیرند. مرضیه مهران را وادار میکند که طلاها را در چکمهای بگذارند و به کفشداری بدهند تا به دست میهمانان برسد، قبل از آنکه اتفاقی برای پارسا بیفتد. آنها از پدرشان ابراهیم میشنوند که او به اتفاق مادرشان سالها پیش فرزند معلولشان را در حرم رها کردهاند و بعد از پشیمانی، به لطف امام(ع) او را در آسایشگاه معلولان پیدا میکنند و تصمیم میگیرند از زائران آقا(ع) در منزلشان پذیرایی کنند. همین تلنگرهای عاطفی و معنوی سبب تغییر نگاه خواهر و برادر میشود و خیر بر شر پیروز میگردد و مخاطب در فضای ملکوتی حرم به اتفاق آنها رها میشود و سبکبال. شماره هشت شماره آن کفشی است که به کفشداری میسپارند. هشت؛ این عدد پرمعنا در باور مردمان دوستدار علیبنموسیالرضا(ع) در همه جای دنیا، خاصه مشهدمقدس.
«چراغ گمشدگان»؛ در روشنای شب رغائب
«چراغ گمشدگان» اثر سیدمرتضی هاشمپور، حکایت انسانهایی است که از آتش رهایی ندارند، تا هنگامی که بخشیده شوند. ماجرا از شب رغائب در گورستان آغاز میشود. قرآنخوانها در گورستان متوجه داغی غیرمعمول سنگ گوری میشوند. یکی از قرآنخوانها که قصه خیانت صاحب گور را در روز دفنش شنیده است، بر سنگ گور آبی میریزد.
در ادامه قصه میخوانیم که در دهی غلامرضا، پسر ماهزده بیبی افلیج که در شهر کارگر ساختمان است، با دختری بهنام مارال نامزد کرده است. مارال دختری ایالتی است که روستاییان در سالهای قبل چادر مادرش را بهخاطر بدنامی آتش زدهاند و درنهایت مادر مارال هم در آن آتش سوخته است. مارال کینهای از آن روزگار به دل دارد که از همه پنهان داشته است. مادر پسر برخلاف میل باطنیاش، عروس را به خانهاش میآورد، اما عروس و مادرشوهر آبشان به یک جو نمیرود. پیرزن تازه از زیارت مشهد برگشته است. مارال ناراضی و کینهای روزی که مشاجرهشان بالا میگیرد، میخواهد بیبی را به داخل تنور هُل بدهد. بیبی دلگیر میشود و خانه را ترک میکند. مارال به غلامرضا میگوید که مادرش خانه را ترک کرده و با گدایی کور رفته است. غلامرضا مات و حیران، درنهایت تسلیم پیشنهاد همیشگی مارال میشود که به شهر بروند و زندگی جدیدی را شروع کنند. آنها به شهر میآیند. غلامرضا ابتدا به سمت کارگری میرود، اما بعد از مدتی وارد خریدوفروش ارز میشود. مارال با شریک غلامرضا دوست میشود و درنهایت با همدستی شریک، او را رها میکنند و میروند. مارال نیز سرنوشت شومی دارد. در زیارت امام رضا(ع) مادر و پسر درد خویش را واگویه میکنند تا اینکه غلامرضا مادرش را سر مزار مارال میبرد. قصه «چراغ گمشدگان» از شب رغائب در گورستان شروع میشود و به شب رغائب نیز ختم میگردد. مردهها رها میشوند و قصهشان را بازمیگویند. مارال در آتش دستوپا میزند و از بیبی طلب حلالیت میکند. بیبی میبخشد. در «چراغ گمشدگان» گفتوگوی شخصیتها با خود بیشتر از گفتوگوی شخصیتها با یکدیگر نمود دارد، اما هنگامی که از زبان غلامرضا واگویههای گلایهمندانهای را با امام رضا(ع) میشنویم، تا حد زیادی میتوانیم با او همذاتپنداری کنیم و از اینگونه سخنگفتن او متعجب نشویم که درواقع هیچ آداب و ترتیبی نمیجوید و هرچه دل تنگش میخواهد، میگوید: «یا امام رضا(ع)! بـا تن زخمی آمدهام. خیلی آزردهام. بازی روزگار رو نمیدونم. من تو رو دوست دارم، تو دیگری را، دیگری مرا، اما همه تنهاییم... راه نفسم بسته شد. رسوا شدم. بیبی! تو پسرت رو بهتر میشناسی. آمدیم تو این شبستون. هردومون دلمون اسیره. حالم بسیار خرابه. کینه دارم از روزگار، از همه، حتی تو بیبی. اینجا امام رضا(ع) بین ما قضاوت میکنه. به آستانت میافتم و مینالم. منم زهر خوردم؛ زهر کین و نفـرت، دلتنگ خویشانم ماندهام، اما هیچکس سراغم رو نگرفت. هیچکسی دستم رو نگرفت. منتظر روز حسابم.»
در اینجا نویسنده جایگاه داوری امام(ع) و شکایت خلایق از یکدیگر در محضرش را به تصویر میکشد. زبان ساده است و بیپیرایه و روایت، دستاندازهای معنایی ندارد و مسیر قصهگویی خودش را طی میکند. در خواب دیدن مأمون توسط رحمت گدا، از شخصیتهای این روایت و شرح مجازات آن و روایت ظلم مأمون از زبان خودش، در قسمتی از نمایشنامه را باید به سلیقه و برداشت مخاطبان سپرد و اینکه آیا میتوانند گناهی را که انسانی عادی مرتکب شده است، همپایه گناه مأمون در حق امام(ع) قلمداد کنند و از یک جنس بدانند یا نه. روایت سیدمرتضی هاشمی با آوای نقارهخانه و سجادهای گشوده میشود و در گورستان به پایان میرسد که نگاهی دیگرگونه به بخشش و نیز مهربانی امام رضا(ع) است که به تعبیر او در چهارده تابلو رقم خورده است.
«شصت دقیقه مانده به وقت بارانی»؛ پیوندی عمیق و ارادت قلبی به آقا(ع)
«شصت دقیقه مانده به وقت بارانی» نوشته محمدرضا آریانفر است؛ نمایشنامهای با هشت شخصیت در 59صفحه که از صدای بالبال کبوتران و نوای نقارهخانه و مویهها و هیاهوها در حرم آغاز میشود. نمایشنامه نام و عنوانی صمیمی دارد و ذهن مخاطب را درگیر خود میکند. پرسشی به ذهن خطور میکند که این شصت دقیقه درواقع چه حکایتی میتواند داشته باشد؟ نویسنده به شکلی ساده، اما هوشمندانه در این نمایشنامه به پرسش ذهنی مخاطب پاسخ میدهد؛ وقتی که کتانه در صحنهای به شوهرش نوید میگوید: خانم دادور بود. سلام رسوند و گفت نایبالزیارهایم. گفت که وایستادن توی ایستگاه اتوبوس نزدیک خیاطی. اتوبوس میآد اونجا، همه رو سوار میکنه. ترمینال نمیرن. همه جمع میشن توی ایستگاه نزدیک خونهمون. گفت اتوبوس هفتونیم میرسه؛ یعنی (باز به ساعت سمانه از دور مینگرد) شصت دقیقه، کمتر از شصت دقیقه میآد اتوبوس. چشم به هم بزنی، وقت میگذره و میبینیم که وسایل سفر رو وارسی میکنن.
نویسنده در «شصت دقیقه مانده به وقت بارانی» به فراخور محتوا از لحن محاوره در نمایشنامه استفاده کرده است؛ بهخصوص در گفتوگوهای صفدر که از زندانافتادنش در گذشته بهدلیل آنکه کتانه (سایه) او را لو داده، خشمگین است و طلا که او هم بهسبب اعتیاد شدید رفتار و کلام نامتعارفی دارد. کتانه در گذشته سایه نام داشته و زن صفدر بوده و از او جدا شده است.
گذشته دست از سر او برنمیدارد و نوید، خانم دادور را هم در نگفتن واقعیتهایی که از زندگی کتانه میدانسته است، مقصر میداند و گفتوگوی تلفنی گستاخانهای با او دارد. کتانه به خانم دادور که سالها به او کار و امنیتخاطر داده بوده است، تکیه دارد و درحالیکه باردار است، سعی میکند هرطور شده، با وجود اختلافی که با نوید پیدا کرده و حتی بحث جدایی را با او به میان آورده است، برای ادای نذرش به حرم امام رضا(ع) برود.
نمایشنامه با شرح صحنه صدای خواندن صلوات خاصه حضرت رضا(ع) با زبان کتانه به پایان میرسد. همراه صدای دعاخوانی خانم دادور و سمانه، زینت و کوثر درحالیکه بارش باران و صدای بالبالزدن کبوترها و رعدوبرق نیز به گوش میرسد. در این نمایشنامه بیتابی کتانه و ایستادگیاش دربرابر نوید برای رفتن به زیارت امام(ع) درخور توجه است و از بار عاطفی بسیار و اثرگذاری برخوردار است. همچنین توجه نویسنده به تأثیر گذشته در زندگی افراد و نیز پیوند عمیق و ارادت قلبی یک زن دردکشیده و درعینحال خودساخته با حضرت رضا(ع)، درخور تأمل است.
منتشر شده در اولین شماره نشریه تخصصی هنر رضوی« نقش ماندگار»