۰
تاریخ انتشار
دوشنبه ۱۵ فروردين ۱۴۰۱ ساعت ۰۸:۰۳
خبرگزاری رضوی منتشر کرد؛

خاطره‌هایی از خدمت افتخاری در حرم امام‌رضا(ع)

خاطره‌هایی از خدمت افتخاری در حرم امام‌رضا(ع)
خبرگزاری رضوی- احمد عبدالله‌زاده مهنه؛ مثل پیچ‌درپیچ نقش‌های اسلیمی کاشی‌کاری‌های حرم، مثل گره‌گره بته‌جقه‌های جا خوش‌کرده بر فرش‌های صحن و رواق، مثل خشت‌به‌خشت دیوارها و گنبدهای این بارگاه، خاطره‌های خادمانه رنگارنگند. از معجزه‌های ریز و درشت گرفته تا روضه‌گونه‌ها و شگفتانه‌ها و حتی خاطره‌های خنده‌آور. این چند خاطره را مثل تکه‌تکه آینه‌های رواق‌ها کنار هم بگذارید تا تصویری کوچک ببینید از پانزده سال خاطره‌نگاریِ خادمانه‌ی این کمترین چاکر در حرم امام مهربان.
تربت
نماز جماعت دارالمرحمه تمام شده بود. پای پله‌برقی ایستاده بودم تا خروج خواهران زائر را سامان دهم. خانمی عراقی سراغم آمد. یکی از مُهرهای سنگیِ دوران پساکرونا را در دست داشت. از من پرسید که اجازه دارد برای تبرک ببردش‌؟ گفتم این‌ها وقف حرم است. دوباره خواهش کرد. در آن ازدحام نمی‌توانستم درست توجیهش کنم. حواله‌اش دادم به یکی از خواهران خادم که در چند قدمی‌ام ایستاده بود.
خانم عراقی از آن خواهر هم حاجت نگرفت. با دلخوری مهر را در جامهری انداخت و به‌طرف پله‌برقی آمد. دست در جیب کردم و مهر تربت خودم را به‌ او دادم. فراوان خوش‌حال شد و دعایم کرد.
پس از پایان کشیک، دوستم آمد دنبالم تا به خانه‌شان بروم و کار مقاله‌اش را سامان بدهم. تا برسیم، اذان هم تمام شده بود. گفتم: «سید جان! یک مهر به من بده نماز بخوانم.» بی‌آن‌که از ماجرای دارالمرحمه چیزی بداند، جواب داد: «به‌شرط این که یکی را برای خودت برداری» و کیسه‌ای پر از مهرهای ریز و درشت تربت را خالی کرد روی میز!
بلندگو
در محوطه‌ی باب‌السلام به خدمت ایستاده بودم. بلندگو سر دوشم بود که با صدای ضبط‌شده‌ی خادمی دیگر صدا می‌زد: «زائران و مجاوران گرامی! جهت اقامه‌ی نماز جماعت به صحن کوثر مراجعه فرمایید.»
پیرمرد باصفایی از راه رسید و گفت: «ای خادمی رِ سرسری نِگیرِن. با حنجِرَه‌تا صدا بزِنِن. آقای قرائتی مِگه با حنجِرَه‌تا اذون بِدِن، نِه با پلاستیک!»
اصالت
اولین بار بود که در ورودیِ بخش نعیم رضوان به خدمت ایستاده بودم. از حاجت‌روا شدن زائران و خوش‌رفتاریِ خادمان جوان این بخش نوپا واقعاً لذت می‌بردم.
در همین حال، صدای دستگاه شماره‌ی ده در اتاق صدور دعوت‌نامه، حسابی به وجدم آورد: «شماره‌ی... یکصد و... چهل و... شش... به «خادمِ»... هشت!» دیدم روی شیشه‌ی باجه‌ها هم به‌جای باجه ۱، باجه ۲ و...، نوشته‌اند خادم ۱، خادم ۲ و...
به‌به! فقط در دم و دستگاه امام رضاست که اصالت با آدم‌هاست، نه باجه‌ها!
هدیه‌ی معنوی
هر شب که می‌آمد درِ اتاق ما در خوابگاه و تسبیح می‌خواست، یاد آن طلبه‌ی تازه‌وارد در فیلم زیر نور ماه می‌افتادم! دانشجوی محجوب دانشکده‌ی تفسیر قم، اهل زابل بود و مسئول هیئت دانشجویی کهف‌الحصین. آن شب خواستم حسابی خوش‌حالش کنم.
- بفرما. این تسبیح تربت مال شما.
- نه، ممنون. راستش، من هر شب نماز شب می‌خوانم. تسبیح صددانه‌ای می‌خواهم.
***
هم‌کشیکمان از کربلا تسبیح سوغات آورده بود. فوری یاد خوابگاه و مشتری تسبیح افتادم:
- اگر هست، من دو تا می‌خواهم.
- بفرمایید. اصلاً بیشتر بردارید.
- نه، فقط دو تا. داستان دارد!
قم که رفتم، یکی از تسبیح‌ها را به دانشجوی نماز شب‌خوان دادم:
- این واقعاً هدیه‌ی معنوی است؛ هم از کربلا آمده، هم خادم امام‌رضا(ع) آن را سوغات آورده و هم اسم آن خادم، آقای معنوی است!
 
ما شما رو خیلی دوست داریم!
آخرین پاس اولین کشیک تابستان ۱۳۹۸ را در بست شیخ حر عاملی می‌گذراندم. مادر مسنی به‌طرفم آمد. از مرزنشین‌های دورافتاده‌ی خراسان. شروع کرد به درددل. لابه‌لای حرف‌هایش چند بار به خادمان حضرت ابراز محبت کرد. از جمله با این جمله، که تأکیدش را گذاشت روی «خیلی».
- ما شما خادما رِ خیلی دوست دِرِم، از گفته‌ی تِلِوِزون.
اول، منظور آن تکه‌ی آخر را متوجه نشدم. بعد که گذاشتمش کنار نشانه‌های دیگر، دیدم منظورش از تلویزیون، رامبد جوان است و آن جمله‌ی معروف خندوانه: مردم عزیز ایران! ما شما رو خیلی دوست داریم!
آهای آقای رامبد جوان! حواست باشد ها! آن پیرزن هم در سنگان خواف می‌نشیند پای برنامه‌ات و تکیه‌کلام‌هایت را از بر می‌کند و به کار می‌برد. مسئولیتت «خیلی» سنگین است!
 
کلیه!
کنار بست بالا، پسربچه‌ی پنج‌شش ساله داشت نق می‌زد. با شکلات سراغش رفتم تا آرامش کنم. مادرش در دهانم گذاشت: «بچه‌ها باید فقط پیش مادرشان باشند. نه عمو؟» من هم تأیید و تأکید کردم.
ولی مادربزرگ بچه گویا به این اندازه راضی نبود. اصرار کرد: «حاج‌آقا! بهش بگو که بچه‌ها را می‌دزدند، می‌برند کلیه‌هاشان را درمی‌آورند!» گفتم: «مادرجان! این‌جوری که بچه تا آخر عمرش دیگر حرم نمی‌آید!» خانم این‌قدر خشن؟!
تبرک
کیف و کوله‌پشتی را گذاشتم روی میز امانت‌داری تا بسپرمشان و با خیال راحت بروم در سی‌ویکمین نمایشگاه کتاب تهران چرخ بزنم. خانم امانت‌گیر دستی به کوله کشید و پرسید: «چی هست توش؟»
- لپ‌تاپ و وسایل شخصی.
- لپ‌تاپ را امانت نمی‌گیریم. با خودتان ببرید داخل.
- من از راه دور آمده‌ام. لطفی بکنید در حقم. نمی‌توانم این کیف را از این غرفه به آن غرفه بکشم.
- نمی‌شود. برای ما مسئولیت دارد.
- حالا اگر نگفته بودم لپ‌تاپ چی؟ بد کردم راستش را گفتم؟!
- نمی‌گفتید هم متوجه می‌شدیم. این جسم سخت و سنگین...
با دلخوری لپ‌تاپ را درآوردم و توی کیف گذاشتم. با خودم فکر کردم حقمان است! وقتی ما گاهی زائر امام‌رضا(ع) را بی‌خودی اذیت می‌کنیم، مثل این‌جایی باید اذیتمان کنند!
لابه‌لای آن غرفه‌گردی کیف به دست، ناگهان غرفه‌ی آستان مقدس امیرالمؤمنین(ع) را روبه‌رویم دیدم. نگاهی به کتاب‌ها انداختم و چشمم به پرچم مطهر آستان علوی افتاد که در ورودیِ غرفه گذاشته بودند و مردم بهش تبرک می‌جستند.
جوانی می‌خواست آن پرچم یا پرچم متبرک دیگری را برای هیئتشان بخرد. از او اصرار و از مسئول غرفه انکار. جوان حتی به تکه نخی از پرچم هم راضی بود؛ ولی غرفه‌دار نمی‌توانست اجازه بدهد.
با خودم گفتم: «حیف که شکلات‌های حرمی را توی کوله گذاشته‌ام! وگرنه حتی یک دانه‌اش هم شاید این جوان را آرام می‌کرد.» ناگهان یادم آمد که یک بسته نمک متبرک حضرت توی کیفم دارم. عجب! پس تحویل‌نگرفتن لپ‌تاپ حکمتی شیرین داشته!
بسته‌ی نمک را به جوان دادم. اشک در چشم‌هاش جمع شد و گفت: «خیلی وقت است قسمت نشده به زیارت امام‌رضا(ع) بیایم.»
اضافه وزن
اولین کشیک اردیبهشتیِ سال ۱۳۹۸ را در بست شیخ طبرسی می‌گذراندم و از دیدن تک‌مناره‌ی ایوان عباسی و آن سنگ‌فرش باران‌خورده حظ می‌بردم. خادمی چرخ‌ران خانمی را سوار کرده بود و به‌سمت ورودیِ طبرسی می‌برد. چرخ که به من رسید، مادر چرخ‌نشین فرمان ایست داد. گمان کردم می‌خواهد ازم سؤالی بپرسد. گفتم: «بفرمایید حاج‌خانم.» دهان به لهجه‌ی شمالی گشود و مادرانه گفت: «آقا، ما در شهر خودمان زن و مردهایی داشته‌ایم هشتادساله، شصت‌ساله، هفتادساله. این‌ها همین‌جوری الکی افتاده‌اند مرده‌اند. شب خوابیده‌اند، صبح بیدار نشده‌اند.»
گفتم: «خدا رحمتشان کند.» پنداشتم می‌خواهد بگوید خیلی از این آدم‌ها در طول عمرشان نتوانسته‌اند به پابوس امام‌رضا(ع) بیایند. شاید می‌خواست بگوید در حرم یادشان کنم. اما از جمله‌ی بعدش فهمیدم می‌خواهد خطر مرگ ناگهانی را به من هم گوشزد کند!
- این وزنتان را بیارید پایین شما را به خدا! شما ماشاءالله خادم امام‌رضایید. خادم این مردمید. حیف است به‌خدا! به فکر خودتان باشید.
لبخندی زدم و گفتم: «چشم، حاج‌خانم!»
راستش اول بهم برخورد. با خودم گفتم: «این را دیگر کجای دلم بگذارم؟!» چند لحظه بعد، دلم گردید و نگاهم عوض شد: «یا امام‌رضا! چقدر زائرانت مهربانند که نگران اضافه‌وزن خادم‌هایت هم هستند!»
غبار
گوشه‌ای از باغ رضوان، سر صحبتم با یکی از دوستان خدمات باز شده بود که لابه‌لای حرف‌هایش شنیدم: «باید غبارها را جمع کنیم.» در فرهنگ خدمت در حرم امام‌رضا(ع) به زباله می‌گویند «غبار».
با خودم فکر کردم که حتی واژه‌ها باید مراقب خودشان باشند که درشتی نکنند در این درگاه. در دلم به امام‌رضا(ع) گفتم: «وقتی در حَرمت زباله می‌شود غبار، لابد در پیشگاه حضرت حق، اسمی از «گناه» ما نمی‌بری. لابد می‌گویی، بچگی کرد، نفهمید، جوانی کرد، از دستش دررفت، حواسش نبود، نادانی کرد.»
ممنونتم خدا که به حرمت امام‌رضا(ع)، دلمان را از زباله‌های غفلت پاک می‌کنی: «وَ لِتَطهیرِ قَلبی مِن اَوساخِ الْغَفلَةِ عَنکَ.»
کربلای ما چه شد؟
چند هفته بود که در لحظه‌های خدمت و زیارت، یک قطره اشک هم بر گونه‌ام نازل نمی‌شد. خشک‌سالیِ چشم لابد از خشک‌حالی دل آب می‌خورد.
جلوی دفتر نعیم رضوان به خدمت ایستاده بودم و دل‌شوره‌ی همین قحطیِ اشک را داشتم. ناگهان و بی‌مناسبت، چند بیت به یادم آمد و زمزمه‌ام شد:
از نفس‌‌هایم دوباره آه دارد می‌‌رسد
وقت دیدار گدا و شاه دارد می‌‌رسد
بوی عطر سیب ثارالله دارد می‌‌رسد
«نیمۀ ماه رجب از راه دارد می‌‌رسد
کربلای ما چه شد؟ دستم به دامان نجف!»*
روزهای اول ربیع‌الثانی بود و هنوز کو تا نیمه‌ی ماه رجب! ولی روضه که شب و روز نمی‌شناسد. داغ کربلا که مناسبت نمی‌خواهد. اشک می‌ریختم که در این روزگار کرونازده، «کربلای ما چه شد؟ دستم به دامان نجف!»
 
*محمدجواد شیرازی، تضمینی از غزل علی‌اکبر لطیفیان
https://www.razavi.news/vdchvvn6.23nwzdftt2.html
razavi.news/vdchvvn6.23nwzdftt2.html
کد مطلب ۸۹۰۱۰
ارسال نظر
نام شما

آدرس ايميل شما