۰
تاریخ انتشار
پنجشنبه ۳۰ دی ۱۴۰۰ ساعت ۱۳:۰۴

شهید نوجوانی که در جنگ با دشمن خستگی‌ ناپذیر بود

شهید نوجوانی که در جنگ با دشمن خستگی‌ ناپذیر بود
به گزارش خبرگزاری رضوی، اکبر فتح‌الهی‌مطلق از شهدای نوجوان لرستان در سال ۱۳۴۶ در ایذه بختیاری به دنیا آمد. چون شغل پدر شهید درجه‌داری بود به استان لرستان منتقل شد و شهید در شهرستان الشتر رشد کرد.
وی وارد مدرسه شد و تحصیلات ابتدایی و راهنمایی خود را پشت سرنهاد. وقتی که به سن بلوغ رسید درس را رها کرد و گفت جبهه نیاز به بسیجی دارد و به جبهه رفت چند بار به مرخصی آمد و گفت تا زمانی‌ که جنگ هست ما هم هستیم مگر آن زمانی‌ که پیروز شویم زیرا الگوی ما امام حسین(ع) بوده است و ما درس عشق را از مکتب او می‌آموزیم من هم یا به شهادت می‌رسم یا تا آخر جنگ در آنجا می‌مانم.
وی سرانجام در تاریخ ۲۵ اسفندماه سال ۶۳ پس از حدود ۲۲ ماه حضور مستمر در خطوط مقدم در عملیات بدر منطقه شرق بر اثر اصابت ترکش خمپاره به درجه رفیع شهادت رسید. شب قبل از شروع عملیات در یک تیم تخریبی ماموریت خود را به تمام رساند با اصرار در شب دوم در عملیات شرکت کرد و هنگامی‌ که در حال پیش‌روی بوده‌اند به‌ وسیله ترکش مزدوران کوردل به شهادت می‌رسد.
شهید دارای اخلاق و رفتار پسندیده بود و همیشه به اقوام و سالمندان سرکشی می‌کرد و به پدرش تأکید می‌کرد که شما درجه‌دار هستید مبادا از روی کینه یکی را متهم کنید و باید از روی حق رفتار کنید.
خاطراتی از شهید فتح‌الهی به‌ نقل از پدر شهید
عملیات بدر در حال شکل‌گیری بود و شهید که در گردان خدمت می‌کرد یک شب مانده به عملیات با دیگر بچه‌های رزمنده برای خنثی کردن مین‌های میدان مین حرکت کردند.
کارها به سختی و با دشواری به پیش می‌رفت چراکه با کوچک‌ترین حرکت اضافه‌ای دشمن متوجه حضور بچه‌ها می‌شد و این به قیمت از بین رفتن عملیات و به هدر رفتن زحمت بچه‌ها بود. بچه‌ها پس‌ از ساعت‌ها کار توانستند به‌خوبی از عهده این کار برآیند و همه با سلامت کامل بدون اینکه دشمن متوجه  حضور آنها شود، برگردند.
حالا گروه تخریب فقط وظیفه‌اش استراحت بود تنها کسی‌ که نمی‌خواست استراحت کند شهید فتح‌الهی بود که بدون این‌که احساس خستگی کند همراه با دیگر بچه‌های رزمنده به عملیات رفت و در صف اول قرار گرفت و هنگامی ‌که در حال پیش‌روی بود بر اثر ترکش گلوله به شهادت رسید و این خاطره خستگی‌ ناپذیری ایشان را برای همه به یادگار گذاشت.
خاطرات مربوط به شهید فتح‌الهی به‌نقل از مادر شهید
پسر من در پنج سالگی با پدرش به مسجد می‌رفت. رفتار او در خانه با پدر و مادر و دیگر اعضا بسیار خوب بود. خیلی مهربان و خوش رفتار و خوش برخورد بود و چون که شغل پدرش نظامی بود بیشتر اوقات کودکی خود را در کوهستان‌ها در بین مردم تهیدست گذرانده بود. هر وقت از دبستان به خانه می‌آمد به من و برادران و خواهرانش توصیه می‌کرد که نماز را بخوانیم و آن‌را فراموش نکنیم تمام نمازهای خود را در مسجد می‌خواند.
هنگامی‌ که مزدوران عراقی به آبادان حمله کردند او ۱۴ سال بیشتر نداشت آن موقع پدرش به جبهه اعزام شد. هنوز یک ماه از رفتن پدر او به جبهه نگذشته بود که شب و روز به من می‌گفت می‌خواهد به جبهه برود و من هم با این تصمیم او مخالفت می‌کردم و از او می‌خواستم که درس‌هایش را بخواند. ولی او آنقدر اصرار کرد و من را قسم داد تا این که من راضی شدم و او را  به بسیج بردم و از دوستش خواستم نام او را برای اعزام به جبهه بنویسد. اما آنها به‌ خاطر اینکه سن او کم بود از رفتنش ممانعت کردند.
شب اول ماه رمضان بود با هم سحری خوردیم تا اینکه گفت مادر من می‌خواهم برای نماز صبح  به مسجد بروم و رفت اما تا ظهر نیامد و نزدیکی‌های ظهر به ما خبر دادند که او به جبهه رفته است. او به جبهه رفت به آرزوی خود رسید ۳ یا ۴ ماه یک بار به مرخصی می‌آمد آن هم برای یک هفته. هر وقت به خانه می‌آمد من از شوق و از روی محبتی که به او داشتم بهترین غذاها را برای او درست می‌کردم ولی او می‌گفت مادر غذایی ساده درست کن اسراف نکن. خرما یا حلوایی به من بدهی من راضی هستم. هر وقت لامپ اضافی در خانه می‌دید آن‌را خاموش می‌کرد و می‌گفت این اسراف و کاری حرام است. در آن مدتی که به مرخصی می‌آمد تمام مدت را به خواندن قرآن و نماز سپری می‌کرد. به بازدید دوستان و آشنایان می‌رفت و جمعه را هم روزه می‌گرفت. دو یا سه روزی هم که از مرخصی او مانده بود می‌گفت آنجا به من نیاز دارند و من باید بروم و در آن‌جا باشم.
در عملیات خیبر با مواد شیمیایی از ناحیه سر و صورت و سینه مجروح شد هرچه از او می‌پرسیدم به من می‌گفت که حالش خوب است و نباید نگرانش باشم و بعد از دو  یا سه روز به من گفت که در آن عملیات زخمی شده است. با ناراحتی رو به من کرد و گفت: من چرا نباید شهید بشوم چرا من سعادت شهید شدن را نداشتم.
در عملیات فرمانده ما تیری به گلویش اصابت کرد و به‌شدت دچار خونریزی شد من خود را به بالای سر او رساندم ولی او با همان حال از من می‌خواست که برگردم و او را به حال خود نگه دارم تمام دوستان از فرمانده دور شدند ولی من ماندم بالای سر او و باز فرمانده به من گفت اگر من را دوست داری بروید جلو دشمن را بگیرید و نگذارید جلو بیایند. با اصرار فرمانده به جلو رفتم. مثل باران تیر به طرف ما می‌آمد ولی من در آن موقعیت خیلی حساس چرا شهید نشدم و ماندم و باز دوستم محمود را دیدم که شهید شد و یک جلد از قرآن او باز بود و دوست دیگرم را دیدم که یک ساعت زیر خاک و الوارهای سنگر بود و با زحمت خود را بلند کرد تا به من چیزی بگوید اما شهید شد.
آن‌قدر از شهادت و شجاعت شهیدان می‌گفت که ما شب و روز به آنها افتخار می‌کردیم و در فکر آنها بودیم  و بارها به من می‌گفت اگر من را دوست دارید دعا کنید تا من شهید بشوم و انتقام خون شهیدان و جنگ تحمیلی را بگیرم و همیشه به فکر مردم فلسطین بود و دائم این شعر را زیر لب زمزه می‌کرد و می‌گفت: «گاهی سینه زنم گاهی دست بر زانو بگیرم.»
https://www.razavi.news/vdcepo8v.jh8evi9bbj.html
razavi.news/vdcepo8v.jh8evi9bbj.html
کد مطلب ۸۴۹۸۶
ارسال نظر
نام شما

آدرس ايميل شما