۰
تاریخ انتشار
پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۶ ساعت ۱۹:۰۲
داستان برگزیده رضوی؛

داستان " ارمغان پرواز "

(بخش اول)
داستان " ارمغان پرواز "
 
”مامانی من اينو دوست دارم”
کودک این را گفت و مشتی گندم پیش کبوترها ریخت و با چشمان درشت و قشنگش مادر را نگاه کرد. مادر کبوترها را نگاه می کرد ولی در عالم خودش غرق بود. کودک با تحکم کودکانه ای گفت: " مامانی ميگم من اينو دوست دارم."
مادر که به خود آمده بود کنار کودک نشست، در چشمانش زل زد و گفت: " چيه آرش جان؟"
آرش انگشت کوچکش را به سمت گوشه ی توری نشانه گرفت و گفت: " اون کفتر سفيدو که خال خال سرخ داره می بینی!"
مادر سربرگرداند، چشمی چرخاند و بعد از مکثی گفت: " آره خوب که چی؟"
آرش ابروهایش را در هم کشید و گفت: "خب که چی همین،  مگه قرار نذاشتيم هر کدوم از این کفترارو که دوس داشتم برداریم و ببریم."
مادر با مهربانی جواب داد: " کِی همچين قراری گذاشتیم؟"
آرش با عجله میان کلام مادر پرید و گفت: " مامانی مگه نگفتی بابا رفته توی آسمونا و ديگه بر نمی گرده.!"
اسم بابا که آمد، زن نگاهش را دزديد و بغض گلویش را فرو برد ولی سرش را به علامت تأیید تکان داد.
" بعد هم وقتی اومديم مشهد زيارت کنیم یکی از این کفترارو به یاد بابا که توی آسموناس بگیریم و ببریم."
"آرش جان عزیزم، ولی من فقط گفتم کدوم یکی از اينارو بیشتر دوس داری؟"
" مامانی دوست دارم باید ببریم."
"حالا چرا کفتر، این همه پرنده تو دنیا هست."
"چون بابا کفترارو دوس داش."
"کِی بابا اينو بهت گفت، من که از این علاقه ی بابات خبر نداشتم."
 

آرش با سادگی کودکانه ای چشمانش را به زیر انداخت و گفت: " چون بابا این چيزا رو به من می گفت، می گفت این چيزا مردونس واسه همین بهت نگفته، تازه شم کفتر سفید خیلی خیلی دوس داش حالا هرچي سفیدتر بهتر، ولی من هرچي بین کفترا گشتم از اون کفتر سفیدتر پیدا نکردم! بگیر ببریم مامانی."
بعد مشتی گندم خیس خورده از عرق دستش را به سمت کبوترها ریخت.
"ولی آرش جان این کفترها صاحب دارن مال امام رضاس. بعضی ها نذر می کنن ميارن این جا توی صحن رها می کنن، نمی شه که همین جوري کفترا رو گرفت و برد خونه، گناه دارن تو می خواي این حیوونیا اذیت بشن آخه اينا به این جا خو گرفتن."
آرش ملتمسانه نگاه کرد و گفت: " ولی مامانی من اون کفترو دوس دارم، می خوام."
"آرش دلبندم،  وقتی رفتیم تهرون به دایی می گم بره مولوی برات هر پرنده ای که دوس داشتی بخره، اصلاً می خواي يه طوطی بخره."
آرش توی چشمان مادر زل زد، اشک چشمان آرش را کم کم نوازش می کرد.
"ولی من اون کفترو می خوام."
"عزیزم، طوطی که خیلی بهتره، بامزه تره بعد از مدتی هم می تونه حرف بزنه."
" من طوطی نمی خوام، من اون کفترو می خوام، اصلاً من بابامو می خوام، من بابامو می خوام."
همراه فریاد و گریه آرش کبوترها به هوا بلند شدن... ادامه دارد

رجبعلی دانه گردی (آران و بیدگل) _ برگزیده
جشنواره داستان نویسی رضوی (کبوتر حرم) _ سمنان

 
https://www.razavi.news/vdcgzn9x.ak9x74prra.html
razavi.news/vdcgzn9x.ak9x74prra.html
کد مطلب ۲۲۵۸۰
ارسال نظر
نام شما

آدرس ايميل شما