حسینینژاد معتقد است: «بچهها با اختیار، بصیرت و روحیه شاد در جبههها حضور مییافتند. با وجود جنگ، حال و هوای خوبی در جبههها حکمفرما بود. ما شبها دور هم مینشستیم و شعر میگفتیم. شعری که برای حجتبنالحسن(عج) سرودهایم از این قرار است...
آقا اجازه! این دو سه خط را خودت بخوان قبل از هجوم سرزنش و حرف دیگران
آقا اجازه! پشت کرده به من قلبتان دیگر نمیدهد به دلم روی خوش نشان
قصدم گلایه نیست، اجازه! نه به خدا اصلا به این نوشته بگویید داستان
من خستهام از آتش و از خاک و از زمین از احتمال فاجعه، از آخر الزمان!
آقا اجازه! سنگ شدم مانده در کویر باران ببار و باز بباران از آسمان
اهل بهشت یا اهل جهنم، خودت بگو! آقا اجازه! ما که نه در این و در آن
یک پای در جهنم و یک پای در بهشت... یا زیر دستهای نجیب تو در امان
باشه صبور میشود، اما تو لااقل دستی برای من بده از دورها تکان
آقا اجازه! خستهام از این همه فریب از های و هوی مردم این شهر نانجیب
آقا اجازه! پنجرهها سنگ گشتهاند دیوارهای سنگی از کوچه بینصیب
آقا اجازه! باز به من طعنه میزنند عاشق ندیدههای پر از نفرت رقیب
شیرینی وجود مرا تلخ میکنند فریادهای کینهپرست پر از فریب
آقا اجازه! گندم و جوانه بهانه بود آدم نمیشویم، بیا ماجرای سیب!
باشد، سکوت میکنم، اما خودت ببین آقا اجازه! منتظرند نه این همه غریب».
تانکمان در دره سقوط کرد
این جانباز 70 درصد صحیتهایش را با نحوه مجروحیت و جانبازیاش در سال 80 ادامه میدهد و میگوید: «ترکیه در سال 80 سر مرزهای ما شلوغی به وجود آورده بود و داشت جنگ راه میانداخت. رهبر معظم انقلاب دستور دادند که سپاه با کلیه امکانات خود و با قدرت تمام جلو برود و نگذارند مثل جنگ ایران و عراق فرسایش پیدا کند. چون ترکیه یک منطقه کوهستانی است، در 27 خردادماه سال 80 قبل از اینکه به طرف مرزهای ترکیه حرکت کنیم در کوهستان نیشابور با گلولههای جنگی بسیار سنگین یک مانور آمادگی انجام دادیم. دسته ما زرهی بود و با تانک کار میکردیم.
ما دسته یک از گروه یک بودیم که اول ما را روانه عملیات کردند. من در تانک مرکز آتش بودم و توپ شلیک میکردم. یکی از نیروهای جدید سپاه که دهه 70 از دانشکده افسری به سپاه آمده بود و تجربه جبهه نداشت به عنوان فرمانده در تانک ما حضور داشت. یک فرمانده گردان و یک فرمانده تیپ ما را از بالای شیب نگاه میکردند که کجا هستیم. یک شیب خیلی بالایی بود که آن را بالا رفتیم، توپ اول را که شلیک کردم. تقریبا یک کیلومتر و پانصد متر جلوتر افتاد. داد فرمانده تیپ درآمد و گفت: چرا اینطور شلیک میکنید؟ کجا را دارید میزنید. شما چهار کلیومتر جلوتر را باید بزنید؟ گلوله دوم را زدم، گفت: بهتر بود ولی درست نیست. گلولههای بعدی را که به هدف زدیم. گفت: خیلی خوب است و در برگشت هم همینطور بزنید. هشت تا گلوله به ما داده بودند که چهار تا در رفت و چهار تار برگشت بزنیم. رسیدیم به نقطهای که باید برمیگشتیم، تیربار فرمانده تانک گیر کرده بود، به من گفت: بیا تیربارم را راه بیانداز. گفتم من از سرجایم نمیتوانم بلند شوم بیایم گیر تیربار تو را رفع کنم. با تیربار هوایی بزن. چون تازه وارد بود، هول شده بود و اصلا حرفهای ما را نمیشنید.
در برگشت یک پرتگاهی بود که همان پرتگاه را خاکریز زده بودند تا تانکی داخل دره سقوط نکند. چون شیب تند بود آهسته پایین میرفتیم، فرمانده گردان گفت: خیلی آهسته است سرعت تانک را کمی تند کنید. سه و چهار مرتبه تکرار کرد. یک مرتبه مهار تانک از دست راننده در رفت و دیگر نتوانست تانک را کنترل کند. اتفاقا تانکمان به همان خاکریز خورد و خاکریز را شکافت و 60 متر پایین دره رفت و به تخته سنگی گیر کرد، وارونه شد. در اوج گرما، آن هم داخل تانک با وزن 45 تن آهن، مثل دار گوسفندی آویزان بودیم. فرمانده تانک که نصف بدنش بیرون بود زیر تانک آمد، له شد و به درجه شهادت نائل آمد. من هم که بروی صندلی نشسته بودم در دهلیزم باز بود. سرم به سنگها خورد. چون کلاه ایمنی سرم بود، فشار روی گردنم آمد و مهرهای 34 و 35 پشت گردم در رفت و قطع نخاع شدم. ولی حواسم سرجایش بود.
امر به صبر شدم
فرمانده که شهید شده بود و راننده تانک هم که حواسش را از دست داده بود. فقط من به هوش بودم. هر چه از آن بالا صدا میزدم که تانک سقوط کرده و ته دره رفته است. با بیسیم من را دلداری میدادند که نترسید میآییم، تانک را خاموش میکنیم و نجاتتان میدهیم. من میدانستم کسی پایین نمیآید چون حفاظت هم آمده بود. هنوز چهار گلوله داشتیم که فرصت نشده بود، بزنیم، احتمال انفجار بود. فقط کافی بود از یک جایی یک جرقهای بلند شود و تانک منفجر شود. حدود یک ساعت ما به همان حالت وارونه درون تانک بودیم کابل بیسیم هم دور گردنم پیچیده بود و نفسم را به خر خره انداخته بود هر چه از آن بالا صدایم زدند تانک خاموش کن. گفتم شما نمیدانید من در چه حالی هستم. آمدم بیسیم را از دور گردنم آزاد کنم، دیدم هیچ جای بدنم کار نمیکند. گفتم: من در وضعیتی نیستم که بتوانم تانک را خاموش کنم.
انتظار خیلی سخت بود. یکبار دیدم فشاری روی سرم آمد، گفتم اگر تانک منفجر نشود سرم منفجر خواهد شد. بیش از 20 بار چشمهایم را روی هم گذاشتم، گاهی ذکر و گاهی اشهدم را میگفتم. دیگر صدا میزدند، میشنیدم ولی جواب نمیدادم. از نجات ناامید شده بودم. یک وقت دیدم از طرف راست تانک یک شبحی مثل ستاره آسمان به همان کوچکی که میبینیم، داخل تانک آمد و خیلی روشن و پرنور بود. یک مکثی جلوی من کرد یک ندایی از آن ستاره در آمد و گفت: یک کم تحمل امام حسنمجتبی(ره) را داشته باش. بعد هم از داخل تانک رفت. چند ثانیه نگذشت که سرم تکان خورد، کابل بیسیم از دور گردنم آزاد شد و تانک هم خاموش شد. همکاران با بیل و کلنگ آمدند و زیر تانک حفره ایجاد کردند و اینطور ما را نجات دادند.
این جانباز ۷۰ درصد نحوه آشناییاش را با همسرش چنین بیان میکند: قبل از آشنایی با همسرم، خانوادهاش را داخل پارک میدیدم و با آنها صحبت میکردم. تا چند سال رفتوآمد من با خانواده و اقوام همسرم ادامه داشت. تا اینکه او تصمیم گرفت، همسرم شود.
لبخندهای جانباز برایم مهم بود
فاطمه خانم که در طول مصاحبه چایی یا آب به دهان همسرش میداد و یا روی مبل روبروی همسرش مینشست و با اشتیاق مصاحبه من و همسرش را دنبال میکرد، در ادامه صحبتهای حسین آقا میگوید: «پدرم سال ۸۶ با پرایدی تصادف کرد و چند ماه بعد حافظهاش را از دست داد، به مرور زمان هم توانایی حرکت نداشت. تقریبا همه کارهایش را خودم میکردم، بعد دو سال که فوت کرد دچار افسردگی شدید شدم و خودم را در اتاق حبس میکردم؛ از روزگار شاکی بودم با اینکه از وضعیت پدرم راضی بودم، چرا او رفت و ما را تنها گذاشت. زیاد پیش میآمد خانوادهام به پارک ملت میرفتند؛ یک روز از من هم خواستند همراهشان بروم، میگفتند: آنجا آقایی است که روی ویلچر مینشیند و خیلی شبیه بابا است. شبی که من همراه خانوادهام به پارک رفتم، مادرم برای اینکه روحیه من عوض شود، ما را شهربازی برد و حسین آقا هم آن شب همراه ما آمد. گاهی سرم را برمیگردانم و در چهره او دقیق میشدم، انگار او را یکجا دیده بودم؛ بعد آن شب، هر روز برای دیدنش به پارک میرفتم. با هم صحبت میکردیم، من از پدرم میگفتم و او هم نحوه مجروحیت را شرح میداد و از خانوادهاش حرف میزد.»
مهریه ام را بخشیدم
او در حین صحبت گاهی به صورت همسرش نگاهی میاندازد و لبخندی گوشه لبانش مینشیند و میگوید: «حسین آقا در جشنها و مراسم عروسی فامیل ما شرکت میکرد. داییام هم گاهی به پارک میرفت و با او همکلام میشد. یک روز فهمیدم به دنبال پرستار است تا بتواند کارهایش را انجام دهد. دو بار ازدواج کرد، یکی چهار ماه و دیگری سه سال با او زندگی کردند، خسته شدند و رفتند. حسین آقا تنها شد و مجدد به آسایشگاه برگشت. دیدم او دوباره افسرده شده است، لبخندش برایم مهم بود و اینکه شاد باشد. لذا تصمیم گرفتم خودم از ایشان مراقبت کنم. با وجود مخالفتهای ایشان، بر خواسته خود پافشاری کردم. سه سال عقد بودم که اگر روزی کارهایش را نتوانستم به خوبی انجام دهم یا خسته شدم، از پیشش بروم. بعد این مدت، در اواخر سال ۹۶ با ۱۴ سکه همسر او شدم و همانجا مهریهام را بخشیدم. بعد ازدواج با ایشان از رشته معماری به پرستاری تغییر رشته داده بودم تا در دانشگاه مشهد درس بخوانم. او هم باید در نبود من به آسایشگاه میرفت. اما دیدم دانشگاه شهرستان یا مشهد فرقی نمیکند، بحرحال وقتم برای تحصیل گرفته میشود و به خوبی نمیتوانم کارهای حسین آقا را انجام دهم، بنابراین حاضر نشدم ایشان به آسایشگاه بروند تا من ادامه تحصیل دهم».