۳
تاریخ انتشار
جمعه ۴ مهر ۱۳۹۹ ساعت ۰۹:۵۳
جانباز 70 درصد از لحظه‌های انتظار شهادت می‌گوید؛

ندای غیبی از من خواست به «امام حسن‌مجتبی(ع)» توسل کنم

ندای غیبی از من خواست به «امام حسن‌مجتبی(ع)» توسل کنم
خبرگزاری رضوی ـ آزیتا ذکاء؛ همسرانی که عشق آمیخته با اخلاص را جوهره خدمت به جانبازان کرده‌اند را نمی‌توان با هیچ خدمت و صبری قابل قیاس دانست. بانوانی که زینب‌گونه و مشتاقانه به یاری جانبازان می‌شتابند به واژه ایثارگری معنای واقعی ‌بخشیده‌اند. اینها گوشه‌ای از روایت پنج سال زندگی فاطمه معصومی‌دوست، اسطوره گمنام مقاومت است که جوانی ‌اش را وقف همسر جانبازش سیدحسین حسینی‌نژاد کرده است.
یکسال قبل با همسر سیدحسین حسینی‌نژاد جانباز 70 درصد قطع نخاعی در آسایشگاه امام خمینی(ره) آشنا شدم که داستان زندگی‌اش با این جانباز را برایم تعریف کرد. ترغیب شدم که حتما یک گزارش از او و همسرش تهیه کنم. در روزهای پایانی شهریورماه امسال به منزل آنها در بلوار ساجدی رفتم تا از نزدیک شاهد زندگی مملو از عشق این اسوه‌های ایثارگری و استقامت باشم، بشنوم و بنویسم که مشروح این گزارش را در ادامه می‌خوانید.

با شروع جنگ ساکن شهر شدم
سیدحسین حسینی‌نژاد سال 1336 همزمان با دوران منفور پهلوی در روستای جعفرآباد از توابع خلیل‌آباد دیده به جهان گشود. در بحبوحه انقلاب همراه دیگر جوانان روستا اخبار مبارزات مردم علیه رژیم را از طریق رادیو پیگیری کرده یا در تظاهرات شرکت می‌کردند. اوایل پیروزی انقلاب با دخترعموی خود، زندگی مشترکش را در زادگاهش آغاز می‌کند و با کشاورزی و قالی‌بافی امورات زندگی‌اش را می‌چرخاند. اما با شروع جنگ با خانواده ساکن خلیل‌آباد می‌شود. او به خبرگزاری رضوی می‌گوید: «یک روز یکی از دوستانم که ساکن کاشمر بود به منزل‌مان در خلیل‌آباد آمد و گفت: «بهتر است هر چه زودتر به گنبد بروی». چون پسر خواهرم جبهه بود مشکوک شدم، به همراه پدر و مادرم شبانه به گنبد و خانه خواهرم رفتیم، پرچم سیاه زده بودند و سر و صدا از درون خانه می‌آمد. بعد مراسم خواهرزاده‌ام شهید ابراهیم فخّار، به خلیل‌آباد برگشتم و مریضی سخت معده درد به سراغم آمد. در زمان جنگ، روزی نبود که شهید نیاورند و در شهرستان تشییع نکنند. روز به روز حالم بدتر می‌شد، سال 62 تصمیم گرفتم، عازم جبهه شوم که اگر هم مُردم در جبهه بمیرم».

توفیق نشد در عملیات کربلای2 شرکت کنم
حسین آقا از روزهای جبهه و جنگ که می‌گوید، گاهی بغض راهی گلوی او می‌شود و گاهی هم تبسّمی به لبانش نقش می‌بندد. از او در مورد حضورش در جبهه می‌پرسم که ادامه می‌دهد: «از طریق کمیته انقلاب اسلامی برای رفتن به جبهه اقدام کردم که ابتدا ما را طبس بردند که حفاظت صحرای طبس را بر عهده داشتیم. بعد چهار ماه که به مرخصی آمدم، رفتم برای سپاه ثبت‌نام کردم. سال 64 برای اعزام به جبهه ثبت‌نام کردم اما رفتنم به جبهه تا 15 مرداد سال 65 به تأخیر افتاد. در این تاریخ یک گردان مستقل با فرماندهی علی‌اصغر محراب از مشهد مسلح شده و به کردستان تیپ ویژه شهدا اعزام شدیم. چون آنجا نیرو زیاد بود، ما را در کشتارگاه مهاباد مستقر کردند. سربازهای فراری را از سراسر کشور جمع کرده و به میاندوآب آورده بودند. ما را از مهاباد به میاندوآب برای آموزش سربازها بردند. 10 شهریور سال 65 عملیات کربلای دو پیش آمد و شهید کاوه تصمیم گرفت که در منطقه حاج عمران عملیات انجام دهد. 
شبی که صبحش می‌خواست عملیات شود، جلسه‌ای با فرماندهان گروهان‌ها برگزار شد و  یکی یکی در مورد عملیات صحبت کردند؛ به غیر از من، اکثرا موافق این عملیات بودند. دلیل مخالفتم را پرسیدند. گفتم: سربازها را آورده‌اید، آموزش‌شان تمام نشده و به آنها مرخصی نداده‌اید، می‌خواهید برای عملیات ببرید، نمی‌توان از آنها انتظار داشت همانند بسیجیان پای کار بیایند. گفتند: اگر به اینها مرخصی می‌دادیم دیگر برنمی‌گشتند. باز باید هزینه می‌کردیم و مدتی طول می‌کشید تا اینها را جمع‌آوری کنیم. گفتم: به همان دلیل که گفتید اینها را نگه داشتید اینها به همین دلیل پای کار نمی‌آیند و فرار می‌کنند. گفتم: به من بگویید آرپیچی بردار، برمی‌دارم. ولی مسئولیت گروهان به عهده نمی‌گیرم. فرمانده عملیات استدلال من را قبول کرد. گفت: پس شما با دو تا گروهان عقب بمان. اگر نیاز بود به شما اطلاع می‌دهیم جلو بیایید و نیروها را به خط برسانید. شب دوم یا سوم بود که خبر آمد، کاوه شهید شده است. نیروها هم متزلزل شدند و عقب‌نشینی کردند. دیگر قسمت ما هم نشد در این عملیات شرکت کنیم».

920 روز در جبهه
او با خنده یاد می‌کند از ترکش‌هایی که هیچ کدام در جبهه نصیبش نشده است و ادمه می‌دهد: «زمان جنگ بیشتر کردستان یا کرمانشاه بودیم. زمانی که قطعنامه امضا شد ما را برای حفاظت از مرزهای جنوب به سرای حسینیه منطقه کوشک بردند و یک نه ماهی آنجا بودیم. همچنین ما را در سال‌های 71 تا 74 به بانه فرستادند و حدود سه سال نیز حفاظت آن منطقه را بر عهده داشتیم. در حکمم آمده که 920 روز در جبهه حضور داشتم».

حال و هوای جنگ
حسینی‌نژاد معتقد است: «بچه‌ها با اختیار، بصیرت و روحیه شاد در جبهه‌ها حضور می‌یافتند. با وجود جنگ، حال و هوای خوبی در جبهه‌ها حکم‌فرما بود. ما شب‌ها دور هم می‌نشستیم و شعر می‌گفتیم. شعری که برای حجت‌بن‌الحسن(عج) سروده‌ایم از این قرار است...

آقا اجازه! این دو سه خط را خودت بخوان          قبل از هجوم سرزنش و حرف دیگران
آقا اجازه! پشت کرده به من قلبتان                 دیگر نمی‌دهد به دلم روی خوش نشان
قصدم گلایه نیست، اجازه! نه به خدا               اصلا به این نوشته بگویید داستان
من خسته‌ام از آتش و از خاک و از زمین           از احتمال فاجعه، از آخر الزمان!
آقا اجازه! سنگ شدم مانده در کویر                 باران ببار و باز بباران از آسمان
اهل بهشت یا اهل جهنم، خودت بگو!       آقا اجازه! ما که نه در این و در آن                             
یک پای در جهنم و یک پای در بهشت...        یا زیر دست‌های نجیب تو در امان
باشه صبور می‌شود، اما تو لااقل                 دستی برای من بده از دورها تکان
آقا اجازه! خسته‌ام از این همه فریب             از های و هوی مردم این شهر نانجیب
آقا اجازه! پنجره‌ها سنگ گشته‌اند               دیوارهای سنگی از کوچه بی‌نصیب
آقا اجازه! باز به من طعنه می‌زنند                عاشق ندیده‌های پر از نفرت رقیب
شیرینی وجود مرا تلخ می‌کنند                    فریادهای کینه‌پرست پر از فریب
آقا اجازه! گندم و جوانه بهانه بود                  آدم نمی‌شویم، بیا ماجرای سیب!
باشد، سکوت می‌کنم، اما خودت ببین         آقا اجازه! منتظرند نه این همه غریب».    



تانک‌مان در دره سقوط کرد
این جانباز 70 درصد صحیت‌هایش را با نحوه مجروحیت و جانبازی‌اش در سال 80 ادامه می‌دهد و می‌گوید: «ترکیه در سال 80 سر مرزهای ما شلوغی به وجود آورده بود و داشت جنگ راه می‌انداخت. رهبر معظم انقلاب دستور دادند که سپاه با کلیه امکانات خود و با قدرت تمام جلو برود و نگذارند مثل جنگ ایران و عراق فرسایش پیدا کند. چون ترکیه یک منطقه کوهستانی است، در 27 خردادماه سال 80 قبل از اینکه به طرف مرزهای ترکیه حرکت کنیم در کوهستان نیشابور با گلوله‌های جنگی بسیار سنگین یک مانور آمادگی انجام دادیم. دسته ما زرهی بود و با تانک کار می‌کردیم.
ما دسته یک از گروه یک بودیم که اول ما را روانه عملیات کردند. من در تانک مرکز آتش بودم و توپ شلیک می‌کردم. یکی از نیروهای جدید سپاه که دهه 70 از دانشکده افسری به سپاه آمده بود و تجربه جبهه نداشت به عنوان فرمانده در تانک ما حضور داشت. یک فرمانده گردان و یک فرمانده تیپ ما را از بالای شیب نگاه می‌کردند که کجا هستیم. یک شیب خیلی بالایی بود که آن را بالا رفتیم، توپ اول را که شلیک کردم. تقریبا یک کیلومتر و پانصد متر جلوتر افتاد. داد فرمانده تیپ درآمد و گفت: چرا اینطور شلیک می‌کنید؟ کجا را دارید می‌زنید. شما چهار کلیومتر جلوتر را باید بزنید؟ گلوله دوم را زدم، گفت: بهتر بود ولی درست نیست. گلوله‌های بعدی را که به هدف زدیم. گفت: خیلی خوب است و در برگشت هم همین‌طور بزنید. هشت تا گلوله به ما داده بودند که چهار تا در رفت و چهار تار برگشت بزنیم. رسیدیم به نقطه‌ای که باید برمی‌گشتیم، تیربار فرمانده تانک گیر کرده بود، به من گفت: بیا تیربارم را راه بیانداز. گفتم من از سرجایم نمی‌توانم بلند شوم بیایم گیر تیربار تو را رفع کنم. با تیربار هوایی بزن. چون تازه وارد بود، هول شده بود و اصلا حرف‌های ما را نمی‌شنید.
در برگشت یک پرتگاهی بود که همان پرتگاه را خاکریز زده بودند تا تانکی داخل دره سقوط نکند. چون شیب تند بود آهسته پایین می‌رفتیم، فرمانده گردان گفت: خیلی آهسته است سرعت تانک را کمی تند کنید. سه و چهار مرتبه تکرار کرد. یک مرتبه مهار تانک از دست راننده در رفت و دیگر نتوانست تانک را کنترل کند. اتفاقا تانک‌مان به همان خاکریز خورد و خاکریز را شکافت و 60 متر پایین دره رفت و به تخته سنگی گیر کرد، وارونه شد. در اوج گرما، آن هم داخل تانک با وزن 45 تن آهن، مثل دار گوسفندی آویزان بودیم. فرمانده تانک که نصف بدنش بیرون بود زیر تانک آمد، له شد و به درجه شهادت نائل آمد. من هم که بروی صندلی نشسته بودم در دهلیزم باز بود. سرم به سنگ‌ها خورد. چون کلاه ایمنی سرم بود، فشار روی گردنم آمد و مهرهای 34 و 35 پشت گردم در رفت و قطع نخاع شدم. ولی حواسم سرجایش بود.

امر به صبر شدم
فرمانده که شهید شده بود و راننده تانک هم که حواسش را از دست داده بود. فقط من به هوش بودم. هر چه از آن بالا صدا می‌زدم که تانک سقوط کرده و ته دره رفته است. با بی‌سیم من را دلداری می‌دادند که نترسید می‌آییم، تانک را خاموش می‌کنیم و نجات‌تان می‌دهیم. من می‌دانستم کسی پایین نمی‌آید چون حفاظت هم آمده بود. هنوز چهار گلوله داشتیم که فرصت نشده بود، بزنیم، احتمال انفجار بود. فقط کافی بود از یک جایی یک جرقه‌ای بلند شود و تانک منفجر شود. حدود یک ساعت ما به همان حالت وارونه درون تانک بودیم کابل بی‌سیم هم دور گردنم پیچیده بود و نفسم را به خر خره انداخته بود هر چه از آن بالا صدایم زدند تانک خاموش کن. گفتم شما نمی‌دانید من در چه حالی هستم. آمدم بی‌سیم را از دور گردنم آزاد کنم، دیدم هیچ جای بدنم کار نمی‌کند. گفتم: من در وضعیتی نیستم که بتوانم تانک را خاموش کنم.
انتظار خیلی سخت بود. یکبار دیدم فشاری روی سرم آمد، گفتم اگر تانک منفجر نشود سرم منفجر خواهد شد. بیش از 20 بار چشمهایم را روی هم گذاشتم، گاهی ذکر و گاهی اشهدم را می‌گفتم. دیگر صدا می‌زدند، می‌شنیدم ولی جواب نمی‌دادم. از نجات ناامید شده بودم. یک وقت دیدم از طرف راست تانک یک شبحی مثل ستاره آسمان به همان کوچکی که می‌بینیم، داخل تانک آمد و خیلی روشن و پرنور بود. یک مکثی جلوی من کرد یک ندایی از آن ستاره در آمد و گفت: یک کم تحمل امام حسن‌مجتبی(ره) را داشته باش. بعد هم از داخل تانک رفت. چند ثانیه نگذشت که سرم تکان خورد، کابل بی‌سیم از دور گردنم آزاد شد و تانک هم خاموش شد. همکاران با بیل و کلنگ آمدند و زیر تانک حفره ایجاد کردند و این‌طور ما را نجات دادند. 
این جانباز ۷۰ درصد نحوه آشنایی‌اش را با همسرش چنین بیان می‌کند: قبل از آشنایی با همسرم، خانواده‌اش را داخل پارک می‌دیدم و با آنها صحبت می‌کردم. تا چند سال رفت‌وآمد من با خانواده و اقوام همسرم ادامه داشت. تا اینکه او تصمیم گرفت، همسرم شود.



لبخندهای جانباز برایم مهم بود
فاطمه خانم که در طول مصاحبه چایی یا آب به دهان همسرش می‌داد و یا روی مبل روبروی همسرش می‌نشست و با اشتیاق مصاحبه من و همسرش را دنبال می‌کرد، در ادامه صحبت‌های حسین آقا می‌گوید: «پدرم سال ۸۶ با پرایدی تصادف کرد و چند ماه بعد حافظه‌اش را از دست داد، به مرور زمان هم توانایی حرکت نداشت. تقریبا همه کارهایش را خودم می‌کردم، بعد دو سال که فوت کرد دچار افسردگی شدید شدم و خودم را در اتاق حبس می‌کردم؛ از روزگار شاکی بودم با اینکه از وضعیت پدرم راضی بودم، چرا او رفت و ما را تنها گذاشت. زیاد پیش می‌آمد خانواده‌ام به پارک ملت می‌رفتند؛ یک روز از من هم خواستند همراهشان بروم، می‌گفتند: آنجا آقایی است که روی ویلچر می‌نشیند و خیلی شبیه بابا است. شبی که من همراه خانواده‌ام به پارک رفتم، مادرم برای اینکه روحیه من عوض شود، ما را شهربازی برد و حسین آقا هم آن شب همراه ما آمد. گاهی سرم را برمی‌گردانم و در چهره او دقیق می‌شدم، انگار او را یکجا دیده بودم؛ بعد آن شب، هر روز برای دیدنش به پارک می‌رفتم. با هم صحبت می‌کردیم، من از پدرم می‌گفتم و او هم نحوه مجروحیت را شرح می‌داد و از خانواده‌اش حرف می‌زد.»

مهریه ام را بخشیدم
او در حین صحبت گاهی به صورت همسرش نگاهی می‌اندازد و لبخندی گوشه لبانش می‌نشیند و می‌گوید: «حسین آقا در جشن‌ها و مراسم عروسی فامیل ما شرکت می‌کرد. دایی‌ام هم گاهی به پارک می‌رفت و با او هم‌کلام می‌شد. یک روز فهمیدم به دنبال پرستار است تا بتواند کارهایش را انجام دهد. دو بار ازدواج کرد، یکی چهار ماه و دیگری سه سال با او زندگی کردند، خسته شدند و رفتند. حسین آقا تنها شد و مجدد به آسایشگاه برگشت. دیدم او دوباره افسرده شده است، لبخندش برایم مهم بود و اینکه شاد باشد.‌ لذا تصمیم گرفتم خودم از ایشان مراقبت کنم. با وجود مخالفت‌های ایشان، بر خواسته خود پافشاری کردم. سه سال عقد بودم که اگر روزی کارهایش را نتوانستم به خوبی انجام دهم یا خسته شدم، از پیشش بروم. بعد این مدت، در اواخر سال ۹۶ با ۱۴ سکه همسر  او شدم و همان‌جا مهریه‌ام را بخشیدم. بعد ازدواج با ایشان از رشته معماری به پرستاری تغییر رشته داده بودم تا در دانشگاه مشهد درس بخوانم. او هم باید در نبود من به آسایشگاه می‌رفت. اما دیدم دانشگاه شهرستان یا مشهد فرقی نمی‌کند، بحرحال وقتم برای تحصیل گرفته می‌شود و به خوبی نمی‌توانم کارهای حسین آقا را انجام دهم، بنابراین حاضر نشدم ایشان به آسایشگاه بروند تا من ادامه تحصیل دهم».
 
https://www.razavi.news/vdce7z8p.jh8zfi9bbj.html
razavi.news/vdce7z8p.jh8zfi9bbj.html
کد مطلب ۶۱۱۷۰
ارسال نظر
نام شما

آدرس ايميل شما