هدیه سادات میرمرتضوی/سرویس هنر خبرگزاری رضوی
ناگهان یک گلوله آر.پی.جی که روی زمین افتاده بود، بر اثر اصابت گلولهای به خرجش، شلیک شد و به بچههایی که اطراف ما بودند اصابت کرد. چند نفر مجروح شدند. مجروحان و بقیه با وحشت به اطراف فرار میکردند و خود را داخل کانال میانداختند. یکی از بچهها آتش گرفته بود و فریاد میزد: «سوختم، سوختم». با آقای باقری به سمتش دویدیدم. باور نمیکردم. همان بسیجی سیزده چهارده ساله زیبارو با اصابت گلوله به کوله آر.پی.جیاش و آتش گرفتن یکی از خرجهایش در حال سوختن بود. به سرعت دست به کار شدیم. هر چه تلاش کردیم کوله آر.پی.جی را از بدنش باز کنیم، نمیشد. بسیجی کم سن و سال چون کوله آر.پی.جی برایش بزرگ بود آن را با سیم تله و بند پوتین به بدنش محکم کرده بود تا موقع عملیات باز نشود. با سیمچین هر چه تلاش کردیم، نتوانستیم بندها و سیمها را باز کنیم. مدام فریاد میزد و کمک میخواست و با التماس به ما نگاه میکرد. آتش سنگین دشمن و رگبارهای بی امان تیربارچی عراقی، اطرافمان را میشکافت ولی کوله خیال باز شدن نداشت. ناگهان خرج دوم با آتش زیاد شعله کشید. همه از اطراف او عقب رفتیم. بعد از فرو نشستن شعله دوباره به سمتش آمدیم. تلاشمان را بیشتر کردیم. خدایا! مگر کوله باز میشد؟ فضا آکنده از بوی گوشت و پوست سوخته بدن بسیجی شده بود. بسیجی نفسهای آخرش را میکشید که خرج سوم هم آتش گرفت. دوباره از اطرافش دور شدیم. چند غلت دیگر زد و آتش، بدن معصوم و کوچکش را احاطه و در میان خود محو کرد. بهتزده و ناباورانه نظارهگر سوختن تدریجی بسیجی بودیم که روحش به معراج پر کشید. خیلی دلم گرفت. ققنوس وار آتشمان میزنند و باز... از لابلای سوختن آغاز میشویم... بازی ادامه دارد نوبت به نام ماست... ما تازه بعد باختن آغاز میشویم.
همسنگران قدیم
خوانش علیرضا مهرداد که از بخشی از کتاب "جنون مجنون" به پایان میرسد، سکوت سنگینی بر فضای جلسه حکفرما میشود. چشمها ابری و بارانی است. حمید جهانگیر فیضآبادی که با لباس خدمتگزاری امام رضا(ع) روی صندلی ردیف اول نشسته، اشکهایش را آرامآرام از زیر عینک پاک میکند. کسی چه میداند؟ شاید با شنیدن جملهجمله این متن، دوباره همان نوجوان نوزده ساله تخریبچی شده شده که در عملیات کربلای 4 و 5 حماسه آفرید. همان که همراه جمعی از نوجوانان و جوانان این دیار، سالها قبل برای دفاع از خاک میهن از جان گذشتند و به میدان قدم گذاشتند. همرزمانی که خیلیهایشان مثل نوجوان بسیجی آسمانی شدند و بازماندگان آن روزها، حالا مردهای میانسالی هستند که یک عصر داستان، بهانهای شده تا گروهی از آنها دوباره دور هم جمع شوند و از آن دوران روایت کنند. مثل سید علیرضا مهرداد که سالهاست برای داستاننویسی حوزه دفاع مقدس مشهد خون دل میخورد یا سید سعید موسوی مردی از دیار خرمشهر شهر آزادگی و شهادت که جنگ، سالهاست او را راهی شهر امام رضا(ع) کرده تا در جلسات داستاننویسی مشهد جزء بهترینها باشد. مثل خیلیهای دیگر که در جمع میهمانان جلسه حضور دارند و سیامین نشست نقد ادبی شمس بهانهای شده تا خاطرات روزهای خون و آتش را در کنار همسنگران قدیم، مرور کنند.
مانند مرد سپیدمویی که وقتی بلندگو را به دست میگیرد با بغض و بهت از روزهای رزمندگیاش تعریف میکند: «خیلی از ما در زمان جنگ نوجوانانی بودیم که دورهای ندیده بودیم. نوجوانانی که حتی وقتی برای شناسایی میرفتند نمیتوانستند مشاهداتشان را درست تعریف کنند. خیلی از ما در آن روزها صحنهها و وضعیتهایی را تجربه کردیم که از باور انسان خارج است. مثل شبی که من نوجوان بودم و همراه دو نفر دیگر تا صبح زیر آتشبار دشمن در سنگری چند وجبی به سر بردیم. آن شب از ساعت 10 شب تا 6 صبح من هر ثانیه مرگ را انتظار میکشیدم. وصف آن لحظات دشوار در بیان نمیگنجد. ما رزمندگان سالهای جبهه، از این دست خاطرات و تجربههای خاص زیاد داریم. به همین خاطر، وقتی کتاب آقای فیضآبادی را خواندم با خودم گفتم ایشان شاهکار کرده است. به اعتقاد من لازم است از افرادی مثل ما حمایت شود تا بتوانیم تجربیاتمان در حوزه جنگ را به بهترین شکل منتقل کنیم».
صداقت؛ وجه تمایز ادبیات دفاع مقدس ما با سایر آثار حوزه جنگ
علی براتی گجوان، دبیر علمی سلسه نشستهای ادبی شمس است. او با افتخار درباره این جلسات که مدتهاست به همت سازمان کتابخانهها، موزهها و مرکز اسناد آستان قدس رضوی در حال برگزاری است، اعلام میکند: «افتخارمان این است که در اکثر جلسات نقد ادبی شمس بیش از دو سوم کتابهایی که به آن پرداختهایم، در حوزه دفاع مقدس بوده است. این شاید به علاقه قلبی من به این حوزه برمیگردد و اگر عمری باقی باشد در نشستهای بعدی نیز این روند را ادامه میدهیم». این پیشکسوت عرصه ادبیات داستانی درباره کتاب جنون مجنون میگوید: «به آقای فیضآبادی تبریک میگویم. چرا که این کتاب جزء معدود آثاری بود که به دلیل جاذبه زیاد مخاطب سختگیری مثل من را تا آخر اثر به دنبال خود کشید».
براتی درباره مضمون این اثر عقیده دارد: «کربلای 5، بزرگترین عملیات آبی و خاکی آن دوران است. این عملیات میتواند از زاویه دید هر راوی، بر اساس اشراف و احاطه به آن ناحیه جغرافیایی خاص و تجربیات شخصی فرد از آن واقعه تاریخی، روایت شود. در این اثر، نکتهسنجی و ریزبینی نویسنده قابل تقدیر است. ضمن اینکه ما در این کتاب با صداقت روایت روبرو هستیم.». این مدرس داستاننویسی ادامه میدهد: «آثار خودنوشت در حوزه دفاع مقدس مثل کتاب جنون مجنون، نسبت به آثار دیگرنوشت، دارای اعتبار افزونتری هستند. چرا که نویسنده بلافصل با مخاطب صحبت میکند. مطمئنا دایره واژگانی فردی که خودش آن فضا را درک کرده با نویسندهای که بر اساس شنیدههای راوی دیگری مینویسد، تفاوت دارد.
خودنوشتها صریح، عریان و صادق هستند. حس نمیکنیم نویسنده ادا در آورده و دروغ گفته است. بلکه پی میبریم او هر حسی که در آن لحظات داشته را بیان کرده است. مثل صحنه تحسینبرانگیز تیر خوردن راوی در این اثر و شهادت همرزمش. شاید در حوزه ادبی، من نویسنده میتوانستم این صحنه را خیلی زیباتر بنویسم ولی قطعا در آن صورت، صحنه از احساس راوی یعنی آقای فیضآبادی خالی میشد». این داستاننویس ابراز امیدواری میکند: «من با روایتهای صادقانه از جنگ خیلی موافقم. چون این آثار بعدها میتوانند در داستان، فیلمنامه و سینما، مورد استفاده قرار بگیرند. اتفاقی که امیدوارم برای این اثر نیز محقق شود. آنچه ادبیات دفاع مقدس ما را از بقیه آثار سایر جنگها متمایز می کند، صداقت فوقالعادهای است که راویان ما در این حوزه دارند و موجب خلق چنین آثار درخشانی میشوند. چیزی که در این اثر نیز شاهدش هستیم».
تفاوت خاطره و داستان
سید سعید موسوی مجری برنامه نیز در خلال جلسه بارها با لهجه شیرین مردمان جنوب، شرکتکنندگان را میهمان سخنان خود میکند: «یکی از خوبی خواندن آثار بر اساس خاطرات این است که ما با نویسنده همراه میشویم. سختیها، اشتباهات و کارهای درستش را میبینیم و درک میکنیم. زبان راوی اول شخص، صمیمی است و فاصله کمی با مخاطب پیدا میکند. اگر کتابی خوب نوشته شده باشد باید این حس صمیمیت را به مخاطب منتقل کند». این مدرس داستاننویسی که خود روزهای سخت دفاع مقدس را در جنوب تجربه کرده ادامه میدهد: «در بحث خاطرهنویسی، زمان و مکان وقوع حادثه را باید ذکر کرد. این دو فاکتور باعث میشود استناد خاطره قوی شود. ارزش یک خاطره به مستند بودن آن است. بنابراین در خاطره نمیتوانیم از افراد تخیلی استفاده کنیم. نویسنده نمیتواند درباره چیزی که اتفاق نیفتاده صحبت کند. این در حالی است که برای داستان، چنین محدودیتی نداریم. ما در داستان میتوانیم عنصر تخیل را دخیل کنیم. مثل کتاب "نبرد آلواتان" که من بر اساس زندگی شهید کاوه نوشتم. این اثر داستانی است ولی متاسفانه یکی از رسانهها در مطلبی به یکی از ماجراهای داستانی این کتاب استناد کرده بود که این کار اشتباهی است».
موسوی یکی دیگر از معیارهای مهم خاطرهنویسی را جزیینگری دانسته و میگوید: «اگر راوی در خاطره، کلی صحبت کند، مطلبش استناد لازم را ندارد. مثلا بگوید سربازان دشمن حمله کردند و تعداد زیادی از ما را کشتند و خانههای زیادی را ویران کردند. کلیگویی در بحث خاطره و مستند فاقد ارزش است». این مدرس داستاننویسی در بخش دیگری از سخنان خود، خاطره را فاقد توصیف میداند و ادامه میدهد: «اگر در اثری که قالب آن خاطره است، به سمت توصیفهای داستانگونه برویم، آن اثر از خاطره خارج شده و تبدیل به زندگینامه داستانی خواهد شد». این داستاننویس حوزه دفاع مقدس در قسمت دیگری از صحبتهایش میگوید: «شاید این سوال پیش بیاید که چرا آقای فیضآبادی در این کتاب، همه چیز را تعریف کرده است؟ از دوران کودکی تا نوجوانی و غیره.
از آنجا که بحث جنگ 8 ساله در کشور ما مسئله منحصر به فردی است و سرنوشت این جنگ توسط افرادی رقم خورد که مانند بسیجیهای نوجوان به صورت خودجوش به جبههها پیوستند، قطعا این موضوع برای مخاطب جالب است که بداند شخصی که دارد خاطرات دوران جنگش را روایت میکند، چه کسی است؟ علایق، تفکرات و خانوادهاش چگونه بوده است. شاید اگر نویسنده این اثر یک داستاننویس حرفهای بود هیچوقت ریسک نمیکرد که آستانه داستان خود را با ذکر این مقدمات طولانی به خطر بیندازد. ولی نویسنده داستان جنون مجنون، انگار میخواهد همه مسائل را بازگو کند. حتی شاید یک روز عادی در تقویم جیبیاش برای نویسنده اهمیت دارد و اتفاقا کتاب انقدر جذاب نوشته شده که حتی خواندن این روزمرگیها هم برای مخاطبین دوستداشتنی است».
پایان دوره انتقال
سید علیرضا مهرداد، پیشکسوت ادبیات داستانی دفاع مقدس هم که سالهاست در این عرصه مو سپید کرده است، حرفهای گفتنی برای مخاطبین و علاقهمندان دارد: «سالها پیش این اثر را قبل از چاپ خوانده بودم و دوباره آن را به بهانه جلسه نقد خوانش کردم. با آن خندیدم و گریه کردم. یادم افتاد از انتقادهایی که برای حمایت این اثر از من شده بود و این بار با صراحت بیشتر حمایتم را از جنون مجنون اعلام میکنم. انصافا، کار کار محکمی است در حوزه ادبیات شفاهی و همه چیز در جای خودش درست اتفاق افتاده است. ما در آثار جنگ، گاهی دوربین را در محل خاطره میکاریم و گاهی در زمان حال. یعنی راوی، شخصیت الانش است و با این نگاه سراغ جنگ میرود. ولی در حالت اول، راوی به جای اینکه جنگ را به امروز بیاورد، ما را به جنگ میبرد. این سبک روایت برای من رزمنده که آن روزها را درک کردهام بسیار ارزشمند است.
جنون مجنون، باورپذیر است. بدون تحلیلهای امروزی، اضافات ادبی و... ما برای این قالب ادبی همین صراحت لهجه را میخواهیم. من با سید سعید موسوی برای کتاب "پشت دیوارهای شهر" که خاطرات خودش است یک سال کلنجار میرفتیم. توصیه من این بود ایشان اندوختههای داستانیاش را در کتاب بیاورد ولی نمیپذیرفت. در این اثر، سید سعید موسوی، همان سعید 16 ساله شده است. نوجوانی جنگزده که ما لحظه به لحظه با او همراه میشویم. حتی در شگفتزدگیاش از دیدن برف برای اولین بار. این صراحت لهجه و باورپذیری در جنون مجنون نیز وجود دارد».
مهرداد ادامه میدهد: «من یک زمانی ناراحت بودم که چرا محمد کاظم کاظمی که کار ویرایش اثر را به عهده داشته برای آن یک ویرایش فاخر انجام نداده است ولی حالا میفهمم کاری که آقای کاظمی انجام داده کارشناسی بوده. چرا که ما برای لمس بهتر این اثر، به چنین متنی نیاز داریم. همین کار با دستاندازهایی که دارد». این داستاننویس در پاسخ به سوالی درباره ارتباط ادبیات حوزه دفاع مقدس با نسل جدید میگوید: «برای ارتباط با نسل جوان، زبان مشترکی مانند داستان لازم است. این داستان است که با تکنیکهایش مخاطب امروز را جذب میکند. ولی طبیعی است که خیلی از داستانها بر اساس واقعیت شکل نگرفته و نمیتواند مورد استناد قرار بگیرد. برعکس خودنوشتها که نابترین خاطرات هستند».
رزمنده قدیمی جبهههای جنگ، با خوانش بلند صحنه شهادت نوجوان بسیجی، حرفهایش، مملو از درد میشود: «واقعیت این است ما در جبهه، صحنههایی دیدیم که خودمان هم باور نکردیم. قطعا توصیف چنین صحنههایی برای دیگران دشوار و ثقیل است. با خواندن آثار ارزشمندی از این دست، هر چه بیشتر به این نتیجه میرسم که ما باید رزمندگان را وادار به نوشتن خاطراتشان کنیم. به نظرم حتی اگر رزمندهها حاضر شوند خاطراتشان را به صورت خانم هم یادداشت کنند ارزشمند است. حقیقت این است که ما در پایان دوره انتقال هستیم. صحابیها را از دست دادهایم و تابعینی مثل ما این روزها روایتگر جنگ شدهاند. این آخرین تلاشهای رزمندهها برای انتقال مفاهیم دفاع مقدس است».
چنان تیری رها کردند سویش
حمید جهانگیر فیضآبادی، با همان حجب و متانتی که مشخصه رزمندگان سالهای حضور در جبهههای دفاع مقدس است، از کتابش صحبت میکند. از حدود پنج سالی که برای جمعآوری اطلاعات، عکسها و تالیف اثر وقت گذاشته و بارها برای یادآوری بهتر جزییات بعضی خاطرات، به دوستان و همرزمانش متوسل شده است. از اینکه بیشتر خاطرات کتاب را از روی تقویمهای جیبی و خاطرات روزانهای که در آن ثبت شده نوشته است. عادتی که هنوز آن را ترک نکرده. از عکسهای آن دوران و نوشتههای پشتش و از نامههایی که رد و بدل میشده به عنوان منابع دیگر کتاب یاد میکند. از این میگوید که در حین تالیف کتاب بارها با آن خاطرات دوباره خندیده و نیمه شبها گریسته است. طوری که هنوز آثار اشکهایش روی برگههای دستنویس باقی مانده است.
از اینکه از ابتدا برای تالیف این اثر بنا را بر این گذاشته که فقط به آنچه دیده و در آن حضور داشته استناد کند. به اینکه بعد از نوشتن این اثر، آن را چند نفر از جمله آقای یوسفی فرمانده تخریب خوانده و تایید کردهاند که برای نویسنده بسیار با ارزش است. فیضآبادی از اینکه این اثر سال 96 به عنوان کتاب سال برگزیده شده خشنود است و برای همه حاضران جلسه، آرزو میکند روزی همه آنها نویسنده جنون مجنون شوند. وقتی نویسنده، با زبان خود، لحظات مجروحیت خود و شهادت همرزمش را با حس و حالی عجیب، خوانش میکند، فضای جلسه دوباره بوی خاکریز و خون و خمپاره میگیرد: «آتش شعلهور خودروهای در حال سوختن و انبوه جنازه و بوی باروت فضا را پر کرده بود. حدود سی متر با خاکریز پشت نهر خین که کاملت در تیررس دشمن بود فاصله داشتیم. گستردگی حجم آتش به حدی بود که زیر دید کامل دشمن زمینگیر شدیم... بیسیمچی که فامیلش زارع بود از همه عقبتر دراز کشیده و در دید عراقیها بود. آهسته از او خواستم به سمت ما سینهخیز بیاید. زارع نیمخیر شد. به سمتم آمد و دستش را دراز کرد. من هم دستم را دراز کردم تا کمکش کنم. در یک لحظه تیربارچی عراقی که گویا صحنه را دیده بود بلند شد و شلیک کرد. با شلیک تیربار سوزش زیادی در دستم حس کردم و خون فواره زد. بی اختیار فریاد زدم یا زهرا. با اصابت گلوله به مچ دستم بیسیمچی هم فریادی کشید، روی دو زانو بلند شد، دستانش را باز کرد و در حالی که گلوله گلویش را شکافته بود لحظاتی به نقطهای از افق خیره شد. سپس با پیشانی به زمین خورد و در حال سجده شهید شد. رگبار تیربارچی عراقی، مرا مجروح و زارع را میهمان آسمان کرده بود. چنان تیری رها کردند سویش... که خون فواره میزد از گلویش».