رایو داشت اخبار مرز مهران را اعلام میکرد. گوشهایم تیز شد؛ راننده خودش فهمید ماجرا چیست و صدا را زیاد کرد.
روزنوشتهاي يك خبرنگار در ميان زائران عاشق-۴
تو به معجزه اعتقاد داری؟
28 آبان 1395 ساعت 9:34
رایو داشت اخبار مرز مهران را اعلام میکرد. گوشهایم تیز شد؛ راننده خودش فهمید ماجرا چیست و صدا را زیاد کرد.
سید میلاد ناظمی: خانم گوینده حرفش را با خبر بسته شدن جادههای منتهی به مهران شروع کرد و من هم دقیقا همان موقع به مقصد رسیدم. از ماشین پیاده شدم و خواستم کرایه را حساب اما دیدم دست راننده که پیرمردی جا افتاده بود با دو تا ده هزار تومانی سمت من دراز شده. قبل از این که حرفی بزنم گفت: «تو که داری میری اینها را هم بینداز تو ضریح آقا و حضرت عباس. کرایه هم نمیخوام».
خشکم زده بود. بی اراده دستم به سمت دستش رفت و یک مرتبه بغضش ترکید و سرفهاش گرفت. اشک روی صورت پر چینش لیز میخورد و به ریشهای یکدست سفیدش میرسید. چیزی نرسید که قطرههای اشک مثل دانههای مروارید از چانهاش سقوط کردند. گفتم حاج آقا حالتون خوبه؟ جواب داد: «آره جوون، حالم خیلی خوشه. تو را جون آقا بگذار تو حال خوشم بمونم. برو جوون خدا پشت پناهت».
اینها را گفت و سرش را روی فرمون گذاشت و های های گریه کرد. یک ساعت قبل از پرواز به فرودگاه رسیدم اما نزدیک بود از پرواز جا بمانم و به خاطر همین نیم ساعت پر استرس و طولانیتر از حد معمولی پشت سر گذاشتم و کلی ماجرا برایم رخ داد که الآن حس میکنم همه آنها به خاطر این بود که قدر سفرم را بیشتر بدانم.
در نهایت هواپیما با یک و نیم ساعت تاخیر پروازش را آغاز کرد. بغل دستی من یک مرد حدود ۴۰ ساله به اسم کاوه است که جزو آدمهای شوخ و خوشصحبت جامعه به حساب میآید. کاوه خیلی زود سر صحبت را باز کرد و وقتی فهمید تنها سفر میکنم و هیچ برنامه خاصی برای سفر ندارم و از الآن جای خوابی برای شب تدارک ندیدم خیلی تعجب کرد و چند بار گفت دمت گرم و فقط پرسید خانواده چیزی نگفتن؟
برای کاوه ماجراهای سفرهای اربعین قبلیام را تعریف کردم و از اتفاقات و معجزاتی که در سالهای اخیر برایم رخ داده بود گفتم. به وضوح تعجب کاوه لحظه به لحظه بیشتر میشد اما فهمیده بود که زائر امام حسین بی جا و غذا نمیماند. کاوه منطقم را کامل قبول کرد و گفت: «راست میگی به خدا. حالا بگذار تو همین راستا ماجرای رفیقم را تعریف کنم».
کاوه برایم ماجرای عجیب زیارت دکتر رضایی را تعریف کرد. دیشب دکتر رضایی به کاوه زنگ میزند و از او در مورد برنامهاش برای تعطیلات اربعین سوال میکند. کاوه هم که خبر داشته دکتر رضایی فرد مذهبی و معتقدی نیست برایش ماجرای سفر اربعین را توضیح میدهد اما قبل از پایان تماس، دکتر رضایی به کاوه میگوید: «تو را خدا من را هم ببر. وقتی گفتی اربعین اونجایی، دلم یکباره ریخت».
اولش کاوه اصلا باورش نمیشود و فکر میکند کل ماجرا شوخی است اما وقتی برایش مسجل میشود برای دکتر توضیح میدهد که باید برای عراق مجوز خروج از کشور و ویزا داشته باشد. کاوه به دکتر اطمینان میدهد که میتواند برایش تا قبل از ظهر ویزا را بگیرد و خود دکتر هم باید پیگیر مجوزش شود. حدود ساعت 10 صبح دکتر رضایی به هر شکلی که شده مجوز خروج از کشور و ویزا را میگیرد و پیگیر بلیتهای هواپیما میشود. اما از آنجایی که بلیت نجف در این روزها نایاب است و اگر هم پیدا شود قیمتش بسیار بالا است، دکتر رضایی راهی فرودگاه میشود تا شاید در آنجا راهی پیدا کند و از قضا راهی هم پیدا میکند.
در کمال تعجب، دکتر رضایی ساعت ۱۴ با یک بلیت ۵۰۰ هزار تومانی راهی نجف میشود و الان آنجا منتظر کاوه است. کاوه داستانش با جمله «خدای دکتر رضایی، خدای تو هم هست» تمام میکند و من مطمئنم امشب یک جای خواب در شهر نجف منتظر است تا پیدایش کنم.
کد مطلب: 4072