خبرگزاری رضوی 31 شهريور 1399 ساعت 9:10 https://www.razavi.news/fa/interview/61145/سکان-دار-شینوک -------------------------------------------------- گفتگو آزاده خلبان دوران دفاع مقدس؛ عنوان : سکان دار «شینوک» -------------------------------------------------- مشهد - سرهنگ خلبان غلامرضا مرادی فر از خلبانان دلاور مشهدی است که بیش از 10 سال در چنگال بعثیان اسیر بوده است. متن : خبرگزاری رضوی- سید حسین میرپور ، اگر زمین چشم از دلاوری های بسیجیان بر نمی داشت ، آبی آسمان هم دل در گرو مردانی داشت که راه های ابر آلود آسمان را شناسایی می کردند . سینه آبی آسمان به نام و نشان این مردان مزین است . این جانباز می گوید : در روزهای اول جنگ و در تاریخ 23 مهر 1359 از اصفهان به سمت مسجد سلیمان و سپس به دزفول آمدم. من خلبان بالگرد شینوک بودم . در دزفول جمعی از مسئولان کشور از جمله شهید رجایی ، شهید باهنر و مرحوم آقای هاشمی رفسنجانی حضور داشتند . آن ها می خواستند به اهواز بیایند که شبانه به همراه آنان به سوی اهواز حرکت کردیم . به دلیل موقعیت جنگی و خاموشی مطلق ، مکان و باند فرودگاه برایمان مشخص نبود . با برج مراقبت تماس گرفتیم و تقاضا کردیم حداقل چراغ های باند را روشن کنند ، ولی برج به ما تذکر داد اگر چراغ های باند را روشن کنیم ، فرودگاه را می زنند . بالاخره هر طور بود ، فرودگاه را پیدا کردیم و نشستیم . آزاده مرادی فر ادامه می دهد : بالافاصله برای توجیه پرواز و ماموریتمان به اتاق جنگ لشکر 92 زرهی اهواز رفتیم . به ما ابلاغ کردند باید تعدادی از نیروها و مقداری مهمات را به منطقه خسروآباد ، بندر ماهشهر و آبادان ، ببرید. بالگرد من به عنوان رهبر گروه انتخاب شد . پس از سوار کردن نیروها و برداشتن مهمات به طرف منطقه پرواز کردیم . به دلیل تاریکی شب و ترس از پدافند دشمن مجبور بودیم هر چهار فروند بالگرد اعزامی ، نزدیک به هم و در سطح پایین پرواز کنیم . وی می افزاید : پس از طی مسافتی به منطقه مورد نظر رسیدیم . من چون رهبر گروه بودم ، ابتدا اقدام به فرود کردم . در همین هنگام ، ناگهان به سوی بالگردها تیراندازی شد و بالگرد ما از قسمت هیدرولیک آسیب دید ؛ طوری که نمی توانستیم آن را بلند کنیم . این خلبان یادآور می شود : ابتدا فکر کردم نیروهای خودی اشتباهی به طرف ما تیراندازی کرده اند ، سعی کردم با تکان دادن دست به آن ها بفهمانم که ایرانی هستیم و دیگر تیراندازی نکنند . وقتی در بالگرد را باز کردم ، تازه متوجه شدم عراقی هستند . آن ها همان شب منطقه خسروآباد را گرفته بودند و چون ابتدای جنگ هنوز خط مقدم و جبهه های جنگ شکل نگرفته بود، کسی از پیشروی آنان اطلاعی نداشت و این گونه بود که به اسارت دشمن در آمدیم.   چون خلبان بودیم، بیشتر از بقیه کتک خوردیم این جانباز دفاع مقدس می گوید: به هر حال ما را به سنگر خودشان بردند ، بالگرد را به رگبار بستند و چون درونش مهمات بود با صدای مهیبی منفجر شد . دست ها و چشم هایمان را بستند و تا توانستند کتکمان زدند . حتی با قنداق تفنگ چنان بر سر خلبان یکم ، آقای سبزواری زدند که پشت سرش شکافت و خون فواره زد . وی خاطر نشان می کند : بعد از این پذیرایی ما را سوار ماشین کردند . پنج نفر بودیم ؛ دو خلبان ، دو خدمه پرواز و یک نفر از برادران بسیج . ما را برای بازجویی به بصره بردند. در بصره یک سرگرد عراقی به همراه یک مترجم از ما بازجویی کردند. یادم می آید اگر در پاسخ دادن ها کمی تعلل می کردم، یک میله آهنی از پشت سر محکم به سرم اصابت می کرد و تا مدتی چیزی نمی فهمیدم . کمی که بهوش می آمدم دوباره سوالات شروع می شد ؛ اسم فرمانده چیست ؟ چند فروند بالگرد دارید ؟ فلان لشگر از کجا آمده ؟ چقدر نیرو دارید ؟ و از این گونه سوال ها که البته آن ها اطلاعات دقیق درباره تجهیزات و نیروهای ما داشتند. خدا بزرگ است ، ناراحت نباشید جانباز مرادی فر ادامه می دهد: فردای آن روز ما را دوباره سوار ماشین کردند و به سوی بغداد بردند . همراهمان یکی از برادران بسیجی بود که گویا او را حسابی شکنجه کرده بودند، چرا که سر و صورتش متورم بود. در بین راه اصرار کردم برای نماز نگه دارند ، ولی آن قدر خشن بودند که کسی جرات اعتراض نداشت. با اصرار ما بالاخره نگه داشتند و با چشمان بسته تیمم کردیم و نماز خواندیم . وی می افزاید : در بغداد وارد اتاقی شدیم . 10 دقیقه بعد از ورودمان یکی از خلبانان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی را روی برانکارد آوردند. هواپیمایش را زده و دست و پایش را شکسته بودند. خودش را حسن لقمان نژاد معرفی کرد و از ما پرسید: ایرانی هستید ؟ گفت : ناراحت نباشید . گفتم : ناراحت نیستیم . به هر حال ما هم کتک می خوریم ، می خندیم گریه می کنیم و روزگار را سپری می کنیم. او گفت : من هم ناراحت نیستم . شما چهار ستون بدنتان سالم است ، ولی من دست و پایم شکسته است . خدا بزرگ است ، ناراحت نباشید . این کلام او تا آخر اسارت آویزه گوشم شد و هر وقت روزگار برایم سخت می شد، یاد کلام او می افتادم و قوت قلب می گرفتم . استخبارات عراق بدتر از زندان های مخوف است خلبان آزاده می گوید: پس از سوالات طولانی ما را به استخبارات بغداد تحویل دادند . آنجا دیگر شرایط فرق می کرد. زندانی کوچک با دیوارهایی به رنگ قهوه ای پررنگ که سه نفر در کنار هم می خوابیدند . با مشت و لگد راهی سلول انفرادی شدم  و در تنهایی و تاریکی مروری بر گذشته خودم کردم . هیچ گاه فراموش نمی کنم لحظه ای که از خانه می خواستم به پادگان بروم . دخترم که تازه راه افتاده بود ، دستش را به دیوار گرفته بود و آهسته آهسته راه می رفت . او هیچ گاه از جلوی چشمانم دور نمی شد . وی می افزاید : سرانجام پس از سه روز در سلول باز شد . دوباره چشم هایم را بستند و برای بازجویی بردند . این بار بازجویی با دفعات قبلی فرق داشت و به این صورت بود که بعد از هر چند سوال که هرگونه جواب می دادم ، یک میله آهنی به سرم می خورد و با اینکه بازجوها دو نفر بودند ، هنوز هم نمی دانم چه کسی این ضربات را به سرم می زد . یک سال به همین منوال و در تنهایی کامل و در سلول انفرادی گذشت ؛ سالی که به اندازه یک عمر سختی و مشقت داشت ، اما همه این ها را برای رضای خدا تحمل کردم . تا پایان دوره اسارت همچنان از مفقودین بودم آزاده مرادی فر می گوید : تا روزهای آخر اسارتم به دلیل اینکه صلیب سرخ از وجود من در عراق اطلاع نداشت و از اسرای ثبت نام شده نبودم ، هیچ نامه ای بین من و خانواده ام رد و بدل نشد ، اما دوستم آقای سبزواری در حق من فداکاری کرد . او که از اسرای ثبت نام شده بود ، وقتی با خانواده خودش مکاتبه می کرد، تا مدت ها از زبان من برای خانواده ام نامه می نوشت . من از این مطلب تا آخرین شبی که در عراق بودیم، خبر نداشتم . او در بعقوبه عکس دخترم را نشان داد و من تازه متوجه شدم که خانواده ام از زنده بودن من مطلع هستند و از این موضوع بسیار شادمان شدم .   مقصد بعدی ما زندان ابوغریب بود این خلبان می گوید : از ابوغریب چیزهای زیادی در رسانه ها شنیده ایم ، ولی این زندان نیز مانند دیگر زندان ها مشکلات خودش را داشت . یک روز خبر دادند وسایلتان را بردارید . گفتم : کجا می رویم ؟ گفتند : جای خوبی می روید . برایمان از قبل معلوم بود که جای خوب عراقی ها کجاست . به نیروی هوایی عراق رفیتم و پس از سه روز بازجویی و پرسیدن همان سوال های تکراری به زندان ابوغریب رفتیم. وی ادامه می دهد : در ابوغریب از اینکه دیگر در سلول انفرادی نبودیم ، خیلی خوشحال بودیم . لباسمان قهوه ای روشن بود و در اتاقی که حدود هفتاد نفر از اسرا بودند ، زندگی می کردیم . بچه ها در ابوغریب در گروه های هشت نفره تقسیم بودند و هر گروه مثل یک خانواده بود . آن قدر صمیمی بودیم که اصلا فکر نمی کردیم اینجا عراق است . برای اولین بار در آنجا میان دوستان و اسیران ایرانی احساس وطن کردم . دیدار بچه ها و سر زدن به آن ها برایمان بسیار لذت بخش بود . دو سه سال در ابوغریب بودیم . با اینکه مسائلی چون نظافت ، غذاخوردن ، خوابیدن و ... را با مشکلات عدیده می گذراندیم ، اما چون با هم بودیم از آن راضی بودم. وی می افزاید : یک روز خلبانان را از دیگر اسرا جدا کردند  . ما را به نیروی هوایی عراق و سپس به استخبارات بردند. استخبارات جایی برای نگهداری ما نداشت و ما در یک فضای رو باز نگهداری می کردند . برای اولین بار در دوران اسارتم آسمان و ستاره هایش را دیدم . تا صبح به آسمان چشم دوختم و اصلا نخوابیدم . صبح همگی را دوباره سوار کردند و به ابوغریب باز گرداندند و از اینکه دوباره به پیش دوستانمان آمده بودیم ، بسیار خوشحال بودیم ؛ دوستانی که پس از چندسال از پایان اسارت هنوز هم با آن ها ارتباط خوبی دارم . روزهای آخر اسارت خلبان آزاده می گوید: روزهای آخر اسارت را بیشتر با ورزش می گذراندیم . برای خودمان دمبل درست کرده بودیم . با پارچه هایی که داشتیم، داخل آن را شن ریختیم و بعد به دو سر چوبی وصل کردیم و به عنوان وزنه با آن ورزش می کردیم . یا با لباس های کهنه مان کوله پشتی درست کرده بودیم و داخل آن را شن یا سنگ ریزه می ریختیم، سپس در مدت هواخوری، با آن دور محوطه می دویدیم . زمان دیدار با خانواده فرا رسیده بود  مرادی فر تصریح می کند : سرانجام هنگام تبادل اسرا رسید . یک روز عراقی ها برایمان لباس زرد آوردند و گفتند : ان شاءا... قرار است شماها هم برگردید . سریع آماده شوید و تا نیم ساعت دیگر ماشین ها خواهند آمد . کسی باور نمی کرد ، اما زمان برگشت و دیدار با خانواده پس از 10 سال فرا رسیده بود . دوست داشتیم ، کارهای دستی خودمان را که در طول اسارت درست کرده بودیم از قبیل تسبیح و ... با خود بیاوریم، ولی عراقی ها اجازه ندادند. من فقط توانستم جانماز و مهری را که کار دستی خودم بود به ایران بیاورم. وی ادامه می دهد : به هر حال از زندان الرشید بعقوبه به اردوگاه بعقوبه و سپس به ایران آمدیم . در مشهد استقبال در خور توجهی از من کردند و دخترم که در هنگام اسارتم یک ساله بود با این جملات به استقبالم آمد : کودکی یک ساله بودم که دشمن شما را از من جدا کرد . مادرم در روزهای فراق و دوری ، از دلاوری هایت می گفت و اکنون پدرم به آغوش گرم خانواده برگشته و برگشتن او را جشن می گیریم . به میهن خوش آمدی که با آمدنت دل ما را خوشحال کردی . مرادی فر می گوید : من برای آن ها از حدیث غم و غربت اسارت ، دوری و بی تابی سخن گفتم . از روزهایی گفتم که حسرت دیدن یک لحظه آفتاب را داشتم .