یادداشت شفاهی؛
نیم قرن پس از شریعتی
او از همه روشنفکران و رزمندگان اسلامی و غیر اسلامی در نقاط مختلف گیتی سخن میگفت. از مردمان آفریقا و آمریکای لاتین، از انقلاب الجزایر، از کنفدراسیون دانشجویان خارج از کشور، از زندان سیته پاریس و از همه آنانی که در طول تاریخ از ایدئولوژی خود دفاع کردند و تا سرحد مرگ و کشته شدن و شهادت پیش رفتند. شریعتی در پس این همه بازی با کلمات که از روح پاک و دل پاک باخته او برمیخواست، واقعاً به چه می اندیشید؟ به جامعه بی طبقه، به قسط و عدل اسلامی یا رویاروئی با استعمار و یا به از بین بردن فاصله دارا و نادار و همه آنچه که روح و ذهن او را رنج می داد. آیا پس از آن همه سخنرانیهای مهیّج و مسحور کننده که زمینه انقلاب را حداقل در ذهن طبقه روشنفکر و تحصیلکرده فراهم کرده بود، اکنون که پس از این همه سال به آن سخنان گوش فرامی دهیم و به آن نوشته ها نظر می افکنیم به خروجی آن گفته ها و نوشتهها چه نمرهای میدهیم؟
آیا شریعتی یک پراگماتیست بود که جامعه را بر اساس واقعیت ها تحلیل میکرد یا رؤیا پروری که در آرزوی برآورده شدن آرزوهای سیاسی و ایدئو لوژیک خود بود. سلفی گری شریعتی و باز گشت به خویش وی آیا می توانست مصداق بیرونی پیدا کند؟ آیا جامعه قرن بیستم ایران و جهان اصلاً قابل مقایسه با جامعه قرن اول هجری بود؟ آیا برداشت مردم از اسلام همان برداشت مسلمانان پاک باخته اولیه بود؟ و البته هزاران اما و اگرهای دیگر که شریعتی اصلاً به آنها توجه نداشت و ایده سلفیگری خود را براساس برداشتهای احساسی خود از اسلام و جهان قرون گذشته برای نسل قرن بیستم به تصویر میکشید، تصویری که هرگز رنگ و بوئی از واقعیت نداشت و شد آنچه که امروز می بینیم.