مروری بر زندگی «حاجاحمد اقوامشکوهی»، قدیمیترین نقارهزن حرم امامرضا(ع)؛
شکوه ماندگار نوای حرم رضوی
خبرگزاری رضوی- فاطمه سیرجانی؛ فقط عشق میتواند در دلت باشد که 72سال بیهیچ تعطیلی و حتی یک روز درنگ، پیش از هر طلوعی و غروبی، 104پله پیچدرپیچ را گز کنی تا به معشوق برسی. باید عاشقی تمامعیار باشی که درمان همه دردهایت را از معشوق بخواهی و تن به درمان هیچ طبیبی نسپاری. باید عاشق باشی که... . قصه، قصه حاجاحمد اقوامشکوهی است؛ نقارهزن دلداده حرم علیبنموسیالرضا(ع) که بیش از دوسوم عمرش را نقارهزن نقارهخانه امامرضا(ع) بود. غروب 21 آذر 13۹۶ غروب عمر مردی بود که نهفقط مشهدیها، که ایران با صدای نقارهنوازی او خاطرهها دارند.
میراثدار شکوهیها
خانه پدریاش نزدیک حرم بود؛ در کوچه «حسنقلی» یا همان کوچه «داروغه» امروز کنار منبع آب. نوزدهساله بود که بهعنوان نقارهزن حرم وارد آستان علیبنموسیالرضا(ع) شد. نقارهزنی در خاندان شکوهی موروثی بود و اکنون نیز نسل چهارم و پنجم حاجاحمد، پسر و نوههایش در نقارهخانه حضرتی شغل موروثی پدرانشان را دنبال میکنند. خودش تعریف میکرد: «جد پدری پدرم، عموها، عموزادهها و برادرها همه تا چند نسل نقارهزن حرم بودند. الان هم دو پسرم و حتی نوههایم نقارهزن حرم هستند.»
او داستان نام فامیلی خاندانش را اینطور روایت میکرد: «خاندان ما شهرتش را از همین حرفه دارد. از گذشتههای دور به سبب شکوه و عظمت بارگاه حضرت رضا(ع)، کسانی را که نقارهزن حرم مطهر بودند، «شکوهی» میگفتند. در زمان پدرم هنوز شناسنامه نیامده بود. وقتی برادر بزرگم برای شناسنامه رفته بود، همانجا این نام را برای ما انتخاب کرده بودند و شدیم اقوام شکوهی».
نام فامیلی همسر حاجاحمد هم نشان از هنر نقارهزنی داشت؛ «عملهشکوهی». در دوره قاجار به کارمندان دولت و آستان قدسرضوی «عمله» میگفتند و نقارهزنان را «عملهجات شکوه» مینامیدند. صدای سازها نمایانگر شکوه و عظمت بارگاه بود. بههمیندلیل وقتی از محمدرضا، پسر حاجاحمد، نسبت فامیلی پدر و مادرش و خاندان بزرگ شکوهی را پرسیدم، از نامهای فامیل اجزاءشکوهی، باشیشکوهی، عملهشکوهی و اقوامشکوهی که همگی نقارهزنان حرمرضوی بودهاند، نام برد و گفت: «پدربزرگ مادریام حاجعباس هم نقارهزن بود. پدر و مادرم نسبت فامیلی دوری داشتند. پدرم یکسالونیم بیشتر نداشتند که از نعمت پدر محروم شد و با مادرش تنها زندگی میکردند. با بیماری شدید مادربزرگ و زمینگیرشدنش، از اطرافیان خواست پسرش را داماد کنند و داییزادهاش را نامزد این ازدواج کرد. آندو بعد از ازدواج در همان خانه مرحوم پدربزرگم در کوچه منبع آب زندگیشان را شروع کردند.»
***
محمدرضا شکوهی که از چهاردهسالگی پشت دستگاه طبلزنی نشسته و شده است یکی از نیروهای غیررسمی نقارهخانه امامرضا(ع)، درباره اولین حضورش در نقارهخانه حرم میگوید: «بچه که بودم، همراه پدرم به نقارهخانه میرفتم. پنجششسالگی را خوب در خاطر دارم که وقتی به آنجا میرفتم، کمکم با نگاهکردن به دست طبلنوازها و نقارهزنها این هنر را آموختم.»
شکوهی پسر که سال1372 کارمند رسمی آستانقدس شده است، درباره یکی از بهترین خاطرات از پدرش تعریف میکند: «آن زمان برای استخدام آزمون و کلاسی نبود. خاطرم هست چهاردهپانزدهساله بودم که همراه حاجاحمد به نقارهخانه رفته بودم. آن روز چندتن از بزرگان از نقارهخانه حرم بازدید کردند. یکی از آنها از من خواست پشت طبل بنشینم و شروع کنم به نواختن. نشستم پشت طبل و شروع کردم به زدن. اینجا حواسم به پدرم بود که چقدر استرس دارد و نگران کار من است. بعد که آم جمع تشویقم کردند، به چهره پدرم نگاه کردم و دیدم چشمانش از شدت شوق خیس اشک است. از آن زمان در نقارهخانه حرم هستم، اما از سال1372 بود که بهصورت رسمی در آستان قدس رضوی استخدام شدم.»
گرمکردن طبلها با سرجاوربهای ضایعاتی
قدیمها مثل الان همهجا گازکشی و سیستمهای پیشرفته گرمایشی نبود. حاجاحمد برای گرمکردن ابزار کار نقارهخانه مجبور بود خودش وسایل گرمایشی آماده کند. اینها را پسر پنجاهوپنجساله حاجاحمد میگوید و در تعریف آن روزها میگوید: «پدرم یکساعت پیش از نواختهشدن طبلها و نقارهها میرفت برای گرمکردن وسایل. قدیمها هم که دستگاههای بخاری برقی و هیتر و گازی نبود. او سرجاروبهای ضایعاتی خدام را جمع میکرد و میآورد اتاق نقارهخانه. آنجا با درستکردن آتش وسیله گرمایشی ابزار کار را فراهم میکرد.»
سرکشی به نقارهخانه و بررسی یکیک ابزار و وسایل بیشتر برای وقتی بود که نقارهخانه به مناسبتی تعطیل بود. هم فرصتی بود برای کنترل ابزار و تعمیرشان و هم بهانهای برای حاجاحمد که دوباره پا به درون نقارهخانه بگذارد و از آن بالا سلامی دوباره به حضرت بدهد: «پدرم آدم خانهنشستن نبود. حتی در ایام مناسبتی و عزاداریها که نقارهخانه تعطیل بود، راهی آنجا میشد. بررسی میکرد که اگر طبلها پاره شده باشند و نیاز به عوضکردن پوستشان باشد، انجام شود. بررسی ابزار کار بیشتر در این روزها که فرصت بیشتری بود، صورت میگرفت. بهاین شکل هم کارهای سرکشی را انجام میداد و هم روز تعطیل به بهانه این کار راهی نقارهخانه میشد.»
معامله کارگر عاشق با امامرضا(ع)
حاجیهخانم شکوهی تعریف میکرد: «حاجاحمد تراشکار بود. در کارش هم خیلی مهارت و تخصص داشت، اما خودش هیچوقت به فکر پیشرفت و کسب درآمد از این حرفه نبود. حتی در فکر خریدن مغازه هم نبود. تا پیش از بازنشستگیاش از کارخانه در سن شصتسالگی، هم بهصورت افتخاری به حرم میرفت و هم به سر کار، اما پس از آن دیگر شد خادم رسمی حرم. او هیچگاه دنبال مال و ثروت نبود. بارها از او خواسته بودیم که از این محله کوچ کنیم، اما قبول نمیکرد و میگفت خانه پدریاش را با کاخ ملکآباد هم عوض نمیکند. حاجاحمد از این خانه خاطرات زیادی داشت. او برایمان از بردن شبانه مادرش در دوران کشف حجاب از روی پشت بامها با همکاری آژانی که دوستش بود، نقل میکرد و خاطرات فراوان دیگری که او را دلبسته این محل کرده بود.»
تا هستم، همسایه امامرضا(ع) میمانم
ساختوسازهای یکیدو دهه اخیر دورتادور خانه حاجاحمد را از همسایههای قدیمی و دوستان دیروزش خالی کرده بود، اما او بهدلیل نزدیکی خانه پدریاش به حرم و حس تعلق شدیدش به خانه پدری، هیچوقت دلش به رفتن از آن محله رضا نشد و تا پایان عمر همسایه امام رضا(ع) ماند: «تقریبا همه اهل محل از اینجا کوچ کرده و رفتهاند. خیلی وقت است که اطراف خانهام خالی شده است. ساختمانهای بلندی ساخته شده و خانهام بین آنها گم است، اما من ماندهام؛ بهخاطر تعلقخاطری که به خانه پدریام دارم و بیشتر از آن، عشق به آقاعلیبنموسیالرضا(ع). من اینجا ماندهام و تا زنده هستم، قصد ندارم از اینجا بلند شوم.»
70سال است که میترسم خواب بمانم
یکی از ترسهای همیشگی حاجاحمد ترس از خوابماندن و طلوع خورشید و جاماندن از وظیفهای بود که او میراثدار خاندانش بود و میبایست آن را حفظ میکرد: «همیشه از این میترسم که چشم باز کنم و آفتاب بالا آمده باشد. برای همین ساعت بالای سرم را یکساعت قبل از طلوع خورشید کوک میکنم که مبادا خواب بمانم. اما همیشه زودتر از بهصدادرآمدن زنگ ساعت بیدار میشوم. بیشتر از 70سال است که صبحم با سلام به امامرضا(ع) شروع میشود.»
از همان جوانی عشقش این بود که حدود یکساعتونیم قبل از اذان، رو به گنبد حضرت بنشیند و آن را تماشا کند. حتی یکبار هم نشده است که با اهل خانه به سیزدهبهدر برود یا لحظه تحویل سال کنار خانواده باشد. او روزهای عزا که نقارهخانه تعطیل بود، انگار گمشدهای داشت و احساس کلافگی میکرد.
از شدت سرما دستانمان کرخت میشد
نقارهزنی در زمستانهای دور و سخت مشهد هم خودش داستانهایی جذاب و شنیدنی داشته است؛ زمستانهایی که گاه یک شب تا به صبح برف میبارید و تا بهار و گرمشدن زمین، همهجا سپیدپوش و یخبندان بود. پیرمرد تعریف میکرد: «پیش از اذان صبح باید هرطوری بود خودم را به حرم میرساندم. دربانها شبانه میرفتند و برفها را میانداختند. برای همین وقتی به صحن و سرای حرم میرسیدیم، برف زیادی جمع شده بود و بازکردن راه خیلی سخت میشد. داخل راهپله گلدسته هم بهقدری برف جمع میشد که گاه مجبور بودیم چهاردستوپا راه برویم. وقتی میرسیدیم آن بالا، دستانمان کرخت شده بود. اگر روی آتش میگرفتیم، جلز و ولز میکرد، اما سوزشی حس نمیکردیم. مجبور بودیم دستانمان را زیر بغل بگیریم تا از کرختی و بیحسی دربیاید. بعد روی آتش میگرفتیم تا گرم شود.»
سلام هر روز به خورشید
مشهد قدیم خیلی کوچک بود. با طلوع خورشید که نقارهزنها بر نقاره میدمیدند و طبلها را مینواختند، در آن سکوت صبحگاهی همه شهر صدای نقارهخانه حرم علیبنموسیالرضا(ع) را میشنیدند و میفهمیدند وقت نماز است. حاجاحمد تعریف میکرد: «بیست دقیقه مانده به اذان شروع میکردیم به زدن نقاره تا پیداشدن شفق. قدیمها که مردم رادیو و تلویزیون نداشتند، از همین صدای نقارهخانه حرم امامرضا(ع) میفهمیدند وقت نماز است و بیدار میشدند. تقویم هم نبود که وقت طلوع خورشید و اذان معلوم باشد. وقتی هوا صاف و آفتابی بود، خوب بود. کار زمانی سخت میشد که هوا ابری بود و بالا آمدن خورشید از پشت کوه را نمیدیدیم.»
شاه طبیبان، درمان همه دردها
حتی نشده بود که برای بیماری، نقارهزنی را تعطیل کند. میگفت: «وقتی جوان بودم، یک روز تب شدیدی داشتم، ولی باز هم رفتم. هر بیماریای که داشتم، امامرضا(ع) شفایم دادند. چهارپنجسال پیش هر دو کلیهام به درد آمد و تا نزدیک عمل هم پیش رفتم، ولی خدا را شکر مشکل با عنایت آقا رفع شد. مدتی هم دلدرد شدید داشتم؛ تا حدی که از درد، متکا را روی شکمم فشار میدادم تا درد کم شود. دکترها گفتند یا زخم معده است یا اثنیعشر، اما وقت اذان که میشد، با همان درد میرفتم نقارهخانه. به لطف حضرت، آن درد هم بهبود یافت.» دلبسته امامرضا(ع) بود. درباره اتفاقاتی شبیه معجزه که برای خودش پیش آمده بود، حرفها در دل داشت: «حدود 30سال پیش برای معاینه رفتم پیش چشمپزشک. گفت که چشمم آب آورده است و باید خیلی زود عمل شود. یک روز قبل از رفتن به نقارهخانه، رفتم طرف گنبد. چشمم را روی گنبد گذاشتم و نجوایی با حضرت کردم. بعد هم رفتم نقارهخانه. حدود 30سال از این ماجرا میگذرد و چشمهایم مشکلی ندارند.»
او حلشدن مشکل همسرش را نیز از همین عنایت میدانست: «حال همسرم بد شد. بردمش درمانگاه امام هادی(ع) و وقتی رسیدیم، دکتر گفت: فوری نوار قلب بگیر و خانمت را ببر بیمارستان مجهز. داشت دیر میشد و نزدیک بود اولینبار به نقارهزنی حرم نرسم. رسیدیم به بیمارستان. دکتر که لباس خادمیام را دید، پرسید: چهکارهاید؟ گفتم نقارهزن حرم هستم و داشتم میرفتم حرم. گفت: پس اینجا چهکار میکنی؟ برو نقارهات را بزن و برای ما هم دعا کن.»
مشق عشق با دستان هنرمند پدربزرگ
عباس اقوامشکوهی، نوه مرحوم امیرمحمد اقوام شکوهی و پسر ارشد حاجاحمد است. او کمتر از یک دهه پیش از فوت پدر و پدربزرگش در کنار آنها در حرم نقاره میزده، اما خیلی سالها پیش از حضور رسمی در نقارخانه، زمانی که هنوز کودک بوده، دست در دست پدربزرگ پلههای نقارهخانه را پشت سر میگذاشته است تا به قسمت گلدسته برسد: «حدود دوسالونیمه بودم که حاجاحمد من را با خودش به نقارهخانه میبرد و هفتهشتساله که شدم، برای بستن طناب طبلها و آمادهکردن ابزار کار به نقارهخانه میرفتم.»
به گفته نوه نقارهزن قدیمی حرم، امیرمحمد اقوامشکوهی بعد از 30سال که در نقارهخانه حرم خدمت کرد، در سال1395 به رحمت خدا رفت. صمیمت و رفاقت حاجاحمد با پسر ارشدش چنان بود که فوتش ضربه بزرگی به او وارد کرد و یکسال بعد به پسر مرحومش پیوست.
دستان شفاگر
عباس تعریف میکند: «یکی از خاطرات جالب از حاجاحمد به روزی برمیگردد که بهشدت قلبش به درد آمد و اصرار مادربزرگ برای رفتن به درمانگاه بیفایده بود. میگفت تا پای پلههای نقارهخانه میروم و بچههای نقارهخانه و پسرها را راهی میکنم و بعد که خاطرجمع شدم، به دارالشفای حضرت میروم. اما مادربزرگ چون نگران حال ایشان بود، پشت سرش راه افتاد تا از دور هوایش را داشته باشد. او برایمان تعریف میکرد که از دور حواسم به ایشان بود. پسرها یکییکی میآمدند و بعد خوشوبش با حاجاحمد پای راهپلههای نقارهخانه را پیش میگرفتند. در این میان یک نفر رفت نزدیک یکی از نقارهزنها و بعد از احوالپرسی و خداقوت گفت بروم پیش دوستم و خداقوتی هم به او بگویم. پدربزرگم تعریف میکرد من دستم از زیر پالتو روی قلبم بود که یکی آمد و درحالیکه احوالپرسی میکرد، دستش را روی قلبم گذاشت و گفت «چیزی نیست حاجاحمد» و دوبار تکرار کرد «خوب میشی» و رفت. من همانطور مات و متحیر از پشت سر به او نگاه میکردم تا از نظرم افتاد. همینکه از نظرم افتاد، حس کردم قلبم آرام شده است و دیگر دردی ندارد. این داستان را که برای ما تعریف کرد، عمویم که خبر داشت آن روز مادربزرگ از دور حواسش به حاجاحمد بود، وقتی از او درباره کسی که نزد پدربزرگم آمده بود، سؤال کرد، مادربزرگم گفت ششدانگ حواسم به حاجاحمد بود و اصلا کسی را که پدربزرگ میگوید، ندیدهام.»
کبوتران زائر
بیش از 70سال حضور هرروز در حرم خاطرات بسیاری را برای این نقارهزن کهنهکار رقم زده بود. یکی از آن خاطرات مربوط به سحری بود که همراه یکی از دوستانش عازم حرم بوده است: «یک ساعت به طلوع آفتاب مانده بود. صحنهای دیدیم که متحیرمان کرد. کبوتران زیادی دستهدسته میآمدند و در صحن انقلاب روی زمین مینشستند. سروصدایشان حرم را برداشته بود. تعدادشان نزدیک به هزارتا بود. این صحنه واقعا تماشا داشت، اما نزدیک اذان بود و باید به نقارهخانه میرفتیم. از آن بالا میدیدم یک دنیا پرنده بود که همه به سمت پنجرهفولاد حرکت میکردند. چنان دستهدسته که غریب مینمود این رفتار و حرکات. پرندهها به زمین مینشستند؛ درست روبهروی پنجرهفولاد. رو به حضرت که رسیدند، یکلحظه همه شروع کردند به جیغ و داد کردن. درست مثل زمانی که دستههای سینهزنی پشت پنجرهفولاد شور میگیرند و شروع میکنند به نوحهخوانی و سینهزنی. دیدن این صحنه اشک هر بینندهای را درمیآورد. نیمساعتی این صحنه بود. بعد بلند شدند، دور گنبد دوباره دوری زدند و پراکنده شدند.»
یک دنیا عشق و معرفت
به گفته حاجاحمد نقارهزنی رسم و رسوم خاصی داشت که باید بلد آن میبودی تا خروجیاش یک کار معنوی زیبا و تأثیرگذار باشد: «در نقارهخانه پنج طبل و هشت کرنا زده میشود. به یکی از کرنازنها «سرنواز» و بقیه را «پینواز» میگویند.»
کرنازن اول رو به گنبد میایستد و با کرنا میگوید: «سلطان دنیا و عقبا، علیبنموسیالرضا(ع)» بقیه به او جواب میدهند: «امام رضا(ع)» دوباره او میگوید: «امام رضا(ع)» و آنها جواب میدهند: «غریب رضا» نوای بعدی «مولامولا رضاجان، رضاجان، رضاجان» است. بقیه جواب میدهند: «امام غریب، امام رضا(ع)» باز میخواند: «رضاجان، رضاجان، رضاجان» و پاسخ بقیه «امام غریب» است. بعد میگویند: «دور دوران امام رضا(ع) است، ای دادرس بیچارگان، ای دادرس درماندگان، فریادرس فریادرس» در انتها نیز همه میگویند: «یا فتاح، یا فتاح». این ذکر کرناها از قدیم بوده است. من حدود 45سال کرنا میزدم، ولی الان طبل میزنم. در بین طبلها یک طبل کوچک وجود دارد که به آن «سرچشنی» میگویند. این طبل مدام کار میکند و به تعبیر ما یکدنده است. من این طبل را میزنم.»
میراثدار شکوهیها
خانه پدریاش نزدیک حرم بود؛ در کوچه «حسنقلی» یا همان کوچه «داروغه» امروز کنار منبع آب. نوزدهساله بود که بهعنوان نقارهزن حرم وارد آستان علیبنموسیالرضا(ع) شد. نقارهزنی در خاندان شکوهی موروثی بود و اکنون نیز نسل چهارم و پنجم حاجاحمد، پسر و نوههایش در نقارهخانه حضرتی شغل موروثی پدرانشان را دنبال میکنند. خودش تعریف میکرد: «جد پدری پدرم، عموها، عموزادهها و برادرها همه تا چند نسل نقارهزن حرم بودند. الان هم دو پسرم و حتی نوههایم نقارهزن حرم هستند.»
او داستان نام فامیلی خاندانش را اینطور روایت میکرد: «خاندان ما شهرتش را از همین حرفه دارد. از گذشتههای دور به سبب شکوه و عظمت بارگاه حضرت رضا(ع)، کسانی را که نقارهزن حرم مطهر بودند، «شکوهی» میگفتند. در زمان پدرم هنوز شناسنامه نیامده بود. وقتی برادر بزرگم برای شناسنامه رفته بود، همانجا این نام را برای ما انتخاب کرده بودند و شدیم اقوام شکوهی».
نام فامیلی همسر حاجاحمد هم نشان از هنر نقارهزنی داشت؛ «عملهشکوهی». در دوره قاجار به کارمندان دولت و آستان قدسرضوی «عمله» میگفتند و نقارهزنان را «عملهجات شکوه» مینامیدند. صدای سازها نمایانگر شکوه و عظمت بارگاه بود. بههمیندلیل وقتی از محمدرضا، پسر حاجاحمد، نسبت فامیلی پدر و مادرش و خاندان بزرگ شکوهی را پرسیدم، از نامهای فامیل اجزاءشکوهی، باشیشکوهی، عملهشکوهی و اقوامشکوهی که همگی نقارهزنان حرمرضوی بودهاند، نام برد و گفت: «پدربزرگ مادریام حاجعباس هم نقارهزن بود. پدر و مادرم نسبت فامیلی دوری داشتند. پدرم یکسالونیم بیشتر نداشتند که از نعمت پدر محروم شد و با مادرش تنها زندگی میکردند. با بیماری شدید مادربزرگ و زمینگیرشدنش، از اطرافیان خواست پسرش را داماد کنند و داییزادهاش را نامزد این ازدواج کرد. آندو بعد از ازدواج در همان خانه مرحوم پدربزرگم در کوچه منبع آب زندگیشان را شروع کردند.»
***
محمدرضا شکوهی که از چهاردهسالگی پشت دستگاه طبلزنی نشسته و شده است یکی از نیروهای غیررسمی نقارهخانه امامرضا(ع)، درباره اولین حضورش در نقارهخانه حرم میگوید: «بچه که بودم، همراه پدرم به نقارهخانه میرفتم. پنجششسالگی را خوب در خاطر دارم که وقتی به آنجا میرفتم، کمکم با نگاهکردن به دست طبلنوازها و نقارهزنها این هنر را آموختم.»
شکوهی پسر که سال1372 کارمند رسمی آستانقدس شده است، درباره یکی از بهترین خاطرات از پدرش تعریف میکند: «آن زمان برای استخدام آزمون و کلاسی نبود. خاطرم هست چهاردهپانزدهساله بودم که همراه حاجاحمد به نقارهخانه رفته بودم. آن روز چندتن از بزرگان از نقارهخانه حرم بازدید کردند. یکی از آنها از من خواست پشت طبل بنشینم و شروع کنم به نواختن. نشستم پشت طبل و شروع کردم به زدن. اینجا حواسم به پدرم بود که چقدر استرس دارد و نگران کار من است. بعد که آم جمع تشویقم کردند، به چهره پدرم نگاه کردم و دیدم چشمانش از شدت شوق خیس اشک است. از آن زمان در نقارهخانه حرم هستم، اما از سال1372 بود که بهصورت رسمی در آستان قدس رضوی استخدام شدم.»
گرمکردن طبلها با سرجاوربهای ضایعاتی
قدیمها مثل الان همهجا گازکشی و سیستمهای پیشرفته گرمایشی نبود. حاجاحمد برای گرمکردن ابزار کار نقارهخانه مجبور بود خودش وسایل گرمایشی آماده کند. اینها را پسر پنجاهوپنجساله حاجاحمد میگوید و در تعریف آن روزها میگوید: «پدرم یکساعت پیش از نواختهشدن طبلها و نقارهها میرفت برای گرمکردن وسایل. قدیمها هم که دستگاههای بخاری برقی و هیتر و گازی نبود. او سرجاروبهای ضایعاتی خدام را جمع میکرد و میآورد اتاق نقارهخانه. آنجا با درستکردن آتش وسیله گرمایشی ابزار کار را فراهم میکرد.»
سرکشی به نقارهخانه و بررسی یکیک ابزار و وسایل بیشتر برای وقتی بود که نقارهخانه به مناسبتی تعطیل بود. هم فرصتی بود برای کنترل ابزار و تعمیرشان و هم بهانهای برای حاجاحمد که دوباره پا به درون نقارهخانه بگذارد و از آن بالا سلامی دوباره به حضرت بدهد: «پدرم آدم خانهنشستن نبود. حتی در ایام مناسبتی و عزاداریها که نقارهخانه تعطیل بود، راهی آنجا میشد. بررسی میکرد که اگر طبلها پاره شده باشند و نیاز به عوضکردن پوستشان باشد، انجام شود. بررسی ابزار کار بیشتر در این روزها که فرصت بیشتری بود، صورت میگرفت. بهاین شکل هم کارهای سرکشی را انجام میداد و هم روز تعطیل به بهانه این کار راهی نقارهخانه میشد.»
معامله کارگر عاشق با امامرضا(ع)
حاجیهخانم شکوهی تعریف میکرد: «حاجاحمد تراشکار بود. در کارش هم خیلی مهارت و تخصص داشت، اما خودش هیچوقت به فکر پیشرفت و کسب درآمد از این حرفه نبود. حتی در فکر خریدن مغازه هم نبود. تا پیش از بازنشستگیاش از کارخانه در سن شصتسالگی، هم بهصورت افتخاری به حرم میرفت و هم به سر کار، اما پس از آن دیگر شد خادم رسمی حرم. او هیچگاه دنبال مال و ثروت نبود. بارها از او خواسته بودیم که از این محله کوچ کنیم، اما قبول نمیکرد و میگفت خانه پدریاش را با کاخ ملکآباد هم عوض نمیکند. حاجاحمد از این خانه خاطرات زیادی داشت. او برایمان از بردن شبانه مادرش در دوران کشف حجاب از روی پشت بامها با همکاری آژانی که دوستش بود، نقل میکرد و خاطرات فراوان دیگری که او را دلبسته این محل کرده بود.»
تا هستم، همسایه امامرضا(ع) میمانم
ساختوسازهای یکیدو دهه اخیر دورتادور خانه حاجاحمد را از همسایههای قدیمی و دوستان دیروزش خالی کرده بود، اما او بهدلیل نزدیکی خانه پدریاش به حرم و حس تعلق شدیدش به خانه پدری، هیچوقت دلش به رفتن از آن محله رضا نشد و تا پایان عمر همسایه امام رضا(ع) ماند: «تقریبا همه اهل محل از اینجا کوچ کرده و رفتهاند. خیلی وقت است که اطراف خانهام خالی شده است. ساختمانهای بلندی ساخته شده و خانهام بین آنها گم است، اما من ماندهام؛ بهخاطر تعلقخاطری که به خانه پدریام دارم و بیشتر از آن، عشق به آقاعلیبنموسیالرضا(ع). من اینجا ماندهام و تا زنده هستم، قصد ندارم از اینجا بلند شوم.»
70سال است که میترسم خواب بمانم
یکی از ترسهای همیشگی حاجاحمد ترس از خوابماندن و طلوع خورشید و جاماندن از وظیفهای بود که او میراثدار خاندانش بود و میبایست آن را حفظ میکرد: «همیشه از این میترسم که چشم باز کنم و آفتاب بالا آمده باشد. برای همین ساعت بالای سرم را یکساعت قبل از طلوع خورشید کوک میکنم که مبادا خواب بمانم. اما همیشه زودتر از بهصدادرآمدن زنگ ساعت بیدار میشوم. بیشتر از 70سال است که صبحم با سلام به امامرضا(ع) شروع میشود.»
از همان جوانی عشقش این بود که حدود یکساعتونیم قبل از اذان، رو به گنبد حضرت بنشیند و آن را تماشا کند. حتی یکبار هم نشده است که با اهل خانه به سیزدهبهدر برود یا لحظه تحویل سال کنار خانواده باشد. او روزهای عزا که نقارهخانه تعطیل بود، انگار گمشدهای داشت و احساس کلافگی میکرد.
از شدت سرما دستانمان کرخت میشد
نقارهزنی در زمستانهای دور و سخت مشهد هم خودش داستانهایی جذاب و شنیدنی داشته است؛ زمستانهایی که گاه یک شب تا به صبح برف میبارید و تا بهار و گرمشدن زمین، همهجا سپیدپوش و یخبندان بود. پیرمرد تعریف میکرد: «پیش از اذان صبح باید هرطوری بود خودم را به حرم میرساندم. دربانها شبانه میرفتند و برفها را میانداختند. برای همین وقتی به صحن و سرای حرم میرسیدیم، برف زیادی جمع شده بود و بازکردن راه خیلی سخت میشد. داخل راهپله گلدسته هم بهقدری برف جمع میشد که گاه مجبور بودیم چهاردستوپا راه برویم. وقتی میرسیدیم آن بالا، دستانمان کرخت شده بود. اگر روی آتش میگرفتیم، جلز و ولز میکرد، اما سوزشی حس نمیکردیم. مجبور بودیم دستانمان را زیر بغل بگیریم تا از کرختی و بیحسی دربیاید. بعد روی آتش میگرفتیم تا گرم شود.»
سلام هر روز به خورشید
مشهد قدیم خیلی کوچک بود. با طلوع خورشید که نقارهزنها بر نقاره میدمیدند و طبلها را مینواختند، در آن سکوت صبحگاهی همه شهر صدای نقارهخانه حرم علیبنموسیالرضا(ع) را میشنیدند و میفهمیدند وقت نماز است. حاجاحمد تعریف میکرد: «بیست دقیقه مانده به اذان شروع میکردیم به زدن نقاره تا پیداشدن شفق. قدیمها که مردم رادیو و تلویزیون نداشتند، از همین صدای نقارهخانه حرم امامرضا(ع) میفهمیدند وقت نماز است و بیدار میشدند. تقویم هم نبود که وقت طلوع خورشید و اذان معلوم باشد. وقتی هوا صاف و آفتابی بود، خوب بود. کار زمانی سخت میشد که هوا ابری بود و بالا آمدن خورشید از پشت کوه را نمیدیدیم.»
شاه طبیبان، درمان همه دردها
حتی نشده بود که برای بیماری، نقارهزنی را تعطیل کند. میگفت: «وقتی جوان بودم، یک روز تب شدیدی داشتم، ولی باز هم رفتم. هر بیماریای که داشتم، امامرضا(ع) شفایم دادند. چهارپنجسال پیش هر دو کلیهام به درد آمد و تا نزدیک عمل هم پیش رفتم، ولی خدا را شکر مشکل با عنایت آقا رفع شد. مدتی هم دلدرد شدید داشتم؛ تا حدی که از درد، متکا را روی شکمم فشار میدادم تا درد کم شود. دکترها گفتند یا زخم معده است یا اثنیعشر، اما وقت اذان که میشد، با همان درد میرفتم نقارهخانه. به لطف حضرت، آن درد هم بهبود یافت.» دلبسته امامرضا(ع) بود. درباره اتفاقاتی شبیه معجزه که برای خودش پیش آمده بود، حرفها در دل داشت: «حدود 30سال پیش برای معاینه رفتم پیش چشمپزشک. گفت که چشمم آب آورده است و باید خیلی زود عمل شود. یک روز قبل از رفتن به نقارهخانه، رفتم طرف گنبد. چشمم را روی گنبد گذاشتم و نجوایی با حضرت کردم. بعد هم رفتم نقارهخانه. حدود 30سال از این ماجرا میگذرد و چشمهایم مشکلی ندارند.»
او حلشدن مشکل همسرش را نیز از همین عنایت میدانست: «حال همسرم بد شد. بردمش درمانگاه امام هادی(ع) و وقتی رسیدیم، دکتر گفت: فوری نوار قلب بگیر و خانمت را ببر بیمارستان مجهز. داشت دیر میشد و نزدیک بود اولینبار به نقارهزنی حرم نرسم. رسیدیم به بیمارستان. دکتر که لباس خادمیام را دید، پرسید: چهکارهاید؟ گفتم نقارهزن حرم هستم و داشتم میرفتم حرم. گفت: پس اینجا چهکار میکنی؟ برو نقارهات را بزن و برای ما هم دعا کن.»
مشق عشق با دستان هنرمند پدربزرگ
عباس اقوامشکوهی، نوه مرحوم امیرمحمد اقوام شکوهی و پسر ارشد حاجاحمد است. او کمتر از یک دهه پیش از فوت پدر و پدربزرگش در کنار آنها در حرم نقاره میزده، اما خیلی سالها پیش از حضور رسمی در نقارخانه، زمانی که هنوز کودک بوده، دست در دست پدربزرگ پلههای نقارهخانه را پشت سر میگذاشته است تا به قسمت گلدسته برسد: «حدود دوسالونیمه بودم که حاجاحمد من را با خودش به نقارهخانه میبرد و هفتهشتساله که شدم، برای بستن طناب طبلها و آمادهکردن ابزار کار به نقارهخانه میرفتم.»
به گفته نوه نقارهزن قدیمی حرم، امیرمحمد اقوامشکوهی بعد از 30سال که در نقارهخانه حرم خدمت کرد، در سال1395 به رحمت خدا رفت. صمیمت و رفاقت حاجاحمد با پسر ارشدش چنان بود که فوتش ضربه بزرگی به او وارد کرد و یکسال بعد به پسر مرحومش پیوست.
دستان شفاگر
عباس تعریف میکند: «یکی از خاطرات جالب از حاجاحمد به روزی برمیگردد که بهشدت قلبش به درد آمد و اصرار مادربزرگ برای رفتن به درمانگاه بیفایده بود. میگفت تا پای پلههای نقارهخانه میروم و بچههای نقارهخانه و پسرها را راهی میکنم و بعد که خاطرجمع شدم، به دارالشفای حضرت میروم. اما مادربزرگ چون نگران حال ایشان بود، پشت سرش راه افتاد تا از دور هوایش را داشته باشد. او برایمان تعریف میکرد که از دور حواسم به ایشان بود. پسرها یکییکی میآمدند و بعد خوشوبش با حاجاحمد پای راهپلههای نقارهخانه را پیش میگرفتند. در این میان یک نفر رفت نزدیک یکی از نقارهزنها و بعد از احوالپرسی و خداقوت گفت بروم پیش دوستم و خداقوتی هم به او بگویم. پدربزرگم تعریف میکرد من دستم از زیر پالتو روی قلبم بود که یکی آمد و درحالیکه احوالپرسی میکرد، دستش را روی قلبم گذاشت و گفت «چیزی نیست حاجاحمد» و دوبار تکرار کرد «خوب میشی» و رفت. من همانطور مات و متحیر از پشت سر به او نگاه میکردم تا از نظرم افتاد. همینکه از نظرم افتاد، حس کردم قلبم آرام شده است و دیگر دردی ندارد. این داستان را که برای ما تعریف کرد، عمویم که خبر داشت آن روز مادربزرگ از دور حواسش به حاجاحمد بود، وقتی از او درباره کسی که نزد پدربزرگم آمده بود، سؤال کرد، مادربزرگم گفت ششدانگ حواسم به حاجاحمد بود و اصلا کسی را که پدربزرگ میگوید، ندیدهام.»
کبوتران زائر
بیش از 70سال حضور هرروز در حرم خاطرات بسیاری را برای این نقارهزن کهنهکار رقم زده بود. یکی از آن خاطرات مربوط به سحری بود که همراه یکی از دوستانش عازم حرم بوده است: «یک ساعت به طلوع آفتاب مانده بود. صحنهای دیدیم که متحیرمان کرد. کبوتران زیادی دستهدسته میآمدند و در صحن انقلاب روی زمین مینشستند. سروصدایشان حرم را برداشته بود. تعدادشان نزدیک به هزارتا بود. این صحنه واقعا تماشا داشت، اما نزدیک اذان بود و باید به نقارهخانه میرفتیم. از آن بالا میدیدم یک دنیا پرنده بود که همه به سمت پنجرهفولاد حرکت میکردند. چنان دستهدسته که غریب مینمود این رفتار و حرکات. پرندهها به زمین مینشستند؛ درست روبهروی پنجرهفولاد. رو به حضرت که رسیدند، یکلحظه همه شروع کردند به جیغ و داد کردن. درست مثل زمانی که دستههای سینهزنی پشت پنجرهفولاد شور میگیرند و شروع میکنند به نوحهخوانی و سینهزنی. دیدن این صحنه اشک هر بینندهای را درمیآورد. نیمساعتی این صحنه بود. بعد بلند شدند، دور گنبد دوباره دوری زدند و پراکنده شدند.»
یک دنیا عشق و معرفت
به گفته حاجاحمد نقارهزنی رسم و رسوم خاصی داشت که باید بلد آن میبودی تا خروجیاش یک کار معنوی زیبا و تأثیرگذار باشد: «در نقارهخانه پنج طبل و هشت کرنا زده میشود. به یکی از کرنازنها «سرنواز» و بقیه را «پینواز» میگویند.»
کرنازن اول رو به گنبد میایستد و با کرنا میگوید: «سلطان دنیا و عقبا، علیبنموسیالرضا(ع)» بقیه به او جواب میدهند: «امام رضا(ع)» دوباره او میگوید: «امام رضا(ع)» و آنها جواب میدهند: «غریب رضا» نوای بعدی «مولامولا رضاجان، رضاجان، رضاجان» است. بقیه جواب میدهند: «امام غریب، امام رضا(ع)» باز میخواند: «رضاجان، رضاجان، رضاجان» و پاسخ بقیه «امام غریب» است. بعد میگویند: «دور دوران امام رضا(ع) است، ای دادرس بیچارگان، ای دادرس درماندگان، فریادرس فریادرس» در انتها نیز همه میگویند: «یا فتاح، یا فتاح». این ذکر کرناها از قدیم بوده است. من حدود 45سال کرنا میزدم، ولی الان طبل میزنم. در بین طبلها یک طبل کوچک وجود دارد که به آن «سرچشنی» میگویند. این طبل مدام کار میکند و به تعبیر ما یکدنده است. من این طبل را میزنم.»