با کاروان حسینی تا اربعین|تجلّی نور فاطمه(س) در فرات
فیلم «ثارالله» دربارۀ حرکت کاروان امام حسین(ع) از مکه تا کربلا و اتفاقات مسیر راه و استقرار هشت روزه در کربلا تا عصر عاشوراست. فرآورده در این مجموعه یادداشتها که قرار است در خبرگزاری تسنیم از اول محرم تا روز اربعین منتشر شود، روایتهایی کوتاه و آزاد از وقایع کاروان امام حسین(ع) را بیان میکند.
*****
هفدهم محرم
شب بود و مظلومیت و سکوت،
و ماه کم فروغ میتابید،
و زنان، در نور ماه، گِرد هم به ماتم نشسته بودند.
اسماء، دختر مسلم بن عقیل، سر بر زانوی مادر داشت، و رقیه موهای او را نوازش میکرد.
رقیه در اندیشه روز عاشور، خود را ملامت کرد و با خود گفت: کاش لال میشدم و آب طلب نمیکردم.
بار دیگر به یاد آورد.
روز عاشور بود و مشکها به ضرب تیزی تیر و نیزه و شمشیر آسیب دیده بود،
خیمهگاه بیآب و فریاد العطش از خیمه بر میخاست.
و رقیه از عطش طفلان و کودکان خردسال، طاقت از کف داده و به شِکوه آمده بود.
گفت: قطره آبی نیست تا این کودکان را سیراب کنیم.
قافلهسالار به عباس گفت: عباس برویم برای آب.
و عباس، بیمحابا مشکها گِل زین کرد و آماده شد.
دو برادر تاختند برای آوردن آب.
با رفتن مردان، زنان و کودکان و خیمهها ماندند بیپناه.
و سواران سپاه جهل و طغیانگری، یورش بردند سوی خیمهها،
فریاد استغاثه از خیمهها برخاست،
قافلهسالار گریزی نداشت جز آنکه بازگردد.
سر اسب چرخاند و بازگشت.
عباس تنها ماند،
و سواران سپاه، با شمشیرهای آخته و نیزهها در برابر او به صف شدند.
عباس، شمشیر از نیام به در آورد و بر آنان هجوم بُرد،
و از دل آکنده از کینه جُنود شیطان، راه گشود به سوی آب،
بیمحابا تا علقمه تاخت.
به علقمه رسید.
به آب زد و مشکها را یک به یک پُر کرد.
و سپس، دست بر آب بُرد و دو کف پُر کرد از آب.
پرتوی نوری، آب را روشنی بخشید،
و صدایی او را خواند،
گویی فاطمه بود که صدا زد: عباس!
عباس نگاه گرداند،
فاطمه او را میخواند.
آب از کف فرو ریخت،
گفت: نمینوشم تا یومالله ظهور!
و لبان خشکیده به زبان تَر کرد و تاخت سوی خیمهگاه.
سپاه جهل و تاریکی یورش بردند،
عباس به ضرب شمشیر یک به یک را سرنگون کرد.
باران تیر بر مشکها بارید.
اسب نفسزنان در میان نخلستان تاخت،
و مردان سپاه، به زخم شمشیر عباس، یا کشته شدند یا گریختند.
مردی از پشت نخل بیرون جهید.
شمشیر در هوا گشت و فرود آمد.
قطرات خون بر زمین فرو غلتید.
و صدای عباس در فضا پیچید.
گفت: وَاللهِ اِنّ قَطَعْتُمُوا یَمِینِی إنِّی اّحَامِی إبَدًا عَن دِینِی.
مرد دیگری برخاست، شمشیر چرخاند و فرود آورد.
خون بود که بر زمین پاشید،
و عباس، فقط میتاخت.
باران تیر او را نشانه گرفت و مشکها دریده شد.
اسب به تندی تاخت و رَدی از خون برای همیشه باقی ماند،
آخرین قطرههای آب، از مشکها بر زمین فرو افتاد،
اسب ایستاد، و دست بر زمین کوبید،
باران تیر، بار دیگر بارید،
مشکهای خونین، گِل زین مانده بود تهی از آب.
به صدای غرشی، زمین لرزید و خورشید چهره در هم کشید،
عباس با بدنی تیر آجین، از اسب فرو غلتید،
اما نه بر زمین،
در آغوش علی!
قافلهسالار پَر کشید و سر عباس را بغل گرفت.
و دگر بار، دو برادر با پدر همنشین شدند.
قافلهسالار گریه کرد و نالید،
گفت: عباسم! برادرم! محبوب دلم! دُردانهام!
عباس دست در دست پدر نهاد،
به قافلهسالار گفت: مولا جان! تو را به جدّت قسم، مرا دست خالی به خیمهها نَبر!