آشنایی با شهید عاشورای رضوی از بیان دخترش؛
دعای عاقبتبخیری مادر به شهادت پسر در عاشورای رضوی انجامید
خبرگزاری رضوی ـ آزیتا ذکاء؛ هشت سال دفاع مقدس را در حسرت جبهه رفتن و شهادت در راه خدا گذراند. دلش پیش مادر پیرش بود و خودش را ملزم به نگهداری از او میدید. بین شهادت و خدمت به مادر فقط غبطه بود و غبطه. اما خدا مزد نیکی کردن به مادرش را پس از شش سال از اتمام جنگ تحمیلی با شهادت در بهترین روز و نیکوترین مکان رقم زد.
مگر نه این است که خدای تبارک و تعالی بارها در قرآن به نیکی پدر و مادر بعد از پرستش خودش سفارش کرده است. علی احمدی هم این افتخار را پیدا کرد، بین پنج برادر خود به خدمت مادرش نائل آید و اجر این کار خود را با دعای عاقبت بخیری مادرش در روز دوشنبه، 30 خردادماه مصادف با روز عاشورا در جوار امام مهربانیها دریافت کند و نامش جزو 27 شهید واقعه دردناک بمبگذاری روضه منوره امام رضا(ع) ثبت گردد.
در بیستوهشتمین سالروز عاشورای رضوی با خدیجه احمدی دختر این شهید گرانقدر اهل زنجان به گفتوگو پرداختیم تا بیشتر با پدرش آشنا شویم که مشروح آن از نظرتان میگذرد.
مگر نه این است که خدای تبارک و تعالی بارها در قرآن به نیکی پدر و مادر بعد از پرستش خودش سفارش کرده است. علی احمدی هم این افتخار را پیدا کرد، بین پنج برادر خود به خدمت مادرش نائل آید و اجر این کار خود را با دعای عاقبت بخیری مادرش در روز دوشنبه، 30 خردادماه مصادف با روز عاشورا در جوار امام مهربانیها دریافت کند و نامش جزو 27 شهید واقعه دردناک بمبگذاری روضه منوره امام رضا(ع) ثبت گردد.
در بیستوهشتمین سالروز عاشورای رضوی با خدیجه احمدی دختر این شهید گرانقدر اهل زنجان به گفتوگو پرداختیم تا بیشتر با پدرش آشنا شویم که مشروح آن از نظرتان میگذرد.
بیست و هشت سال از واقعه دردناک عاشورای رضوی میگذرد. یادآوری آن روزها با چه خاطراتی برای دختر شهید احمدی همراه است؟
من زمان شهادت پدرم 16 سال سن داشتم. بعد آن واقعه هر وقت یاد پدرم میافتم و دلم برایش تنگ میشود، با خودم میگویم چه زود از دستش دادم و چرا با او راحت نبودم. در زمان ما پدرها احترام خاصی در خانواده خود داشتند و ما هم خیلی کمرو بودیم و از او خجالت میکشیدیم. با برادرم که دعوایم میشد، میدیدیم پدرم از بیرون میآید دعوا را تمام میکردیم.
اگر برگردیم به چند سال قبل و آن روزها را مرور کنید، چه خاطره قشنگی از پدرتان در زیارت به مشهد دارید؟
پدرم یک مینیبوس فراهم کرد و با چند نفر از همسایهها از زنجان راهی مشهد شدیم. پدرم دو تا از کتابهای نوحهاش را با خودش برداشته بود و در مسیر نوحهخوانی میکرد و روضه از امام حسین(ع) و امام رضا(ع) میخواند. برای من و خواهران و برادرانم که زیارت اولی بودیم بسیار این سفر با خوشحالی همراه بود و یک درصد هم فکر نمیکردیم که در اولین زیارت خود با امام رضا(ع) برای همیشه پدرمان را از دست بدهیم و بدون او به شهرمان برگردیم.
چرا ایام محرم را برای زیارت انتخاب کردید؟
پدرم کشاورز بود و آمدن به زیارت برایش در خردادماه ممکن نبود. اما در آن سال تأکید داشت که حتما باید روز عاشورا را مشهد باشد و خودش این سفر را برای خانواده و همسایهها فراهم کرد.
چند روز قبل از عاشورا در مشهد بودید؟
ما دو روز قبل از عاشورا مشهد بودیم و روز تاسوعا پس از زیارت در راه برگشت به خانه بودیم که به یک عکاسخانه رفتیم و یک عکس خانوادگی انداختیم و بعد پدرم ما را به بازار برد و برای هر کدام از ما یک دست لباس خرید. وقتی به خانه برگشتیم از پدرم پرسیدم برای همه ما خرید کردید، چرا برای خودتان چیزی نخریدید؟ پدرم گفت: بعد برای خودم یک پیراهن سفید با یک جلیقه مشکی میخرم. اما نمیدانست یک روز بیشتر عمر او به دنیا نیست که بخواهد برای خودش هم لباس بخرد.
اگر بخواهید اتفاقات روز عاشورا را به تصویر بکشید چه صحنههایی از آن روز بخاطر دارید؟
شش خواهر و برادر با پدر و مادرمان برای زیارت آمده بودیم. خواهرزاده پنج سالهام هم همراهمان بود. ما در خیابان طبرسی نزدیک حرم، خانه آقای محمدی را اجاره کردیم. او صبح روز عاشورا برایمان حلیم نذری آورد. بعد از صرف صبحانه، ناهار را گذاشتیم و من به همراه پدر و مادرم و همچنین خواهر کوچکم به حرم آمدیم.
پدرم در داخل صحن انقلاب وضو گرفت و به مادرم گفت: زود از زیارت میآیید؟ مادرم هم گفت: کمی بیشتر داخل حرم بنشینیم چه عجلهای هست؟ پدرم قسمت آقایان رفت؛ من و مادر و خواهرم هم به قسمت خانمها رفتیم. من و خواهرم هر کدام در یک سمت مادرم به نماز ایستاده بودیم و در حال خواندن دو رکعت نماز زیارت بودیم و هنوز نمازمان تمام نشده بود که انفجار رخ داد و ما هم روی زمین افتادیم.
از شدت انفجار صدمهای هم بر شما وارد شد؟
الحمدالله ما صدمهای ندیدیم. آن لحظه برقها قطع و داخل روضهمنوره تاریک شد. خادمان آمدند، به مردم کمک کردند و آنها را بیرون بردند. ما هم بیرون رفتیم ولی نمیدانستیم چی شده است؟ داخل صحن که آمدیم اجسادی بود که از حرم بیرون میآوردند. مردم گوشههای فرشها را گرفته بودند و داخلش پر از دست و پای قطع شده بود. مادرم آن صحنهها را دید و بیهوش شد؛ یکی از خادمها آمد و آب به صورت مادرم زد تا بهوش آمد.
همان لحظه از شهادت پدرتان مطلع شدید؟
خیر. داخل روضه منوره و صحن هیاهو بود. از هر طرف صدای شیون و ناله بلند بود. هر کس دنبال گمشدهاش میگشت، ما هم برای پیدا کردن پدرم در این فکر بودیم که او الان کجاست؟ اینطور نبود که ما را گم کند. خیلی گشتیم ولی او را پیدا نکردیم. همشهریهایمان گفتند: به خانه برویم، دوباره برمیگردیم و دنبالش میگردیم. همسایهها دوباره حرم رفتند و دنبال او گشتند، اما باز هم دست خالی بازگشتند.
پس چطور و چه موقع از شهادت او باخبر شدید؟
سه روز طول کشید تا جنازه پدرم شناسایی شد. روز سوم راننده با یکی از همسایهها و برادر کوچکم مجدد دنبال پدرم میروند، ولی باز هم از گشتن ناامید میشوند؛ تصمیم میگیرند به عکاسخانه بروند و عکسی که انداختهاند را بگیرند. برادرم هم همراه آنها بود تا عکسی که خانوادگی روز تاسوعا انداختیم را بگیرد. عکاس به همسایههایمان اشاره میکند و به آنها میگوید: یکسر به معراج شهدا بزنید، ما این آقا را آنجا دیدهایم. همسایهها به برادرم چیزی از پدرم نگفتند، او را به خانه آوردند و دو نفری به معراج شهدا رفتند. وقتی مطمئن شدند به خانه برگشتند و مادرم را دوباره برای شناسایی بردند. مادرم تعریف میکرد که پدرم بدنش سالم بوده و وقتی میخواسته روی صورت پدرم را باز کند دستش را میگیرند و نمیگذارند. ولی در عکسها مشهود است که پدرم از سمت گوشش ترکش خورده است.
وقتی خبر شهادت پدرتان را شنیدید عکسالعملتان چه بود؟
مادرم با گریه خانه آمد و گفت: شما هم قاطی بچههای شهدا شدید. اینطور ما فهمیدیم که سایه پدرمان را از دست دادهایم. من به مادرم گفتم: وقتی به زنجان برگشتیم به دو خواهر و برادرم چه بگوییم؟ ولی نمیدانستیم آنها این واقعه را از تلویزیون دیدهاند و باخبر شدهاند. روز چهارم بعد از عاشورا با همان مینیبوس به شهرمان برگشتیم. موقع آمدن به مشهد، پدرم روضهخوانی و نوحهخوانی میکرد، فیض میبردیم و گریه میکردیم. اما زمان برگشت از مشهد، دیگر نیاز به روضه نداشتیم؛ شهادت پدرم، خودش روضه بود. ما بچهها اصلا نتوانستیم تا شهرمان یک لقمه غذا بخوریم.
البته این را هم یادآور شوم که من در راه آمدن به مشهد یک لنگه گوشوارهام را گم کرده بودم و به پدرم گفتم. او هم قول داد که برایم گوشواره بحرد، اما قسمت نشد که برایم گوشواره را بخرد. وقتی دنبال پدرم میگشتیم، آن موقع نذر کردم اگر پدرم پیدا شود آن یک لنگه گوشواره دیگر را به حرم میدهم.
آن گوشواره را برای حرم دادید؟
حیر. وقتی خبر شهادت پدرم آمد از امام رضا(ع) ناراحت شدم و آن لنگه گوشواره را برای حرم ندادم. وقتی به شهرمان برگشتیم یک شب در خواب دیدم خانمی به من گفت: مگر گوشوارهات را نذر امام رضا(ع) نکرده بودی؟ چرا آن را به حرم ندادی؟
از خواب بیدار شدم، ماجرا را برای مادرم تعریف کردم و او هم گفت: باید گوشواره را به حرم بدهیم. بعد مدتی که یکی از اقوام به مشهد میآمد، آن لنگه گوشواره را به او دادیم و به حرم آورد. مدتی که گذشت و با شهادت پدرم کنار آمدم، با خودم گفتم: چرا من با امام رضا(ع) دعوا داشتم؟
پیش آمده بود که پدرتان حرف از شهادت بزند و آرزوی آن را داشته باشد؟
مادرم تعریف میکرد زمان جنگ پدرم توفیق نشد بخاطر مراقبت از مادرش جبهه برود و همیشه به شهدا غبطه میخورد و میگفت: خوشبحال شهدا که عاقبتبخیر شدند. پدرم کوچکترین فرزند مادربزرگم بود و نسبت به بقیه برادرانش، بیشتر به مادرش توجه داشت و او را به خانه آورده بود و به خوبی از او مراقبت میکرد. مادربزرگم هم همیشه در حق او دعا میکرد، انشاالله هیچوقت پیر نشوی. عاقبت دعای او هم مستجاب شد و پدرم زمانی شهید شد که حدود 50 سال بیشتر عمر نکرد و موهای محاسن و سرش هنوز مشکی بود.
در پایان از علاقه دختر به پدر بگویید و اینکه باید با اجازه پدر بله بگویند و ازدواج کنند...
من روز عروسیام گریه کردم و آرایشم خراب شد. وقتی خانواده، من را اینطور دیدند، دعوا کردند که چرا گریه کردی؟ اما من چیزی نگفتم.
من زمان شهادت پدرم 16 سال سن داشتم. بعد آن واقعه هر وقت یاد پدرم میافتم و دلم برایش تنگ میشود، با خودم میگویم چه زود از دستش دادم و چرا با او راحت نبودم. در زمان ما پدرها احترام خاصی در خانواده خود داشتند و ما هم خیلی کمرو بودیم و از او خجالت میکشیدیم. با برادرم که دعوایم میشد، میدیدیم پدرم از بیرون میآید دعوا را تمام میکردیم.
اگر برگردیم به چند سال قبل و آن روزها را مرور کنید، چه خاطره قشنگی از پدرتان در زیارت به مشهد دارید؟
پدرم یک مینیبوس فراهم کرد و با چند نفر از همسایهها از زنجان راهی مشهد شدیم. پدرم دو تا از کتابهای نوحهاش را با خودش برداشته بود و در مسیر نوحهخوانی میکرد و روضه از امام حسین(ع) و امام رضا(ع) میخواند. برای من و خواهران و برادرانم که زیارت اولی بودیم بسیار این سفر با خوشحالی همراه بود و یک درصد هم فکر نمیکردیم که در اولین زیارت خود با امام رضا(ع) برای همیشه پدرمان را از دست بدهیم و بدون او به شهرمان برگردیم.
چرا ایام محرم را برای زیارت انتخاب کردید؟
پدرم کشاورز بود و آمدن به زیارت برایش در خردادماه ممکن نبود. اما در آن سال تأکید داشت که حتما باید روز عاشورا را مشهد باشد و خودش این سفر را برای خانواده و همسایهها فراهم کرد.
چند روز قبل از عاشورا در مشهد بودید؟
ما دو روز قبل از عاشورا مشهد بودیم و روز تاسوعا پس از زیارت در راه برگشت به خانه بودیم که به یک عکاسخانه رفتیم و یک عکس خانوادگی انداختیم و بعد پدرم ما را به بازار برد و برای هر کدام از ما یک دست لباس خرید. وقتی به خانه برگشتیم از پدرم پرسیدم برای همه ما خرید کردید، چرا برای خودتان چیزی نخریدید؟ پدرم گفت: بعد برای خودم یک پیراهن سفید با یک جلیقه مشکی میخرم. اما نمیدانست یک روز بیشتر عمر او به دنیا نیست که بخواهد برای خودش هم لباس بخرد.
اگر بخواهید اتفاقات روز عاشورا را به تصویر بکشید چه صحنههایی از آن روز بخاطر دارید؟
شش خواهر و برادر با پدر و مادرمان برای زیارت آمده بودیم. خواهرزاده پنج سالهام هم همراهمان بود. ما در خیابان طبرسی نزدیک حرم، خانه آقای محمدی را اجاره کردیم. او صبح روز عاشورا برایمان حلیم نذری آورد. بعد از صرف صبحانه، ناهار را گذاشتیم و من به همراه پدر و مادرم و همچنین خواهر کوچکم به حرم آمدیم.
پدرم در داخل صحن انقلاب وضو گرفت و به مادرم گفت: زود از زیارت میآیید؟ مادرم هم گفت: کمی بیشتر داخل حرم بنشینیم چه عجلهای هست؟ پدرم قسمت آقایان رفت؛ من و مادر و خواهرم هم به قسمت خانمها رفتیم. من و خواهرم هر کدام در یک سمت مادرم به نماز ایستاده بودیم و در حال خواندن دو رکعت نماز زیارت بودیم و هنوز نمازمان تمام نشده بود که انفجار رخ داد و ما هم روی زمین افتادیم.
از شدت انفجار صدمهای هم بر شما وارد شد؟
الحمدالله ما صدمهای ندیدیم. آن لحظه برقها قطع و داخل روضهمنوره تاریک شد. خادمان آمدند، به مردم کمک کردند و آنها را بیرون بردند. ما هم بیرون رفتیم ولی نمیدانستیم چی شده است؟ داخل صحن که آمدیم اجسادی بود که از حرم بیرون میآوردند. مردم گوشههای فرشها را گرفته بودند و داخلش پر از دست و پای قطع شده بود. مادرم آن صحنهها را دید و بیهوش شد؛ یکی از خادمها آمد و آب به صورت مادرم زد تا بهوش آمد.
همان لحظه از شهادت پدرتان مطلع شدید؟
خیر. داخل روضه منوره و صحن هیاهو بود. از هر طرف صدای شیون و ناله بلند بود. هر کس دنبال گمشدهاش میگشت، ما هم برای پیدا کردن پدرم در این فکر بودیم که او الان کجاست؟ اینطور نبود که ما را گم کند. خیلی گشتیم ولی او را پیدا نکردیم. همشهریهایمان گفتند: به خانه برویم، دوباره برمیگردیم و دنبالش میگردیم. همسایهها دوباره حرم رفتند و دنبال او گشتند، اما باز هم دست خالی بازگشتند.
پس چطور و چه موقع از شهادت او باخبر شدید؟
سه روز طول کشید تا جنازه پدرم شناسایی شد. روز سوم راننده با یکی از همسایهها و برادر کوچکم مجدد دنبال پدرم میروند، ولی باز هم از گشتن ناامید میشوند؛ تصمیم میگیرند به عکاسخانه بروند و عکسی که انداختهاند را بگیرند. برادرم هم همراه آنها بود تا عکسی که خانوادگی روز تاسوعا انداختیم را بگیرد. عکاس به همسایههایمان اشاره میکند و به آنها میگوید: یکسر به معراج شهدا بزنید، ما این آقا را آنجا دیدهایم. همسایهها به برادرم چیزی از پدرم نگفتند، او را به خانه آوردند و دو نفری به معراج شهدا رفتند. وقتی مطمئن شدند به خانه برگشتند و مادرم را دوباره برای شناسایی بردند. مادرم تعریف میکرد که پدرم بدنش سالم بوده و وقتی میخواسته روی صورت پدرم را باز کند دستش را میگیرند و نمیگذارند. ولی در عکسها مشهود است که پدرم از سمت گوشش ترکش خورده است.
وقتی خبر شهادت پدرتان را شنیدید عکسالعملتان چه بود؟
مادرم با گریه خانه آمد و گفت: شما هم قاطی بچههای شهدا شدید. اینطور ما فهمیدیم که سایه پدرمان را از دست دادهایم. من به مادرم گفتم: وقتی به زنجان برگشتیم به دو خواهر و برادرم چه بگوییم؟ ولی نمیدانستیم آنها این واقعه را از تلویزیون دیدهاند و باخبر شدهاند. روز چهارم بعد از عاشورا با همان مینیبوس به شهرمان برگشتیم. موقع آمدن به مشهد، پدرم روضهخوانی و نوحهخوانی میکرد، فیض میبردیم و گریه میکردیم. اما زمان برگشت از مشهد، دیگر نیاز به روضه نداشتیم؛ شهادت پدرم، خودش روضه بود. ما بچهها اصلا نتوانستیم تا شهرمان یک لقمه غذا بخوریم.
البته این را هم یادآور شوم که من در راه آمدن به مشهد یک لنگه گوشوارهام را گم کرده بودم و به پدرم گفتم. او هم قول داد که برایم گوشواره بحرد، اما قسمت نشد که برایم گوشواره را بخرد. وقتی دنبال پدرم میگشتیم، آن موقع نذر کردم اگر پدرم پیدا شود آن یک لنگه گوشواره دیگر را به حرم میدهم.
آن گوشواره را برای حرم دادید؟
حیر. وقتی خبر شهادت پدرم آمد از امام رضا(ع) ناراحت شدم و آن لنگه گوشواره را برای حرم ندادم. وقتی به شهرمان برگشتیم یک شب در خواب دیدم خانمی به من گفت: مگر گوشوارهات را نذر امام رضا(ع) نکرده بودی؟ چرا آن را به حرم ندادی؟
از خواب بیدار شدم، ماجرا را برای مادرم تعریف کردم و او هم گفت: باید گوشواره را به حرم بدهیم. بعد مدتی که یکی از اقوام به مشهد میآمد، آن لنگه گوشواره را به او دادیم و به حرم آورد. مدتی که گذشت و با شهادت پدرم کنار آمدم، با خودم گفتم: چرا من با امام رضا(ع) دعوا داشتم؟
پیش آمده بود که پدرتان حرف از شهادت بزند و آرزوی آن را داشته باشد؟
مادرم تعریف میکرد زمان جنگ پدرم توفیق نشد بخاطر مراقبت از مادرش جبهه برود و همیشه به شهدا غبطه میخورد و میگفت: خوشبحال شهدا که عاقبتبخیر شدند. پدرم کوچکترین فرزند مادربزرگم بود و نسبت به بقیه برادرانش، بیشتر به مادرش توجه داشت و او را به خانه آورده بود و به خوبی از او مراقبت میکرد. مادربزرگم هم همیشه در حق او دعا میکرد، انشاالله هیچوقت پیر نشوی. عاقبت دعای او هم مستجاب شد و پدرم زمانی شهید شد که حدود 50 سال بیشتر عمر نکرد و موهای محاسن و سرش هنوز مشکی بود.
در پایان از علاقه دختر به پدر بگویید و اینکه باید با اجازه پدر بله بگویند و ازدواج کنند...
من روز عروسیام گریه کردم و آرایشم خراب شد. وقتی خانواده، من را اینطور دیدند، دعوا کردند که چرا گریه کردی؟ اما من چیزی نگفتم.