۳
تاریخ انتشار
يکشنبه ۳۰ خرداد ۱۴۰۰ ساعت ۰۷:۳۴
گفت‌وگوی خبرگزاری رضوی با همسر یکی از شهدای عاشورای رضوی؛

نذر زیارت امام مهربانی‌ها با شهادت ادا شد

نذر زیارت امام مهربانی‌ها با شهادت ادا شد
خبرگزاری رضوی ـ آزیتا ذکاء؛ باید سربازی می‌رفت. اما وجود زن و فرزند برایش عذاب وجدان بود که چگونه آنها را دو سال تنها بگذارد و به سربازی برود. نوای یا رضا یا رضایش بالاخره جواب داد. خبر خوشی شنید که افراد متأهل می‌توانند در شهر خود در تایم اداری خدمت کنند. با پیشنهاد پدرش به مشهدالرضا(ع) آمد تا از جدّ خود علی‌بن‌موسی‌الرضا(ع) تشکر کند.
سیدرسول موسوی متولد سال 1345 از خمینی‌شهر اصفهان یکی از 27 شهید عاشورای رضوی سال 1373 است که به پاس قدردانی از برآورده شدن حاجتش، بار سفر می‌بندد و به همراه خانواده سه نفره‌اش به پابوسی حضرت می‌آید تا ادای نذر کند که در آخرین ساعات حضورش در حرم مطهر امام مهربانی‌ها شهادت در کنار روضه‌منوره روزی‌اش می‌شود.
بیست‌وهفتمین سالگرد حادثه غم‌انگیز هتک حرمت به ساحت مقدس علی‌بن‌موسی‌الرضا(ع) بهانه‌ای بود، گفت‌وگویی با مهین میردامادی همسر شهید سیدرسول موسوی یکی از زائران شهر اصفهان داشته باشیم که مشروح آن از نظرتان می‌گذرد.
 
بیست‌وهفت سال از حادثه اسفبار بمبگذاری مضجع شریف امام مهربانی‌ها میگذرد. این واقعه دردناک برای خانواده شهدای عاشورای رضوی هنوز تازه است. اگر برگردیم به سه دهه قبل، یادآوری آن روزها چه خاطرات را برای همسر شهید زنده میکند؟
یادآوری آن روز سخت‌ترین خاطره عمر خانواده شهدای این واقعه است. من سه سال از زندگی مشترکم با شهید می‌گذشت که به همراه دختر خردسال‌مان برای پابوسی حضرت به مشهد آمده بودیم. ما ساعت شش عصر روز عاشورا بلیط برگشت به اصفهان داشتیم. روز عاشورا از صبح زود در هیئات و دسته‌های عزاداری شرکت کرده و ظهر برای استراحت به هتل برگشتیم. همسرم روی تخت دراز کشیده و دستش را زیر سرش گذاشته بود. یکهو از جا بلند شد و گفت: مهین ما این همه راه را نیامده‌ایم مشهد که نمازمان را در هتل بخوانیم. پاشو بریم حرم نماز ظهرمان را  بخوانیم.
 
ساعت 14:26 دقیقه که آن اتفاق افتاد. شما خاطرتان است چه مدت قبل از انفجار حرم بودید؟
ساعتش را دقیق نمی‌دانم. ما به نماز جماعت حرم که نمی‌رسیدیم و بخاطر بچه‌مان هم نمی‌توانستیم دو نفرمان به نماز جماعت بیایستیم. همسرم گفت: بهتر است لحظه‌های آخر حضورمان در مشهد را در حرم باشیم. ساک و وسایل‌مان را جمع کرده، و به هتل‌دار داده بودیم تا نزدیک حرکت بیاییم و وسایل‌مان را برداریم و به فرودگاه برویم. با این تصمیم، اتاق را تحویل دادیم و به سمت حرم آمدیم.


 
گاهی شنیدهایم بندگان صالح خدا یا شهدا از روزهای آخر عمر خود آگاهند. شما چنین تصوری از رفتارهای همسرتان داشتید؟
بله. واقعا شهدا انتخاب شده‌اند. شوهرم بعد اینکه تصمیم گرفت نماز ظهرمان را در حرم بخوانیم. بلند شد حمام رفت و غسل زیارت کرد. بلوز سفیدی داشت که داده بودیم اتوشویی، آن را با پیراهن مشکی که از صبح تنش بود، عوض کرد. شلوار و کفش سفید هم پوشید. دندان‌هایش را نیز مسواک کرد، موهایش را شانه زد و حتی صورتش را اصلاح کرد. اهمیت به نظافت ظاهرش با روزهای دیگر فرق داشت.
 
هنگام انفجار بمب، شما مشغول عبادت بودید یا زیارت؟
دخترم مدتی که مشهد بودیم از بغل پدرش به آغوش من نمی‌آمد و همیشه همراه پدرش بود. همسرم به من گفت: اول شما برو زیارت کن، بیا بچه را بگیر من برای زیارت بروم. جالب اینجاست که دخترم آن لحظه اصلا بغل پدرش نماند و بیقراری می‌کرد تا من بغلش کنم. به رسول گفتم: شما اول زیارت برو و بعد من می‌روم. قرارمان بر این شد که یک ربع دیگر بیاید داخل صحن و بچه را بگیرد، من برای زیارت بروم. همسرم برای زیارت نزدیک ضریح شد و من هم با بچه قسمت خانم‌ها رفتم. یک مشت مهر برداشتم و جلوی دخترم گذاشتم تا سرگرم شود و من هم بتوانم نمازم را بخوانم. در حالت قنوت نماز بودم که انفجار مهیبی شد. در آن لحظه فکر کردم زمین‌لرزه شده است. نمازم را نشکستم و ادامه دادم. ولی سیل جمعیت به سمت بیرون روضه‌منوره حمله‌ور شد. در تنه‌های متعددی که به من خورد، خود به خود نمازم شکسته شد و همراه جمعیت بیرون آمدم.
 
بعد بیرون آمدن چه اقدامی کردید...
وقتی از روضه‌منوره بیرون آمدم. سرم را بالا گرفتم تا ببینم گنبد سالم است. از خانمی پرسیدم: زلزله شده؟ گفت: نه خانم، حرم را بمب گذاشته‌اند. گفتم: وای خدای من رسول. آن لحظه کفش نداشتم روی زمین داغ، پابرهنه می‌‌دویدم و رسول را صدا می‌زدم. چون حواسم به بچه‌ام نبود. خدا خیر خانمی را بدهد، دخترم را بغل گرفته و او هم دنبال من می‌دوید. بهم می‌گفت: خانم اگر شوهرت داخل بود که حتما می‌آمد، همه از همین در بیرون می‌آیند. این را که گفت: گوشه‌‎ای نشستم و فقط از نگرانی زار می‌زدم و گریه می‌کردم. آن خانم دمپایی خودش را به من داد و بچه را بغلم گذاشت و گفت: خانم حواست به بچه‌ات باشه، در این شلوغی بچه‌ات را می‌دزدند. در همان حین آمبولانس‌ها داخل صحن آمدند. وقتی درهای آمبولانس باز شد آن خانم جلو رفت و به یکی از تکنسین فوریت‌های پزشکی گفت: آقا این خانم را هم با خود ببرید. او غریب است و تنها. شوهرش معلوم نیست شهید شده یا نه. ممکن است اتفاقی برای خود یا بچه‌اش بیافتد. حرف‌های آن خانم موجب شد من را هم سوار آمبولانس کنند و به بیمارستان امام رضا(ع) ببرند.
 
خانوادهتان کی متوجه وضعیت شده و خود را به مشهد رساندند؟
این سوال را اینگونه خدمت‌تان پاسخ می‌دهم. چند روزی که مشهد بودیم یک روز را با اتوبوس به کوهسنگی رفتیم. در اتوبوس صندلی خالی برای نشستن نبود. خانمی بلند شد و جای خود را به من داد؛ گفت: شما زائری و احترامت واجب، بیا و جای من بنشین. در مسیر با این خانم همکلام بودیم تا اینکه او، چند ایستگاه قبل کوهسنگی از اتوبوس پیاده شد. همین خانم بعد آن واقعه، همراه خانواده‌اش به بیمارستان امام رضا(ع) که نزدیک منزل‌شان بود، مراجعه کرده تا اگر نیاز به خون بود، خون اهدا کنند. این خانم من را در بیمارستان دید و فرشته نجاتم شد. من را به منزلش برد و با خانواده همسرم تماس گرفت. ساعت 12 شب بود که پدر و مادر همسرم به مشهد آمدند.
مادرشوهرم لحظه بمب‌گذاری حرم مطهر به همراه دخترش هیئت بود. او با حس مادرانه‌اش می‌فهمد که یک اتفاقی افتاده و حالش بد می‌شود. او را به منزل می‌آورند، کمی که حالش بهتر می‌شود.
با تماس همین خانم، مادرشوهرم از مفقودی پسرش خبردار می‌شود و می‌گوید: با خوابی که رسول دیده، مطمئنم که او شهید شده است. اما من و پدرشوهرم به هیچ وجه حاضر نبودیم شهادت او را قبول کنیم. به ما گفته بودند یکسری هم موجی شده‌اند و تو خیابان فرار کرده‌اند. ما احتمال می‌دادیم همسرم هم جزو آنها باشد و امید داشتیم که او را پیدا کنیم.
 


چیزی از پیکر شهیدتان مانده بود که در شناخت او کار را آسان کند؟
بیش از دو هفته تشخیص پیکر شهید ما طول کشید. یک روز از من برس سرش را خواستند تا طی آزمایش بتوانند در بین تکه‌های بدن شهدا، قطعه‌ی هم از پیکر رسول پیدا کنند. یک پوست سر و یک دست خون‌مرده از رسول پیدا شد.
همچنین از طریق کارت سوخت همسرم که بر اثر حرارت باروت جمع شده بود و تنها اسم او دیده می‌شد «سیدرسول موسوی فرزند صالح»، توانستیم او را شناسایی کنیم. رسول کیف پولش که در آن مدارک و بلیط برگشت‌مان قرار داشت را در جیب پشت شلوارش گذاشته بود.
بعد 16 روز گه پیکر همسرم شناسایی شد و ما هم شهادت او را پذیرفتیم. از ما سوال کردند تمایل دارید پیکر شهیدتان در حرم مطهر دفن شود؟ الان پیکر همسرم همراه برخی دیگر از شهدای آن واقعه در بهشت ثامن‌الائمه(ع) صحن جمهوری اسلامی دفن است. البته طبق خوابی که دیده بود. قبرش سه طبقه بوده که طبقه زیرین پیکر مطهر او را به خاک سپردند و والدین همسرم هم دو طبقه دیگر را برای خود پیش خرید کرده‌اند.
 
همسرتان خواب شهادت خود را دیده بود....
بله. ما در خمینی‌شهر اصفهان قبرستان پلارت که محل دفن اموات معمولی و امامزاده سیدمحمد که محل دفن شهداست را داریم که اینها در نزدیک هم قرار دارند. یک شب همسرم خواب می‌بیند روح از بدنش رفته و او به اختیار خودش در آسمان‌ها می‌چرخد و هر جا اراده کند، می‌تواند برود. به من می‌گفت: مهین من از بالای قبرستان پلارت عبور کردم و به امامزاده سیدمحمد رفتم و داخل یک قبر سه طبقه شدم.

در پایان بفرمایید چه خصوصیاتی در شهیدتان بود که او را لایق شهادت کرد؟
همسرم بسیار احساسی، مهربان، خونگرم و مردمدار بود و همچنین بسیار دست به خیر داشت. در فامیل افراد نیازمند بودند که همسرم بدون اینکه کسی بفهمد از لحاظ مالی به آنها کمک کرده بود. یا اگر در خیابان کسی را منتظر ماشین می‌دید تعلل نمی‌کرد و در این کار خیر پیشقدم بود، حتی اگر مجبور بود مسیرش را برای آمدن به منزل دور کند. هر وقت هم می‌خواست دیر به خانه بیاید، من را در جریان می‌گذاست تا نگران نشوم.
https://www.razavi.news/vdccmsqm.2bq1p8laa2.html
razavi.news/vdccmsqm.2bq1p8laa2.html
کد مطلب ۷۳۱۵۷
ارسال نظر
نام شما

آدرس ايميل شما