۲
تاریخ انتشار
چهارشنبه ۲۸ دی ۱۴۰۱ ساعت ۰۹:۳۵
مادر شهید دانیال رضازاده در گفت‌وگو با خبرگزاری رضوی؛

پسرم هر روز برای زیارت به حرم مطهر امام رضا(ع) مشرف می‌شد

پسرم هر روز برای زیارت به حرم مطهر امام رضا(ع) مشرف می‌شد
خبرگزاری رضوی ـ آزیتا ذکاء؛ چهار سال بیشتر نداشت که به مادرش اصرار می‌کرد، می‌خواهم رهبر را ببینم و با ایشان حرف بزنم. پیگیری خانواده راه به جایی نبرد. روزی از مدرسه به خانه رفت و به مادر گفت: شنیدم عضو بسیج شوم، می‌توانم رهبر را ببینم. از سن 11 سالگی به عضویت بسیج دانش‌آموزی درآمد و تا سن 24 سالگی که شربت شهادت نوشید، این آرزو برآورده نشد.
دانیال رضازاده شهید امنیت، یکی از خادمان گمنام امام مهربانی‌ها بود که هر روز برای زیارت به حرم مطهر مشرف می‌شد و همه چیز خود را در زندگی از حضرت می‌دانست. ولی هیچ‌وقت سعادت نیافت که رهبر را ملاقات کند و به جای او مادرش به این توفیق نائل آمد.
چهارشنبه امام رضایی این هفته به سراغ زهره محمدیان مادر این شهید گرانقدر و خادم مخلص امام هشتم(ع) رفتیم و با او گفت‌وگویی انجام دادیم که مشروح آن را در ادامه می‌خوانید.


 
روزهای آخر آبان‌ماه بود که شهادت دو جوان بسیجی محله هنرور به دست یکی از اغتشاشگران در منطقه حرعاملی مشهد، دل همه را بدرد آورد. این دو ماه چه به مادر شهید دانیال رضازاده گذشت؟
دانیال تک فرزندم بود و او را به سختی بزرگ کردم. این دو ماه خیلی بهم سخت گذشت. مخصوصا روز ولادت حضرت زهرا(س) خیلی احساس تنهایی کردم، با وجود اینکه دوستانش در این روز برایم سنگ‌تمام گذاشتند، اما هیچ‌چیز و هیچ‌کس جای خالی دانیال را برایم پر نکرد. او بچه با احساس و بامحبتی بود، همیشه نگرانم بود و می‌گفت: مامان مراقب خودت باش. آرزو داشتم یکبار دیگر دستانم را ببوسد و شاخه گلی برایم هدیه بیاورد.

در این دو ماه چه چیز مادر آقا دانیال را آرام کرده است؟
وقتی با خودم فکر می‌کنم در این حوادث اخیر پسرم در راه حق، دین و ناموس به شهادت رسیده، آرام می‌شوم. چه‌بسا پسرم می‌توانست جای قاتل باشد؛ دعای همیشه هر مادر فقط عاقبت‌بخیری بچه‌اش است، من هم خوشحالم که دانیال مایه آبرو و افتخارم شد و باعزت رفت.
دانیال دوست داشت اتاقش را دکور بزند و وسایلش را با سلیقه بنشیند اما فرصت نکرد. خودم اتاقش را با عکس‌ها، لباس‌ها، وسایل و حتی پرچم روی تابوتش تزیین کردم و هر روز به اتاقش می‌روم و با او حرف می‌زنم.



آقا دانیال تاکنون از شهادت برای شما حرف زده بود؟
امسال اربعین من را به کربلا فرستاد تا حاجتی که دارد را از امام حسین(ع) بخواهم. من هم پس از 15 سال مجدد توفیق داشتم به عتبات عالیات مشرف شوم. وقتی چشمم به ضریح و گنبد سیدالشهدا(ع) افتاد با دلی شکسته و ضجه‌کنان از حضرت خواستم حاجت پسرم را بدهد. حتی در حرم حضرت ابوالفضل(ع) هم از قمر بنی هاشم(ع) درخواست برآوردن شدن حاجتش را کردم. وقتی از کربلا برگشتم دانیال پرسید: مامان برایم دعا کردی؟ گفتم: بله پسرم. مراد دلت هر چه هست انشاالله به آن برسی.

حتما طلب حاجت آقا دانیال، شهادت بوده...
بله. وقتی من را کربلا فرستاد تا برایش دعا کنم، اصلا فکر نمی‌کردم حاجت دانیال شهادت باشد. از اواخر دهه صفر که اغتشاشات شروع شد من هم کمتر دانیال را می‌دیدم و اغلب شب‌ها دیر وقت به خانه می‌آمد. وقتی رسول دوست‌محمدی شهید شد، خیلی ناراحت بود و گفت: مامان یکی از بچه‌هایی که ایستگاه صلواتی داشته را جلوی موکب‌شان شهید کردند.
با حسن براتی در پایگاه بسیج عمّار واقع در مطهری شمالی دوست بود. وقتی آقای براتی در اغتشاشات مجروح و مدتی در بیمارستان بستری شد، دانیال از من ‌خواست برای دوستش دعا کنم تا خوب شود. وقتی حسن براتی هم در بیمارستان به شهادت رسید، حال و هوای دانیال برای شهادت رنگ و بوی دیگری گرفت. با حسین زینال‌زاده در تشییع جنازه شهید براتی حضور داشتند و دانیال آخر مراسم در خیابان امام رضا(ع) رو می‌کند به حسین و می‌گوید: بیا یک عکس با هم بگیریم، شاید فردا نوبت ما شد و شهید شدیم و این عکس برای حجله‌مان استفاده شود. دو روز بعد دانیال به آرزویش رسید و شهادتی که دنبالش بود، نصیب و روزی‌اش گشت. 



آن لحظاتی که دانیال به شهادت نزدیک می‌شد، حس مادرانه شما به این واقعه آگاه بود؟
تصور اینکه دانیال شهید شود، من را می‌ترساند. این ترس برای شهادت او نبود، بیشتر برای تنهایی خودم بود. همیشه با خودم فکر می‌کردم این جمعیت باشکوهی که برای تشییع جنازه شهید براتی آمده، اگر دانیال من هم شهید شود برای پسر من هم می‌آیند؟ الحمدالله جمع کثیری از مردم مشهد در تشییع جنازه دانیال شرکت کردند که خیلی خوشحال شدم. شاید خدا می‌خواست من را با این فکرها برای شهادت دانیال آماده کند.

شما چگونه در جریان شهادت آقا دانیال قرار گرفتید؟
روز پنجشنبه 26 آبان‌ماه طبق معمول، ظهر منتظر دانیال بودم تا ساعت 2 بعداز ظهر کارش تمام شده و به منزل بیاید، با هم ناهار بخوریم. پسرم آش رشته را دوست داشت و آن روز، غذای مورد علاقه‌اش را پخته بودم. ساعت 2 به دانیال زنگ زدم که خانه می‌آیی؟ برایت آش پخته‌ام. گفت: بله مامان.
تا ساعت 5 عصر منتظر شدم او نیامد. عروسم همان روز، جشن تولد دوستش دعوت بود و دانیال باید دنبالش می‌رفت که خبری از او نشد، فاطمه‌زهرا بهم زنگ زد و سراغ دانیال را گرفت. به او گفتم: شما ماشین بگیر برو منزل. دانیال حتما جایی کار داشته و نتوانسته دنبالت بیاید.


 
همان لحظاتی که آقا دانیال در اغتشاشات مجروح شده...
از شلوغی محله حرعاملی خبر نداشتم. با نگرانی به دوستش که با هم سرکار می‌روند، زنگ زدم و سراغ دانیال را گرفتم. او گفت: با هم از شرکت بیرون آمدیم، من به سمت خانه‌مان آمدم و او هم به سمت منزل آمد. نگرانی‌ام بیشتر شد، به یکی از دوستان هیئتی‌اش زنگ زدم و او هم مستقیم نتوانست به من چیزی بگوید، فقط گفت: نگران نباشید، دانیال مجروح شده، به دایی‌اش بگوید به بیمارستان امام رضا(ع) بیاید. به برادرم اطلاع دادم و او رفت.
ولی من طاقت نیاوردم که از بیمارستان خبری شود، خودم به آنجا رفتم. سراغ دانیال را گرفتم که گفتند: اتاق عمل است. دکترها داشتند گردن و قفسه سینه دانیال که بر اثر جراحات وارده زخم عمیقی برداشته بود را بخیه می‌زنند. ساعت 7 شب بود که صدای شیون و گریه دوستان دانیال بلند شد، برادرم آمد و خبر شهادت دانیال را بهم داد.
همان روز علاوه بر حسین و دانیال، چهار بسیجی دیگر هم مجروح شده بودند که خانواده و اقوام آنها هم به بیمارستان آمده بودند. عروسم و خانواده‌اش بعد من به بیمارستان آمدند، فاطمه‌زهرا خیلی بی‌قراری می‌کرد و مثل من اصلا باورش نمی‌شد که دانیال شهید شده باشد.  

 
در دادگاه به قاتل آقا دانیال گفتید، پسر من چه گناهی کرده بود که او را اینطور ناجوانمردانه مضروب کردی؟ مجیدرضا رهنورد در جواب این حرف شما چه دفاعی از خود کرد؟
پزشک قانونی از آقای رهنورد تست سلامت جسمی و روحی گرفته بود و سلامت روحی و روانی او را تأیید کرده بود. اما خودش می‌گفت: تحت تأثیر فضای مجازی قرار گرفته و اختیارش را از دست داده بود. وقتی شش نفر را مضروب کرده، تازه بخودش آمده و فهمیده چه اشتباهی کرده است. از کارش پشیمان بود و می‌گفت: من برادرکُشی کردم و از من و مادر حسین حلالیت می‌خواست.
در خانه‌اش وصیت‌نامه‌اش را پیدا کرده بودند که یک هفته قبل نوشته بود. متن وصیت‌نامه در دادگاه قرائت شد که به این شرح بود: «برای من مراسم ترحیم نگیرید،  عزاداری نکنید. بجای لباس مشکی لباس سفید بپوشید. مجلس شادی به پا کنید و در مجلسم شراب بخورید». خودش با گریه نوشته‌های وصیت‌نامه‌اش را تأیید می‌کرد.
 
شما توانستید قاتل پسر خود را ببخشید؟
آقای رهنورد در دفاع از خودش می‌گفت: «تصورم این بود که من را دستگیر کنند شکنجه‌های بسیار روحی و جسمی بهم خواهند داد. ولی برعکس شکنجه‌ام که ندادند حتی در اتاقم قرآن و جانماز گذاشته بودند. قرآن را باز کردم، سواد قرآنی نداشتم، فقط معانی آن را می‌خواندم وقتی به زیبایی کلام خدا پی بردم، از کرده خودم نادم شدم».
قاضی هم می‌گفت: دوربین در اتاقش گذاشته بودیم، می‌دیدیم نمازهایش را اول وقت می‌خواند و قرآن تلاوت می‌کند. او در این مدت عوض شده است. آیا شما او را می‌بخشی؟ گفتم: باید قصاص شود و قاضی هم ادامه داد: قتل محاربه کرده و مجازاتش اعدام است. من هم گفتم: خدای متعال با آن همه عظمت و بزرگی‌اش ما بندگان عاصی و گناهکار را می‌بخشد، من هم از گناه او گذشتم و امیدوارم خدا هم این جوان را ببخشد.


 
این بخشش توانست شما را آرام کند؟
آقای رهنورد می‌گفت: من تا اوایل راهنمایی مسجد و هیئت می‌رفتم ولی چند سالی است که تحت تأثیر فضای مجازی قرار گرفتم و دیگر به خدا و اهل‌بیت(ع) اعتقاد نداشتم.  وقتی می‌بینم با ریختن خون پسرم یک جوان اینطور متحول شد، به اعتقاداتش برگشت و مسلمان از دنیا رفت، خدا را شاکرم و قطعا آرام می‌شوم.
آقای رهنورد در روز اعدامش که سحرگاه بود، نماز صبحش را خواند و دعا هم کرد، بعد بالای چوبه دار رفت و خواست که رویش را به سمت امام رضا(ع) کنند. من روبرو و در نزدکی او قرار داشتم که رو به حضرت بود، دست و پا هم نزد، طناب را چندبار تکان دادند، 15 الی 20 دقیقه گذشت تا تمام کرد و بعد او را پایین آوردند.
 
آقا دانیال فعالیت‌های بسیج را از کجا شروع کرده بود که عاقبت در این راه شهید شد؟
جواب‌تان را اینطور می‌دهم که دانیال از چهار سالگی آرزو داشت رهبر را ببیند و با او حرف بزند. علاقه او به حضرت آقا، فقط در حد آرزو ماند تا اینکه 11 ساله شد و یک روز از مدرسه آمد و گفت: مامان! می‌خواهم عضو بسیج شوم. چون شنیدم کسی که بسیجی باشد، می‌تواند رهبر را ببیند. من هم رضایت‌نامه را به او دادم و از پنجم دبستان عضو بسیج دانش‌آموزی شد. از اول راهنمایی به مسجد امام حسین(ع) در منطقه خودمان رفت و به عضویت بسیج آنجا درآمد و تا زمان شهادت تمام وقتش به دانشگاه، بسیج، اردوهای جهادی، راهیان‌نور، پیاده‌روی اربعین و خادمی امام رضا(ع) گذشت.


 
چه جالب پس خادم حرم مطهر رضوی هم بوده است؟
دانیال اکثر اوقات هر شب حرم می‌رفت. حتی یکسالی که ازدواج کرده بود باز هم هر شب با همسرش برای زیارت می‌رفتند. مگر چطور می‌شد که هر دو شب یکبار برود. به او می‌گفتم: چه خبر است؟ هر شب حرم می‌روی؟ می‌گفت: مامان من هر چه دارم از امام رضا(ع) دارم. حضرت خیلی جاها دستم را گرفته و هوای من را داشته است. حدود دو سال هم بود که به عنوان نیروی گشت ارشاد با حسین حرم می‌رفتند.
 
بین همه شهدا به کدام شهید بیشتر ارادت داشت؟
او به شهدا عشق می‌ورزید و هر سال، وقت تحویل سال را در بهشت رضا(ع) سر مزار شهدا می‌گذراند. بین شهدا علاقه خاصی به رضا سنجرانی شهید مدافع حرم داشت. زمانی که دفاع از حرم حضرت زینب(س) واجب بود و همه جوانمردهای غیرتی درصدد برآمدند به سوریه اعزام شوند. دانیال هم با اینکه سن کمی داشت، ولی خیلی پیگیری کرد تا به سوریه برود اما به هر دری زد، قسمت نشد. گویا خدا او را نگه داشته بود تا در فتنه‌های اخیر به آرزویش برسد و شهید شود.


 
شهدا با داشتن سیره نیکو لیاقت شهادت پیدا می‌کنند به نظر شما چه شاخصه ممتازی پسرتان را لایق شهادت کرد؟
دانیال جوان غیرتی بود و دوستانش تعریف می‌کردند که سال 1398 یک کاروان دانشجویی برای پیاده‌روی اربعین به عراق می‌روند. در این کاروان دانشجویان دختر هم بودند. دانیال کوله دخترها را روی دوش خود حمل می‌کرد تا محل اسکانی بیابند. وقتی هم جایی برای اسکان پیدا کردند، دانیال با وجود خستگی زیاد شب را تا صبح نخوابید تا نماز صبح خودش و بقیه قضا نشود.
برای تهیه غذا به دانشجویان اعلام شد که باید تُو صف موکب‌ها بایستند و غذا بگیرند. دانیال ناراحت شده و به مسئول کاروان می‌گوید: صلاح نیست خانم‌ها در صف غذا بایستند. دو و سه روزی که در کربلا بودند، دانیال می‌رفت داخل موکبی از صبح تا ظهر 1600 غذا بسته‌بندی می‌کرد و در ازای آن 120 غذا برای بچه‌های دانشجو می‌گرفت. وقتی می‌آمد خودش اصلا حال غذاخوردن نداشت و به خواب می‌رفت.


 
در پایان مصاحبه بفرمایید دوستی حسین و دانیال به چه سال‌هایی برمی‌گردد؟
حسین بچه محله خودمان در هنرور بود و در مسجد امام حسین(ع) با پسرم دوست شده بود. آنها مدرسه و دانشگاه با هم می‌رفتند، هر دو در دانشگاه رشته برق قبول شدند و در دانشکده فنی و حرفه‌ای شهید منتظری درس می‌خواندند.
در اردوهای جهادی نیز با هم بودند، حتی یک ترم از دانشگاه مرخصی گرفتند تا بتوانند در اردوهای جهادی شرکت کنند. روز حادثه نیز هر دو رفته بودند از پایگاه بسیج برگه مأموریت گرفته و به محله حرعاملی اعزام شدند که این رفاقت دیرینه تا شهادت‌شان ادامه داشت.   
https://www.razavi.news/vdcfmjdytw6dxta.igiw.html
razavi.news/vdcfmjdytw6dxta.igiw.html
کد مطلب ۱۰۴۵۳۵
ارسال نظر
نام شما

آدرس ايميل شما