هدیه سادات میرمرتضوی/ سرویس هنر،خبرگزاری رضوی
اگر فرشته اجل او را از ما نربوده بود، امروز 60 ساله میشد. شصت سالگی برای یک شاعر سن با شکوهی است است. سن رسیدن به کمال و زیستن در اوج فرزانگی و پختگی. سنی که میتوان با نگاهی آرام به گذشتهی پر فراز و نشیب زندگی، بیهیچ دغدغه و نگرانی از آینده، کنجی خلوت نشست، در واژهها دمید و شعر آفرید. اما انگار تقدیر شاعر خوب بهار این بود که تنها 48 سال جزء اهالی زمین باشد و سپس در آغوش مهربان خدایش آرام گیرد. همان خدایی که دربارهاش سرود: «میتوانم بعد از این با این خدا...دوست باشم دوست، پاک و بیریا... میتوان با این خدا پرواز کرد... سفرهی دل را برایش باز کرد... میتوان دربارهی گل حرف زد... صاف و ساده مثل بلبل حرف زد... چکهچکه مثل باران راز گفت... با دو قطره صد هزاران راز گفت... میتوان با او صمیمی حرف زد... مثل یاران قدیمی حرف زد».
دستهای کودکی
مهربان بود و اهل گتوند از سرزمینهای گرم و ساده جنوب که خاکش هنر میکارد و از آسمانش عشق میبارد. کودکیاش در کوچه پس کوچههای خاکی گتوند گذشت. روی پشتبام کاهگلی و در شبهای مهتابی. روزهایی آنقدر زیبا و باصفا که خاطراتش همه عمر همراهیاش کرد و به روزهای شاد کودکانه راهیاش کرد: «باز آن احساس گنگ و آشنا... در دلم سير و سفر آغاز كرد... باز هم با دستهای كودكی... سفرهی تنگ دلم را باز كرد... باز برگشتم به آن دوران دور... روزهای خوب و بازیهای خوب... قصههای سادهی مادربزرگ... در هوای گرم شبهای جنوب... رختخوابی پهن، روی پشت بام... كوزههای خيس، با آب خنك... بوی گندم، بوی خوب كاهگل... آسمانِ باز و مهتاب خنك... از فراز تپه میآمد به گوش... زنگ دور و مبهم زنگولهها... كوچههای روستا، تنگ غروب... محو میشد در غبار گلهها... های و هوی كوچههای شيطنت... دست دادن با مترسكهای باغ... حرفهای آسمان و ريسمان... حرفهای يك كلاغ و چل كلاغ... توی خرمنجای خاكی كيف داشت... بازی پرتاب «توپ آتشی»... «دوز»بازیهای بی دوز و كلك... جنگ با «تير و كمانهای كِشی»... مرگ ما يك چشم بستن بود و بس... خون ما در جنگها بیرنگ بود... هفتتير چوبی ما بی صدا... اسبهای چوبی ما لنگ بود... آسياهای قديمی خوب بود... دوستیهای صميمی خوب بود... گرچه ماشينهای ما كوكی نبود... باز ماشينهای سيمی خوب بود... ظهرها بعد از شنا و خستگی... ماسههای نرم كارون كيف داشت... وقت بيماری كه میرفتيم شهر... سينمای گنج قارون كيف داشت... روزها در كوچههای روستا... ديدن ملای مكتب ترس داشت... ديدن جن توی حمام خراب... ديدن يك سايه در شب ترس داشت... چشمها، هول و هراس ثبتنام... دستها، بوی كتاب تازه داشت... گرچه كيف ما پر از دلشوره بود... باز هم دلشورهها اندازه داشت... باز باران با ترانه میگرفت... دفتر «تصميم كبری» خيس بود... «خاله مرجان» و خروس سادهاش... كه پر و بالش سراپا خيس بود... روزهای باد و باران تگرگ... تيله بازیهای ما با آسمان... تيلههای شيشهای از پشتبام... صاف، قل میخورد توی ناودان... ياد شربتهای شيرين و خنك... توی ظهر داغ عاشورا به خير... ياد آشِ نذری همسايهها... روضهها و نوحهخوانیها به خير... ياد ماه روزه و شبهای قدر... ياد آن پيراهن مشكی به خير... ياد آن افطارهای نيمهوقت... روزههای كلهگنجشكی به خير... قهرها و آشتیهای قشنگ... با زبان آشنای «زرگری»... يك دوچرخه، چند چشم منتظر... بعد از آن هم بوی چسب پنچری... خواب میرفتيم روی سبزهها... سير میكرديم روی آسمان... راه میرفتيم روی ابرها... تاب میبستيم بر رنگينكمان... ناگهان آن روزها را باد برد... روزهايی را كه گل میكاشتيم... روزهايی كه كلاه باد را... از سرش با خنده برمیداشتيم... بالهای كاغذی آتش گرفت... قصههای كودكی از ياد رفت... خاكبازیهای ما را آب برد... بادبادكهای ما بر باد رفت... آه، آيا میتوان آغاز كرد... باز اين راهِ به پايان برده را؟... میتوان در كوچهها احساس كرد.. باز بوی خاكِ باران خورده را؟... میتوان يك بار ديگر باز هم... بالهای كودكی را باز كرد؟... چشمها را بست و بر بالِ خیال... تا تماشای خدا پرواز کرد»؟
قیصر شخصیت جامعالاطرافی است
روزها و سالها گذشت و سرانجام دست روزگار، قیصر جوان را به تهران آورد. ابتدا برای تحصیل در رشته دامپزشکی که برای همیشه ناتمام ماند و سپس برای تحصیل در رشته علوم اجتماعی و در نهایت زبان و ادبیات فارسی که تا مقطع دکترا و استادی دانشگاه پیش رفت. دورانی که حضور در تهران و جلسات حوزه اندیشه و هنر اسلامی(حوزه هنری فعلی) برای این شاعر جوان، روزگار پرباری را رقم زد. مرحوم سید حسن حسینی دوست و یار دیرین قیصر، پیش از درگذشت این شاعر نامآشنا، دربارهاش چنین میگوید: «بار اول قیصر را در جلسات حوزه هنری دیدم. فکر میکنم سال 59، قبل از آغاز جنگ بود... جوان سبزهرو و خوشچهره و خوشذوق و پرهیجان، مثل همه جوانهای انقلاب. پر شور و متفکر آمد در جلسه و فکر میکنم سرودهای در مورد آیتالله طالقانی خواند. در همان برخورد اول احساس کردم تجانس روحی دارم و با یک استعداد بالقوه مواجهم. بعدها که آشناییمان بیشتر شد، بر عمق و عرض آشناییمان افزوده شد. سفرهای مختلف شعری داشتیم و بهطور سیاحتی ــ خودم را میگویم ــ با هم جبهه رفتیم، چون قیصر جنوبی است به برکت وجود او با اهل فضل جنوب هم آشنا شدم... قیصر ازدواج کرد و همچنان به شاعری و خلاقیت ادامه داد حتی پس از تصادف سنگین و آن دوره طولانی درمان و عملهای جراحی دشوار که میتوانست شاعری توانمند را سالها بازنشست کند با عنایت اهل بیت بیشتر تواناییهای خودش را در شعر ثابت کرد و از مبارزه با تصادفی که برایش پیش آمد سربلند بیرون آمد و شاعرانه با این تصادف رفتار کرد... او تنها شاعری است که با طیب خاطر در موردش صحبت کردهام. تنها کسی که هم شعرش و هم شخصیتش را دوست دارم قیصر است. فاصله بین شعر و شخصیت قیصر به حداقل رسیده و هر چه فاصله بین شعر و شخصیت شاعر کمتر باشد، آن شاعر را مردم بیشتر باور میکنند. قیصر مهربانی و لطف و صمیمیت و آن لبخند معروفش در شعرش هم دیده میشود. آن ظرافتهایی که در محاوره و پذیرایی هنگام چای از او سر میزند در نثر پرکرشمه و زیبایش هم دیده میشود. به «توفان در پرانتز» نگاه کنید، به صنعتگریهای ملیح و زیبا در نثر قیصر نگاه کنید... وقتی نثر هم مینویسد نگاه و جوهره و شم شعری او در نحوه بررسی موضوع به خوبی دیده میشود. از نثر قیصر و شاعرانه و تمثیلی و دلنشین بودن نثر و در عین حال تپش و طراوت داشتن آن نباید غافل شد. قیصر شخصیت جامعالاطرافی است. در زمینههای مختلف کار کرده و یکی از بزرگترین ظرافیتهای وجودی قیصر عزیزم پرورش یک سپاه شاعر و نویسنده نوجوان است که حضور همه آنها را در مطبوعات 15 سال اخیر حس میکنید. خصوصاً در سروش نوجوان قیصر به سمت و سوی ادبیات نوجوان بیشتر رفت چون روحیه مهربانی داشت و جاذبهاش از دافعهاش بیشتر بود. بهخاطر همان سلوک جمالی و مهربانیاش شخص بسیار مناسب و کارآیی بود برای ارتباط با نسل جوان... قیصر بسیار بیشتر از اینکه از او چاپ شده، کتاب دارد. کتابهایش زندهاند و حرکت میکنند، این طرف و آن طرف مقاله مینویسند و گفتوگو میکنند و الان خیلی از شاگردهای ایشان سمت استادی و معلمی پیدا کردهاند. از این بابت هم وجود قیصر، وجود بابرکتی بوده است و هست... قیصر به چندین هنر آراسته است، نقاش بسیار زبردستی است و نسبت به هنرهای تجسمی دید و نگاه دارد. در خوشنویسی هم در اقسام خطها دستی دارد و خط خوشی دارد. در دانشگاه الزهرا(س) وقتی همکار بودیم، وقتی زنگ قبل قیصر سر کلاس بود و زنگ بعد من به کلاس میرفتم، دلم نمیآمد نوشتههای قیصر را پاک کنم، یعنی احساس میکردم باید دوربینی داشتم و از آن تخته و صحنه عکس میگرفتم و بعد پاک میکردم. وقتی مجبور میشدم نوشتههای قیصر را پاک کنم با اندوه باطنی این کار را میکردم... گاهی مطلب را شمرده میگفتم تا دانشجویان یادداشت کنند و خط قیصر را پاک نکنم. قیصر به چندین هنر آراسته است، ادبیات کودک و نوجوان هم از شاخههایی است که قیصر در آن فعالیت توأم با توفیق داشته است. این خیلی مهم است که تأثیرگذار بوده است. او بخشی از انرژی شعر بزرگسال خود را ایثار کرده برای نوجوانان و این در آینده بهره و بازده خود را نشان خواهد داد، البته در همین زمانی که ما هستیم هم این بهره و بازده بهخوبی دیده میشود».
در کوچه باغ شعر
سال 1363 است که قیصر با تنفس صبح از راه میرسد. مجموعه شعری که در آن غزلهای زیبایی عشوهگری میکند. مانند شعر معروفش در وصف ثامنالائمه(ع): «چشمههای خروشان تو را میشناسند... موجهای پریشان تو را میشناسند... پرسش تشنگی را تو آبی جوابی... ریگهای بیابان تو را میشناسند... نام تو رخصت رویش است و طراوت... زین سبب برگ و باران تو را میشناسند». در همین سال، شاعر «در کوچه آفتاب» توقف میکند تا از دریچه نگاهش اشعاری دیگر بسراید: «در خواب شبی شهاب پیدا کردم... در رقص سراب آب پیدا کردم... این دفتر پر ترانه را هم روزی... در کوچهی آفتاب پیدا کردم». مجموعه نثر «توفان در پرانتز» و منظومه «ظهر روز دهم» در سال 1365 به بازار نشر میآید. منظومهای برای نوجوانان که با زبانی بی تکلف و دردمند از قهرمان 12 ساله کربلا قاسمبن حسن میگوید: «ظهر عاشوراست... کربلا غوغاست... کربلا آن روز غوغا بود... عشق تنها بود... آتش سوز و عطش بر دشت میبارید... در هجوم بادهای سرخ... بوتههای خار میلرزید... از عرق پیشانی خورشید تر میشد». سال 1368، واژهها در ذهن خیالپرداز قیصر «مثل چشمه مثل رود» میخروشد و دفتری دیگر را برای نوجوانان میآفریند: «لحظههای زندگی... مثل چشمه مثل رود... گاه میجوشد ز سنگ... گاه میخواند سرود... سر به ساحل میزند... موج شط زندگی... لحظهها چون نقطهها... روی خط زندگی». کتاب «بی بال پریدن» نثری ادبی است که در سال 1370 منتشر میشود و پس از آن، «آینههای ناگهان» در سال 1372 تحولی عظیم در اشعار قیصر را انعکاس میدهد و او را به عنوان شاعری پیشرو برای نسل جدید معرفی میکند: «با توام ای لنگر تسکین!...ای تکانهای دل!... ای آرامش ساحل! با توام ای نور! ای منشور! ای تمام طیفهای آفتابی! ای کبود ِارغوانی! ای بنفشابی!... با توام ای شور، ای دلشورهی شیرین!... با توام ای شادی غمگین! با توام ای غم! غم مبهم! ای نمیدانم! هر چه هستی باش! اما کاش... نه، جز اینم آرزویی نیست: هر چه هستی باش!.. اما باش». در سال 1375 شاعر مهربان سوار بر بال پرستوها میشود تا با «به قول پرستو» پنجرهای تازه رو به دنیای نوجوان امروز بگشايد و او را به تماشای افقهای متفاوتی ببرد: «چه شد؟ خاک از خواب بیدار شد... به خود گفت: انگار من زندهام!... دوباره شکفته است گل از گلم... ببین بوی گل میدهد خندهام!... نوشتند چون حرف ناگفتهای... گل لاله را بر لب جویبار... چه شد؟ باز انگار آتش گرفت... همه گل به گل دامن سبزهزار» و در سال 1380 قیصر امینپور با واژههایش فریاد کرد که «گلها همه آفتابگردانند» در اشعاری لطیف و خیالانگیز: «میخواهمت چنان که شب خسته خواب را... میجویمت چنان که لب تشنه آب را... محو توام چنان که ستاره به چشم صبح... یا شبنم سپیدهدمان آفتاب را». دستور زبان عشق آخرین دفتری است که از این شاعر در مرداد 86 به چاپ رسید. پیش از اینکه آبان 86 بهار عمرش را خزان کند: «قطار میرود... تو میروی... تمام ایستگاه میرود... و من چقدر سادهام... که سالهای سال... در انتظار تو... کنار قطار رفته ایستادهام... و همچنان... به نردههای ایستگاه رفته... تکیه دادهام...».
مرگ پایان شاعر نیست
سال 1378 است و جاده تهران رودسر در منطقه دیوشل، آبستن لحظاتی تلخ. شاعر مهربان در آن روز بهاری و سرشار از باران در خودرویی کرایهای راهی دیار همسر است که در پیچ جاده به تصادفی سخت دچار میشود. ولی تقدیر این است که این بار جاده شمال، به عمر او مانند یار دیرینش سلمان هراتی پایان ندهد. قیصر امینپور از این تصادف آسیب سختی میبیند، هشت سال با انواع جراحت و بیماری مدارا میکند و بارها زیر تیغ عمل جراحی میرود. اما سرانجام تن رنجورش نمیتواند این حجم از درد را تاب بیاورد و در آبان 86 تسلیم مرگ میشود. او را در خاک تفتیده جنوب و کنار مزار شهدای گمنام به خاک میسپارند. در زادگاهش گتوند. سرزمین خاطرات شیرین کودکیاش. همانجا که همه عمر دلتنگش بود. ولی مرگ پایان شاعر نیست. او میرود و قلب عاشقش در تکتک واژههایش همچنان میتپد. یغما گلرویی شاعر و ترانهسرا سال 94 در هشتمین سالگرد درگذشت قیصر امینپور برایش اینطور مینویسد: «شاعرتر از آن بودی که میدان به نامت کنند. خندههای غشغشت اولین چیزی است که از تو به خاطر میآورم. برای من که از روزهای نوجوانی گارد داشتم به شاعران از حوزه درآمده و - به قولی - حکومتی، تو از جنمی دیگر بودی. مردی آزاده که تعصب نداشت و میشد درباره هرچیزی با او بحث کرد. چقدر صبور بودی در مقابل شاعر جوان و دوآتشه آن سالها که من بودم. با لبخندهای گرمت تاب میآوردی نقد دیگران را و خودت خیلی از شعرهای دهه پنجاهت را بیانیه سیاسی و تندروی میدانستی و زاده ذهن جوانی آرمانخواه. آموزگاری بخشی از وجودت شده بود و مهربانانه و با دقت درباره شعرها نظر میدادی. حتی به یادم مانده که چقدر روی «را» ی بعد از فعل حساس بودی همیشه. اهل صله گرفتن و موقعیت و منصب قاپ زدن از حکومت نبودی. شاعر بودی و زود راهت را از جماعت سکه دوست انجمنی که شعر مذهبی نوشتن را راهی برای امرار معاش خود کرده بودند جدا کردی. به یادم مانده شوخی همیشگی زندهیاد عمران صلاحی را با تو که هربار می دیدت میگفت: "آقا! بیکار بودی از دیوار مردم بالا رفتی و ما رو انداختی تو دردسر"؟ که اشاره به اشغال سفارت آمریکا میکرد و گفتن هر بارش غشغش خنده تو را به دنبال داشت. نقاش شدن از آرزوهایت بود و یادم هست یکبار در خانهات پرترههایی را که در کودکی با ذغال از بهروز وثوقی و سعید راد کشیده بودی نشانم دادی و چه پر شور از روزهای کودکیات در دزفول حرف میزدی. هر چه مسنتر میشدی شعرت جوانتر میشد و نابتر. حتی آن تصادف تلخ هم نتوانست شعر شدن را از خاطر تو ببرد. بعد از مرگت خیلیها سعی کردند تو را تنها با همان شعرهای دهه پنجاه معرفی کنند و بدزدند و به نام خود سند بزنند. میدان به نامت کردند و همانانی که مدتها بود از آنان بریده بودی برایت مرثیهخوانی کردند و تو این همه را میدانستی. شاعرتر از آن بودی که در میدانی خلاصهات کنند. سالها بود به شعر برگشته و همان نوجوانی شده بودی که سودای نقاش شدن به سر داشت و میخواست روی تمام دیوارهای شعارپوش شهر، رنگینکمان را نقاشی کند. کودکی پنهان شده در شاعری با مو و ریش جوگندمی که غشغش خندههایش تا همیشه در یادم خواهد ماند».