۰
تاریخ انتشار
چهارشنبه ۶ دی ۱۳۹۶ ساعت ۱۰:۴۷

داستان " ارمغان پرواز " (بخش دوم/پایانی)

داستان " ارمغان پرواز " (بخش دوم/پایانی)
...بغض سینه مادر را چنگ زد و آرام آرام از چشمانش فرو ریخت.
" تو هم به باباي خدابيامرزت رفتی، اونم لجباز بود سر همین لجبازي هم جونشو از دست داد"
رو بر می گرداند و به گنبد زرد و طلایی نگاه می کند.
" یا امام رضا ببین تو چه مصیبتی گیر افتادم بعد از اون همه گریه و زاری و عزاداری اومديم زيارت، خیر سرمون دلی وا کنیم اینه بساطمون، آخه امام رضا این درسته"
گریه دیگر امانش نداد سر روی دوش آرش گذاشت، آرش هم سر روی دوش مادر، او هم می گریست ولی آرامتر از قبل.
" چيه دخترم مشکلی برات پیش اومده؟ کمکی از من ساخته هست؟"
صدا به نرمی پر بود و همچون آبی سرد بر روح پر تلاطم زن جاری شد. آرام از روی دوش آرش سر برداشت و به پشت سرش نگاه کرد. پیرمردی را دید با چهره ای دلنشین، که انگار سوغاتش از گذر زمان محاسنی بلند و سفید بود، به گمانش او را سال های سال می شناخت. بلند شد دستی به سر آرش کشید و با گوشه ی چادر اشک هایش را پاک کرد.
" چیزی نیست حاج آقا "
" چیزی رو از من پنهان نکن دخترم"
آرامش بود که به جان و روح زن تزریق شد.
" بعد از مرگ شوهرم، که بابای این بچه باشه، اومديم زيارت دلی واکنیم که طفل معصوم بهونه کفتر می گیره، به زبون گرفته الا و بلا من کفتر می خوام اونم این کفترا رو، به گوشش نميره که این کفترا مال آقاست."
با لبخند پیرمرد گریه آرش ایستاد و او هم لبخندش را پاسخ گفت: " آره پسرم؟ کفترا رو دوست داری؟"
آرش سرش را تکان داد و گفت: " آره! آخه بابایی کفترا رو خیلی دوست داشت ولی حالا اون بالا بالاها پیش خداست، حالا من هم کفتر می خوام اونم سفیدِ سفید مثل ریش های شما "
 
پیرمرد خنده ای کرد و آرش را بغل گرفت، آرش هم مشغول بازی با ریشِ بلند و سفیدش شد. پیرمرد جعبه ای که در دست داشت به زن داد. بیا دخترم این کفترو نذر کرده بودم ولی خوب چه فرقی می کنه، خوشحالی زوار آقا خوشحالی خود آقاست و دنبال این حرف، آرش را زمین گذاشت. آرش با شادی گفت: " بذار ببینم مامانی، بذار ببینم."
زن نشست، در جعبه را باز کرد، درونش کبوتری بود سفیدِ سفید! جیغ همراه با شادی آرش، گوشش را پر کرد.
" ولی حاج آقا این کفتر نذر آقاست باید..."
بلند شد تا ادامه حرفش را بزند ولی اثری از پیرمرد نبود! هر چه بیشتر چشم دواند کمتر یافت، چشمش روی گنبد خشک شد و پرده ی اشک روی گنبد را پوشاند.

رجبعلی دانه گردی (آران و بیدگل) _ برگزیده
جشنواره داستان نویسی رضوی (کبوتر حرم) _ سمنان

 
https://www.razavi.news/vdcgq79x.ak9xt4prra.html
razavi.news/vdcgq79x.ak9xt4prra.html
کد مطلب ۲۲۸۴۱
ارسال نظر
نام شما

آدرس ايميل شما