گفتگو با منیره خدابخش، نویسنده سرشناس مشهدی و مروری بر رمان نویسیاش
"زیر پوست کلمات"
تماس که گرفتم، گفت: ((چه عجیب است که بعد از این همه سال به یاد من افتادید؟ ))
یادم نمیآید چه جوابی دادم فقط یادم است حرف را عوض کردم و نگفتم که برای مصاحبه با هر نویسنده باید کلی آسمان به ریسمان بافته شود تا اجازه مصاحبه صادر شود.
منیره خدابخش حصار متولد 1337 در شهر مشهد و فارغ التحصیل رشته تاریخ از دانشگاه فردوسی. عمده فعالیتهایش: از بنیان گذاران جهاد سازندگی خراسان رضوی، 22 سال تهیه کنندگی صداو سیما، نویسندگی و گزارشگری رادیو. عضو فعال کمیسیونهای بانوان و جوانان در استانداری و فرمانداری. خبرنگار بین المللی و نویسنده نشریات استانی و کشوری. عضو فعال انجمنهای اهل قلم و داستان نویسی مشهد.
از خانه پدری و نوجوانیش شروع میکند. کلمات و لحن صحبتش گواه شور و شر روزهای نوجوانیش بود و این طور رشته کلام را به زبان میگیرد: (( پدرم کارمند بود و مادرم معلم شبانه. مادرم اهل مطالعه بود و شبها برایم کتاب میخواند و من با کتاب خواندن مادر پا به جهان داستان گذاشتم. به دوران دبیرستان رسیده بودم و معلمهای انشاء از نوشتههایم تعریف میکردند و میگفتند در آینده می توانی نویسنده شوی.))
از خاطره تلخش به خاطر خوب نوشتنش در این دوران یاد میکند و میگوید: (( امتحان نهایی دوره
انقلابی شدم
روزهای نوجوانیش با خواندن کتاب از نویسندگان ایرانی از جمله جلال آل احمد، سیمین دانشور، صادق چوبک و آثار نویسندگان خارجی از جمله ارنست همینگوی و دیگر بزرگان داستان نویسی به سر شد. در مورد تهیه کتاب در آن دوران که از وی می پرسم، اینطور میگوید: ((در آن دوره کتابخانههای شهر خیلی خوب بود و به راحتی کتابهای خوبی میتوانستی ار کتابخانه تهیه کنی. یادم است تنها هزینهای که بابت کتاب می دادم مجله کیهان بچهها بود که معمولا تاریخ گذشتهاش را با پول کمتری دستهای می خریدم.متاسفانه در حال حاضر با این همه پولی که برای فرهنگ کتابخانه توسط بنیادهای مختلف خرج می شود هنوزهم جوانهای پیر معتاد تر به مطالعه هستند تا جوانهای امروزی.))
جریان انقلاب وارد زندگیش می شود و در این باره صحبت میکند: (( توسط برادر بزرگترم وارد جریانات انقلاب شدم. تمام آثار شریعتی در خانه ما خوانده میشد. در آن زمان در مدرسه شاهدخت ( آزادگان فعلی) درس می خواندم که به لحاظ کادر دبیر بسیار خوب بود. در آنجا جو مبارزه علیه شاه خیلی خوب بود.
درد زخمها
سال 1355 در رشته مورد علاقهاش تاریخ وارد دانشگاه مشهد ( فردوسی کنونی) میشود و ادامه میدهد: (( برادرم در دانشکده ادبیات درس میخواند و سال بالایی بود و من به واسطه او وارد محافل دانشجویی شدم. در آن دوره در دانشگاه دو گروه بودیم، کمونیستها و مذهبیون. چون برادرم ازبالایی های مذهبی بود از اول در همین راه افتادم. عشق من به تاریخ باعث شد که حضور فعال در کنفراسها و تحقیقات داشته باشم و تقریبا از ادبیات داستانی دور شدم و تنها اندوختههایم از دوره نوجوانیم بود تا اینکه رشته تاریخ به دلیل انقلاب و تغییر در محتوا به مدت سه سال تعطیل شد و ما در این فاصله جهاد سازندگی را تشکیل دادیم.))
سال 1358 جهاد کشاورزی برپا میشود و وی در این باره میگوید: ((با عنوان کمک به کشاورزان در روستاهای اطراف مشغول به کار شدیم و به این وسیله کارهای فرهنگی هم انجام میدادیم و من دورههای پیکار با بیسوادی را توسط مادرم گذرانده بودم و بعد از کار، بچه ها را جمع می کردم و کلاسهای سواد آموزی برگزار میکردم.
از درد زخمها و ترکهای دستانش
ورود به صدا وسیما
اینها شور وشوق ونشاطی بود که تا دهه 60 همراه او بوده است. بعد از آن پا به دنیای متاهلی میگذارد و همسفر مردی میشود که تا امروز حمایتش کرده است. پس از مدت کوتاهی پا به دنیای مادر شدن میگذارد و از فعالیتهای شبانه روزیش کم میشود و ناخواسته در مسیر دیگری به فعالیت خود ادامه میدهد و در این باره میگوید: (( یکی از هم دورهای هایم در صدوا سیما بود و از من خواست حالا که در خانه هستم برای رادیو بنویسم. من هم با کمال میل پیشنهادش را پذیرفتم و کارم با نمایشنامه تاریخی شروع کردم و بعد از من خواستند که وارد رادیو شوم و بعد از گذراندن دورهای استخدام رادیو به عنوان تهیه کننده شدم. یادم است در آن دوران هم گزارشگری میکردم و هم مطلب مینوشتم و هم تهیه کننده بودم وهمزمان گزارشگر روزنامه کاروگر هم بودم.))
حاشیه شهر
در دوران کاریش به دلیل فعالیتهای زیادش در حاشیه شهر و حضور در روستاها و دیدن صحنههای دلخراش کودکان کار، تجربه زیسته وی را
عنوان آثارش را میگوید: لیلا درمه، آسمان آبی برای پرواز پروانهها، مهتاب رو، در خیابان خبری نیست، اتوبوس شبانه شمال و دیدار درنا.
دیدار درنا آخرین اثر این نویسنده است که با بخش کوتاهی از آن همراه میشوید: (( به خیالش هنوز سرور دختر بچه بود، مثل دختر خودش درنا که حالا داشت پنجمین سال دوریش را به تنهایی تحمل میکرد. سرور که متوجه شد چادر را به دور شکمش پیچید و گره روسریش را محکم کرد. بعد از سه سال دوری وقتی سرور را دید در نگاه اول متوجه شد که حامله است.بیشتر از همه از شرمی که در نگاه و صورتش همزمان دوید این را فهمید. صورتش سرخ شده بود و یحیی میخواست به او بگوید از آن وقتها که دختر بچهای شاد بود در روستا با آن هیکل استخوانی و صورت آفتاب سوخته، خوشگلتر شده. اما نگفت. اگر دخترش درنا بود حتما میگفت.
این مطلب ادامه دارد....