موسوی جزایری خوشنویس برتر خط کوفی در گفتگو با رضوی/بخش اول:
موضوع خط بی انتهاست و آغاز و پایانی ندارد
هدیه سادات میرمرتضوی/ سرویس هنر خبرگزاری رضوی
خاطرات کودکیاش با نخلهای سر به فلک کشیده اهواز گره خورده است و خاک تفتیده جنوب در روزهای پر تب و تاب جنگ. با تشویقهای خانواده برای نخستین خوشنویسیها و مهربانیهای داییاش شهید سید حسین علمالهدی که در 22 سالگی فرمانده دلیر سپاه هویزه بود و در عملیات نصر، مظلومانه به شهادت رسید و پیکر مطهرش زیر چرخ عداوت تانکهای عراقی، خرد شد. سید وحید موسوی جزایری، هنرمند مطرح امروز جهان اسلام، نخستین خوشنویسیهایش را از همان روزهای 11 سالگی همراه با آغاز جنگ تحمیلی شروع کرد. روزهایی که اکثر خانوادهها، اهواز جنگزده را ترک کردند و خانواده موسوی جزایری و چند خانوار دیگر باقی ماندند تا روحیهبخش رزمندگان باشند. بخش نخست صحبتهای این هنرمند خونگرم جنوبی که در یک عصر سرد پاییزی، خبرگزاری رضوی افتخار میزبانیاش را پیدا کرد، با هم میخوانیم. خاطراتی که درسهایی بزرگ دارند و همه آنها به قول این استاد خطاط، مانند دانههایی هستند که زنجیروار به هم متصل شدند تا او را به مسیر هنری به نام خوشنویسی هدایت کنند.
روزهای کودکی
متولد 1348 اهواز هستم. از کودکی بسیار علاقهمند به انجام کارهای دستی بودم. چهار، پنج ساله بودم که با چوب سر و کار داشتم و برای خودم قطعات کوچکی میساختم. همه میگفتند وحید در آینده نجار میشود. ریشهها و علاقهمندیهای خاصی نسبت به کارهای هنری داشتم. در دبستان کارهای هنری را به اتکای خودم انجام میدادم. بزرگتر که شدم جنگ در اهواز آغاز شد. در آن دوران کلا 10، 12 خانوار در اهواز باقی مانده بودند و ما هم جزء معدود خانوادههایی بودیم که شهر را ترک نکردیم. از طرفی من چون از همان سنین که 11 ساله بودم، خط ریز نوشتاری خوبی داشتم و بعد فهمیدم خطم شبیه نسخ روزنامهای است، هر کار از دستم برمیآمد بر اساس نظر پدر و مادرم و داییام مرحوم شهید حسین علمالهدی، در دوران جنگ انجام میدادم. پدرم هم در جبهه و پشت جبهه فعالیتهای زیادی داشت و خلاصه اینکه هرکس به نوعی خودش را وقف جنگ کرده بود. حتی خانمهای خانهدار با ذکر دعا و صلوات و نذر و نیاز. به هر حال حیثیت ایران در خطر بود و هرکس در حد بضاعتش کمک میکرد. آن روزها صحنههای فجیع و دردآوری میدیدم که نمیدانم اگر سن الان را داشتم، میتوانستم تا آن حد بردبار باشم؟ داخل سینما "اکسین" اهواز در زیرزمین برای رزمندگان آذوقه جمع میکردیم و به خط مقدم میفرستادیم. من که احساس میکردم این کارها برایم تکراری است، یک بار به دوست داییام که جزء رزمندگان پر افتخار هشت سال دفاع مقدس هستند گفتم دوست دارم کار متفاوتی انجام دهم تا مفیدتر و موثرتر باشم. فردای آن روز من را به سوله بزرگی خارج از شهر اهواز برد که گلخانه شهدا بود و اجساد را آنجا میآوردند. برای من به عنوان کودکی 11 ساله به قدری آن صحنهها تکاندهنده و تاسفبار بود که فقط توانستم یک روز دوام بیاورم. از دیگر فعالیتهای آن روزهایم این بود که در بخش تبلیغات سپاه، برای شهدا و عکس امام کلیشه درست میکردم و روی دیوارهای شهر اهواز، جملات زیبا مینوشتم. جملات روحیهبخش برای رزمندگان و از آیات الهی. با این اقدامات به رزمندگانی که محل ترددشان اهواز بود انگیزه میدادیم. وقتی هویزه آزاد شد، در مسیر اهواز به هویزه که با کاروانها میرفتیم، پیاده میشدم و با رنگ پلاستیک، روی معدود دیوارهایی که باقی مانده بود، شعارهای جنگی و آیات قرآنی مینوشتم. مثل "نصر منالله و فتح قریب" یا"و قاتلوهم حتی لا تکون فتنه". مشوقین اصلی من در این کار، خانوادهام خصوصا مرحوم مادربزرگم، مادر شهید سید حسین علمالهدی بودند.
آداب خط، آداب زندگی
به سن راهنمایی که رسیدم علاقهام به خوشنویسی روز به روز بیشتر میشد. یکی از علاقهمندیهای آن روزهایم این بود به مساجد بروم، خطها و کتیبهها را ببینم و بعد خانه بیایم و آنها را تکرار کنم. در آن دوران، مادربزرگم کاروانی به نام "زینب"داشت که متشکل از همسران و مادران شهدا بود. با این گروه، روزانه و هفتگی به دیدار خانوادههای شهدا میرفتند و به رسم یادگار، به هر خانواده تابلویی خوشنویسی اهدا میکردند. این تابلوها را من مینوشتم. روی کاغذهای ابر و بادی که یاد گرفته بودم خودم با سختی بسیار درست کنم عبارت: "هل جزاءالاحسان الاالاحسان" را مینوشتم و بابت این تابلوها از مادربزرگم هدیه میگرفتم که برایم بسیار ارزشمند بود. هنوز برخی خانوادههای شهدا که با آنها رفت و آمد داریم، این تابلوها را دارند که دیدنشان برای من خاطرهانگیز است. اول دبیرستان را به اصرار خانواده، رشته تجربی خواندم. اما همزمان، دوستی داشتم که وارد هنرستان شده بود. آن روزها اهواز، رشته گرافیک نداشت و دوستم در هنرستان اهواز، معماری میخواند. ارتباطی که با دوستم داشتم باعث علاقهمندیام به هنرستان شد و با اصرار خودم دوباره سال بعد، هنرستان را از سال اول شروع کردم. دبیری داشتیم به نام آقای ابرقویی که همیشه از من میخواست به خاطر سرعت عمل و استعدادم، رشته معماری را ادامه دهم. ولی من در جستجوی چیز دیگری بودم. همزمان، خوشنویسی را حرفهایتر دنبال میکردم و از کتابهای "هاشم محمد بغدادی" بدون استاد، تمرین میکردم. حالا دیگر خطم داشت به شکل سنتیتر شکل میگرفت. سال سوم هنرستان، برای ادامه تحصیل در رشته گرافیک، عازم تهران شدم. آن روزها برادرم هم در تهران دندانپزشکی میخواند و الان که فکر میکنم میبینم پدرم با چه فداکاری بزرگی چه هزینههایی را تقبل کرد در قبال اینکه ما در رشتههای دلخواهمان موفق شویم. خصوصا برای من که به دلیل پر کار بودنم، همیشه وسایل زیادی نیاز داشتم. آمدن به تهران، نقطه عطفی در زندگی من بود. آنجا با اساتیدی که کتابهایشان را سالها سرمشق میکردم از نزدیک آشنا شدم و در همان بدو ورود، در سال 67 به عضویت انجمن خوشنویسان در آمدم. من که از قبل با نمونه کارهای اساتیدی مثل استاد صمدی و استاد حسینی موحد آشنایی پیدا کرده بودم، در این سال رسما خوشنویسی را با استاد حسینی موحد شروع کردم. استادی که در حق من بسیار بزرگواری کرد. یادم است با اینکه منزلش قم بود من اکثرا در تابستانها به منزل ایشان میرفتم و پذیرایی میشدم و آداب خط و آداب زندگی کردن را یاد میگرفتم. ایشان حق زیادی به گردن من دارد. خوشبختانه از سال 67 به بعد، این اتفاق خودجوش که همیشه همراه من بود، به شکل کلاسیک و اصولی و حرفهای دنبال شد. در سالهای هنرستان و قبلش در دوران راهنمایی در چند جشنواره دانشآموزی شرکت کردم و معمولا جزء سه نفر اول بودم. این افتخارات شاید در آن سنین برایم ارزشمند بود ولی بعدها فهمیدم موضوع خط نامنتهاست و آغاز و پایانی برایش وجود ندارد. از اواخر سال 69 خدمت استاد صمدی رفتم و خط نسخ فارسی را تلمذ کردم و خط ثلث را هم نزد ایشان ادامه دادم. دوران بسیار آموزندهای برای من بود و استادان توانمندی در اختیار داشتم. همانطور که میگویند "الْعِلْمُ مِنَ الصِّغَرِ کَالنَّقْشِ فِی الْحَجَرِ" من هم در سنینی که تازه داشت خطم شکل میگرفت، این دو استاد به کمکم آمدند.
تجربههایی از جنس دانشگاه
سال 69 وارد دانشگاه رشته گرافیک شدم. آنجا هم استادم آقای بهرام کلهرنیا بسیار به کمکم آمد. از همان ترمهای نخستین با ایشان واحدهایی گذراندم و حس کردم رابطه عاطفی عجیب و فوقالعادهای بینمان به وجود آمده است. ایشان، پشتوانه معنوی قدرتمندی برای من بود خصوصا در آن روزها که زندگی در تهران برایم سخت شده بود. خوب یادم هست اکثر روزهایی که ایشان کلاس داشت در راه برگشت به خانهاش، مسافتی طولانی با اتوبوس همراهیاش میکردم و تا ایستگاه منزلش میرفتم. در طول راه، صحبت میکردیم و باز با همان اتوبوس به طرف چهارراه ولیعصر که دانشگاهم بود برمیگشتم و مابقی راه را تا خوابگاه پیاده طی میکردم و به موضوعاتی که بینمان مطرح شده بود فکر میکردم. همان صحبتهای در طول مسیر که حدود 40 دقیقه طول میکشید به من کمک زیادی میکرد. نقش ایشان در زندگی من فوقالعاده تاثیرگذار بود و هنوز هم هست. هر چند این روزها با وجود مشغلههای زیاد استاد، توفیق زیارتش را کمتر به دست میآورم، ولی همچنان از محضرش استفاده میکنم. خوب یادم است چون در ترمهای اول، واحد خوشنویسی نداشتیم، حتی به فکر افتاده بودم از رشته گرافیک انصراف دهم ولی استاد کلهرنیا من را به صبوری دعوت میکرد. سال 71 با ایشان واحدی با موضوع تصویرسازی و پوستر داشتیم. ایشان موضوع طراحی پوستر را به خود دانشجویان بر حسب سلیقه و تجربههایشان واگذار کرد و من هم دوست داشتم این درس را با خوشنویسی ارائه دهم. از بین خطوط به خط کوفی علاقهمند شده بودم. اولین دستنوشتههای خط کوفی را دوستی برایم از آستان قدس رضوی فرستاده بود. دو برگه فتوکپی که با وجود کیفیت پایین، زندگیام را متحول کرد. طوری که کارهای کلاسی و طراحیام را با آن دو برگ میگذراندم. ماهها با آن دو برگ سیاه و سفید تمرین کردم. نوشتهها را روی مقواهای اشتن باخ که شاسیکشی کرده بودم اضافه میکردم. بعدها که ذهنم نسبت به موضوع حروف، آشناتر شد خودم با ماژیک و قلمنی و هر وسیلهای متناسب با آن متریال، موضوع و عنوان پوسترها را خوشنویسی میکردم. با یکی از دوستانم شب تا صبح کار میکردم. او دستگاه ایربراش داشت و با این تکنیک و کار فیالبداهه، شبی یک الی دو پوستر مربوط به المانها و عناصر الفبایی خط کوفی طراحی میکردیم. کار ما به هنگام برگزاری ژوژمانها همیشه شاخص بود. به لحاظ طراحی در آن دوره، کارهای ارزشمندی بودند و جلب توجه میکردند. در کلاسهای طراحی حروف و لوگوتایپ، من با شیوه دستآزاد مینوشتم و اغلب بچهها با شابلون و ابزار کار میکردند. دستآزاد بودن، این امکان را به من میداد که یکهو از یک موضوع چند کار تولید کنم. مثلا از کلمه "هنر" بیش از 30 اتود میزدم که دست کم 20 تای آن قابل دفاع و استفاده بود. حتی در کارگاه مجسمهسازی هم روی خط کار میکردم و در کار حجمسازی موفقیتهایی داشتم. استادمان آقای شیخالحکمایی من را در این امر راهنمایی زیاد میکرد.
شاخههایی از رشته گرافیک و تصویرسازی مورد علاقهام نبود و برعکس طراحی حروف و طراحی لوگوتایپ مورد توجه زیادم قرار داشت. به تدریج که واحدهای بالاتر را میگذراندیم دست من در خوشنویسی بازتر میشد. حالا واحدهای خوشنویسی و طراحی حروف را شروع کرده بودیم. یادم است در اولین کار پژوهشیام، یکی از اساتید خوشنویسی و طراحی حروف، از هر یک از ما تحقیقی راجع به خطوط خواست. من این جریان را برای خودم خیلی جدی تلقی کردم و برای موضوع تحقیقم سراغ خط ثلث رفتم. آن زمان که منابع مطالعاتی محدودی وجود داشت، بر اساس اطلاعاتی که از تجربیات خودم و صحبتهای اساتیدم داشتم، تحقیق را نوشتم. البته استاد، به خاطر نداشتن جلد و طلاکوب و دستنویس بودن و... به من نمره کامل نداد ولی پیشنهادی را مطرح کرد که در علاقهمندیام به خوشنویسی و ادامه حرفهای این کار تاثیر به سزایی داشت. استاد از من خواست تحقیقم را بعد از مفصلتر شدن به طور مشترک با نام هر دو به شکل کتابچهای به چاپ برسانیم که البته من قبول نکردم. ولی این پیشنهاد برایم اتفاق خیلی خوبی بود و به من دانشجو، انگیزه مضاعفی داد و باعث شروع کاری شد که بعدها به شکل یک حرفه برای من تبدیل شد. آن روزها واحدهای دانشگاهی مرتبط با خط و حروف، برایم خیلی اهمیت داشت و سرنوشت کاریام را رقم میزد. جالب است که در اکثر کلاسهای طراحی حروف و لوگوتایپ، میز من از میز اساتیدمان شلوغتر بود و اغلب همکلاسیهایم به گفتهها و راهنماییهای من توجه کامل پیدا میکردند. در این کارگاهها، احساس تعهد عجیبی نسبت به همکلاسیهایم داشتم. آنها هم با تواضع پیش من میآمدند و راهنماییشان باعث نشاط روحی و معنوی من میشد. این درگیر شدن ذهن من با المانهای بصری و نوشتاری که بچهها از قالبهای کاملا هندسی تا شیوه دستآزاد و یا بینابین استفاده میکردند و من برایشان اتودهایی میزدم و راهنماییشان میکردم، همه به ذهنیت من که خیلی کنجکاوانه دنبال شکل متنوع حروف بود، پر و بال میداد و هر کدام مسیر کاریام را شتاب میبخشید و توسعه میداد.
زندگی با حروف
از اولین جاهایی که در دوران دانشجویی به شکل حرفهای مشغول به کار شدم، مجله شرکت پخش البرز بود. طراح گرافیک مجلهشان بودم و جزو معدود مجلاتی بود که در تاریخ ایران به شکل خیلی جدی، به شکل حروف و ایجاد خلاقیتهای بصری در تیتر و متن توجه داشت. با اینکه یک مجله داخلی بود و تقریبا قشر عظیمی از مخاطبین مجله را کارگرهای آن شرکت شامل میشدند، دستم را باز میگذاشتند و من هم روی حروف خیلی کار میکردم. دانشجو بودم و سرم درد میکرد برای انجام کارهای متنوع. این مجله برای من، سکوی پرش بزرگی بود. خیلی وقتها تیترهایی که انتخاب میکردم چیزی بین دستآزاد و حروف خط نسخ بود. آن موقع، نرمافزارهایی کار تایپ را انجام میدادند و با سایزهای مورد نیاز پرینت گرفته میشد و این پرینتها را روی گریدها میچسباندیم و به شکل مستقیم در لیتوگرافی عکس میگرفتند و به زینک منتقل و سپس چاپ میکردند. روشی کاملا سنتی و نسبتا بدوی که بعدها به شکل خروجی مستقیم از کامپیوتر تبدیل شد. داخل این مجله، کارهای دستآزاد زیادی انجام میدادم. مثلا دم "میم" خط نسخ را که کوتاه و جمع و جور است، قیچی میکردم و بعد با ماژیک نازکی آن را امتداد میدادم روی حروف تا سطر پایین. یا "آکولاد" بعد از حروف را برمیداشتم و با تکنیک دستآزاد یک خط نازک میکشیدم که تا یکی دو سطر بالایی هم میآمد و از این دست نوآوریها. اینها شاید جزو نخستین نوآوریهایی بود که در کارهای گرافیکی آن سالها انجام میشد. چند سال بعد گرافیستهای دیگر به طور مفصل و رسمیتر به این حوزه پرداختند و یک جریان آموزشی عظیم راه انداختند. ولی من همه این کارها را به شکل ذهنی انجام میدادم و بر حسب مطالعات نسبتا معدود از منابع محدود لاتین، الهام میگرفتم. کتابهایی که به نمایشگاه سالانه کتاب میآمد و با بن دانشجویی آنها را خریداری میکردم و خیلی به ذهنیت من کمک کردند. همیشه برایم سوال بود چرا ما باید یک لوگوتایپ را با پیستوله، پرگار و شابلون اجرا کنیم؟ و چرا بالفرض وقتی من یک خط را با ماژیک مینویسم نمیتوانم آن را بزرگ کنم و با همان لرزشهای مختصر دست استفاده شود؟ در ترمهای نخست رشته گرافیک، متوجه شدم این موضوع را در کتابهای لاتین، خیلی راحت میشود دید. در کتابهای آموزشی که مثلا حرف k را با همان لرزش دست هنرمند چاپ کرده بودند و یا عنوان کتاب، نوشته نسبتا ریزی بود که بزرگ شده و ناصافیهای دور خط نمایان بود. همه این موارد تشویقم میکرد کارهایم را فیالبداهه انجام دهم و تقریبا هیچوقت برای لوگوتایپی وقت اضافه جهت اجرا نگذارم. گاهی بعضی اساتید از عملکردم انتقاد میکردند. بعضی هم پذیرفته بودند و فقط شکل حروف و نوع ترکیببندی و طراحی عناوین برایشان مهم بود. خوشبختانه تا امروز به ندرت درگیر مسائل اجرا بودهام. اجرا همیشه برای من سخت بوده و این دلیل را برای خودم یادآور میشوم من که مثلا ظرف 10 ثانیه کلمه "نگارخانه" را طراحی میکنم، چرا باید دو سه روز را صرف پاکیزه انجام دادن آن کنم؟ البته وسیلههایی مثل کامپیوتر کار را پاکیزه کرده و سرعت بخشیده ولی آن زمان اینطور نبود و یک کار اجرایی خوب گاهی چند روز زمان میبرد. همیشه این زمان را به جای پرداختن به کارهای اجرایی به خلق و تولید و تنوع بخشیدن به ایدههای ذهنی خودم صرف کردم. خوشبختانه هیچوقت سدی مانع این جریان نبود. بدون اغراق در دوران دانشجویی 2 الی 3 هزار لوگوتایپ تولید کردم که بعضی قابل استفاده و بعضی به شکل ایدههای خام هستند. داخل برخی کتابهایم بخشی از این آثار را چاپ کردهام. آن وقتها، دست کم روزانه 10 الی 15 ساعت کار مفید داشتم. البته خوشنویسی را هم به همین شدت و حدت انجام میدادم و میشود گفت تمام وقتم را با حروف سر و کار داشتم. چه در قالب خوشنویسی و چه طراحی لوگوتایپ و پوستر که از حروف و المانهای نوشتاری بهره میبردم.
-این گفتگو ادامه دارد
خاطرات کودکیاش با نخلهای سر به فلک کشیده اهواز گره خورده است و خاک تفتیده جنوب در روزهای پر تب و تاب جنگ. با تشویقهای خانواده برای نخستین خوشنویسیها و مهربانیهای داییاش شهید سید حسین علمالهدی که در 22 سالگی فرمانده دلیر سپاه هویزه بود و در عملیات نصر، مظلومانه به شهادت رسید و پیکر مطهرش زیر چرخ عداوت تانکهای عراقی، خرد شد. سید وحید موسوی جزایری، هنرمند مطرح امروز جهان اسلام، نخستین خوشنویسیهایش را از همان روزهای 11 سالگی همراه با آغاز جنگ تحمیلی شروع کرد. روزهایی که اکثر خانوادهها، اهواز جنگزده را ترک کردند و خانواده موسوی جزایری و چند خانوار دیگر باقی ماندند تا روحیهبخش رزمندگان باشند. بخش نخست صحبتهای این هنرمند خونگرم جنوبی که در یک عصر سرد پاییزی، خبرگزاری رضوی افتخار میزبانیاش را پیدا کرد، با هم میخوانیم. خاطراتی که درسهایی بزرگ دارند و همه آنها به قول این استاد خطاط، مانند دانههایی هستند که زنجیروار به هم متصل شدند تا او را به مسیر هنری به نام خوشنویسی هدایت کنند.
روزهای کودکی
متولد 1348 اهواز هستم. از کودکی بسیار علاقهمند به انجام کارهای دستی بودم. چهار، پنج ساله بودم که با چوب سر و کار داشتم و برای خودم قطعات کوچکی میساختم. همه میگفتند وحید در آینده نجار میشود. ریشهها و علاقهمندیهای خاصی نسبت به کارهای هنری داشتم. در دبستان کارهای هنری را به اتکای خودم انجام میدادم. بزرگتر که شدم جنگ در اهواز آغاز شد. در آن دوران کلا 10، 12 خانوار در اهواز باقی مانده بودند و ما هم جزء معدود خانوادههایی بودیم که شهر را ترک نکردیم. از طرفی من چون از همان سنین که 11 ساله بودم، خط ریز نوشتاری خوبی داشتم و بعد فهمیدم خطم شبیه نسخ روزنامهای است، هر کار از دستم برمیآمد بر اساس نظر پدر و مادرم و داییام مرحوم شهید حسین علمالهدی، در دوران جنگ انجام میدادم. پدرم هم در جبهه و پشت جبهه فعالیتهای زیادی داشت و خلاصه اینکه هرکس به نوعی خودش را وقف جنگ کرده بود. حتی خانمهای خانهدار با ذکر دعا و صلوات و نذر و نیاز. به هر حال حیثیت ایران در خطر بود و هرکس در حد بضاعتش کمک میکرد. آن روزها صحنههای فجیع و دردآوری میدیدم که نمیدانم اگر سن الان را داشتم، میتوانستم تا آن حد بردبار باشم؟ داخل سینما "اکسین" اهواز در زیرزمین برای رزمندگان آذوقه جمع میکردیم و به خط مقدم میفرستادیم. من که احساس میکردم این کارها برایم تکراری است، یک بار به دوست داییام که جزء رزمندگان پر افتخار هشت سال دفاع مقدس هستند گفتم دوست دارم کار متفاوتی انجام دهم تا مفیدتر و موثرتر
آداب خط، آداب زندگی
به سن راهنمایی که رسیدم علاقهام به خوشنویسی روز به روز بیشتر میشد. یکی از علاقهمندیهای آن روزهایم این بود به مساجد بروم، خطها و کتیبهها را ببینم و بعد خانه بیایم و آنها را تکرار کنم. در آن دوران، مادربزرگم کاروانی به نام "زینب"داشت که متشکل از همسران و مادران شهدا بود. با این گروه، روزانه و هفتگی به دیدار خانوادههای شهدا میرفتند و به رسم یادگار، به هر خانواده تابلویی خوشنویسی اهدا میکردند. این تابلوها را من مینوشتم. روی کاغذهای ابر و بادی که یاد گرفته بودم خودم با سختی بسیار درست کنم عبارت: "هل جزاءالاحسان الاالاحسان" را مینوشتم و بابت این تابلوها از مادربزرگم هدیه میگرفتم که برایم بسیار ارزشمند بود. هنوز برخی خانوادههای شهدا که با آنها رفت و آمد داریم، این تابلوها را دارند که دیدنشان برای من خاطرهانگیز است. اول دبیرستان را به اصرار خانواده، رشته تجربی خواندم. اما همزمان، دوستی داشتم که وارد هنرستان شده بود. آن روزها اهواز، رشته گرافیک نداشت و دوستم در هنرستان اهواز، معماری میخواند. ارتباطی که با دوستم داشتم باعث علاقهمندیام به هنرستان شد و با اصرار خودم دوباره سال بعد، هنرستان را از سال اول شروع کردم. دبیری داشتیم به نام آقای ابرقویی که همیشه از من میخواست به خاطر سرعت عمل و استعدادم، رشته معماری را ادامه دهم. ولی من در جستجوی چیز دیگری بودم. همزمان، خوشنویسی را حرفهایتر دنبال میکردم و از کتابهای "هاشم محمد بغدادی" بدون استاد، تمرین میکردم. حالا دیگر خطم داشت به شکل سنتیتر شکل میگرفت. سال سوم هنرستان، برای ادامه تحصیل در رشته گرافیک،
تجربههایی از جنس دانشگاه
سال 69 وارد دانشگاه رشته گرافیک شدم. آنجا هم استادم آقای بهرام کلهرنیا بسیار به کمکم آمد. از همان ترمهای نخستین با ایشان واحدهایی گذراندم و حس کردم رابطه عاطفی عجیب و فوقالعادهای بینمان به وجود آمده است. ایشان، پشتوانه معنوی قدرتمندی برای من بود خصوصا در آن روزها که زندگی در تهران برایم سخت شده بود. خوب یادم هست اکثر روزهایی که ایشان کلاس داشت در راه برگشت به خانهاش، مسافتی طولانی با اتوبوس همراهیاش میکردم و تا ایستگاه منزلش میرفتم. در طول راه، صحبت میکردیم و باز با همان اتوبوس به طرف چهارراه ولیعصر که دانشگاهم بود برمیگشتم و مابقی راه را تا خوابگاه پیاده طی میکردم و به موضوعاتی که بینمان مطرح شده بود فکر میکردم. همان صحبتهای در طول مسیر که حدود 40 دقیقه طول میکشید به من کمک زیادی میکرد. نقش ایشان در زندگی من فوقالعاده تاثیرگذار بود و هنوز هم هست. هر چند
شاخههایی از رشته گرافیک و تصویرسازی مورد علاقهام نبود و برعکس طراحی حروف و طراحی لوگوتایپ مورد توجه زیادم قرار داشت. به تدریج که واحدهای بالاتر را میگذراندیم دست من در خوشنویسی بازتر میشد. حالا واحدهای خوشنویسی و طراحی حروف را شروع کرده بودیم. یادم است در اولین کار پژوهشیام، یکی از اساتید خوشنویسی و طراحی حروف، از هر یک از ما تحقیقی راجع به خطوط خواست. من این جریان را برای خودم خیلی جدی تلقی کردم و برای موضوع تحقیقم سراغ خط ثلث رفتم. آن زمان که منابع مطالعاتی محدودی وجود داشت، بر اساس اطلاعاتی که از تجربیات خودم و صحبتهای اساتیدم داشتم،
زندگی با حروف
از اولین جاهایی که در دوران دانشجویی به شکل حرفهای مشغول به کار شدم، مجله شرکت پخش البرز بود. طراح گرافیک مجلهشان بودم و جزو معدود مجلاتی بود که در تاریخ ایران به شکل خیلی جدی، به شکل حروف و ایجاد خلاقیتهای بصری در تیتر و متن توجه داشت. با اینکه یک مجله داخلی بود و تقریبا قشر عظیمی از مخاطبین مجله را کارگرهای آن شرکت شامل میشدند، دستم را باز میگذاشتند و من هم روی حروف خیلی کار میکردم. دانشجو بودم و سرم درد میکرد برای انجام کارهای متنوع. این مجله برای من، سکوی پرش بزرگی بود. خیلی وقتها تیترهایی که انتخاب میکردم چیزی بین دستآزاد و حروف خط نسخ بود. آن موقع، نرمافزارهایی کار تایپ را انجام میدادند و با سایزهای مورد نیاز پرینت گرفته میشد و این پرینتها را روی گریدها میچسباندیم و به شکل مستقیم در لیتوگرافی عکس میگرفتند و به زینک منتقل و سپس چاپ میکردند. روشی کاملا سنتی و نسبتا بدوی که بعدها به شکل خروجی مستقیم از کامپیوتر تبدیل شد. داخل این مجله، کارهای دستآزاد زیادی انجام میدادم. مثلا دم "میم" خط نسخ را که کوتاه و جمع و جور است، قیچی میکردم و بعد با ماژیک نازکی آن را امتداد میدادم روی حروف تا سطر
-این گفتگو ادامه دارد