رضا وثوقی پیشکسوت تئاتر و سینمای خراسان:
تئاتر برای من عشق و زندگی است
هدیه سادات میرمرتضوی/سرویس هنر خبرگزاری رضوی
با رضا وثوقی برای تکمیل گزارش مرحوم استاد کمالعلوی تماس گرفته بودم. از تهیه این گزارش استقبال کرد و برایم اطلاعات جالب و نابی فرستاد. از خاطرات زندگی خودش گرفته تا روزهای رفاقت و همکاری با سید رضا کمالعلوی. از شکلگیری اولین جرقههای هنرهای نمایشی در ذهنش در روستای ششتمد سبزوار تا خاطره نخستین سینما رفتنش در کودکی. از چگونگی شکل گرفتن گروه تئاتر طلوع. فرار از سربازی و روزهای زندگی مخفی در تهران که آنها را در دوران نویسندگی برای رادیو خراسان، تبدیل به نمایشنامه رادیویی کرده است. از روزهای انقلاب و بازگشت به پادگان قوچان و فعالیت هنری در کنار استاد کمالعلوی و جمعی از دوستان جان. از حالا که سالهاست ساکن تهران شده ولی هنوز قلبش برای مشهد میتپد. چند هفته بعد، این هنرمند پیشکسوت از تهران به مشهد آمد و قرار مصاحبه حضوری گذاشتیم. او، حالا مقابلم نشسته است. همانقدر متواضع و مهربان که تصورش را میکردم.
بروشور کاهی و قدیمی تئاتر "خواستگاری" را نشانم میدهد. بروشور نمایشهای "خودکشی" و "حواله پستی". نمایشهایی که به قول خودش، بچههای قدیم تئاتر مشهد با خون دل و امکانات کم و فقط عشق آنها را روی صحنه میبردند. رضا وثوقی حتی در کیفش دستنوشتههای مرحوم کمالعلوی را هم دارد و برایم توضیح میدهد چطور با یکدیگر درباره مباحث تئوری هنرهای نمایشی، تبادل اطلاعات داشتند. رضا وثوقی نمونه یک هنرمند قدیمی و اصیل است. کسی که برای هنر دل میسوزاند، دلش برای دوستان قدیمیاش میتپد و بعد از دیدار با من، قرار است به منزل استاد رضا صابری برود. او نگران حال استاد تیمور قهرمان پیشکسوت بازیگری استان است و تا آخرین لحظه که از هم جدا شویم، سفارش میکند پیشکسوتهای هنر شهرمان را قدر بدانیم و فراموش نکنیم.
ششتمد؛ روستایی با آیین نمایشی
خاطرات شنیدنی کتاب شصت ساله زندگیاش را آرام آرام ورق میزند و برایم از اولین جرقههای هنرهای نمایشی که در ده سالگی در وجودش ایجاد شد میگوید: «پدرم درجهدار ژاندارمری بود و بنا به شرایط شغلیاش اکثرا در روستاهای اطراف مشهد و یا بقیه شهرهای خراسان خدمت میکرد. زمانی که به روستای "ششتمد" اطراف سبزوار منتقل شد، چون روستا از مشهد دور و رفت و آمد پدر سخت بود، خانواده را هم با خود برد. من از کلاس چهارم تا ششم دبستان آنجا تحصیل کردم. ششتمد روستایی دیدنی با آداب و رسوم خاص بود. به همین جهت خاطراتی فراموشنشدنی از آن به یاد دارم. مردم ششتمد مراسم و آیینهای خود را به موقع و به جا برگزار میکردند و این برای من خیلی جذاب بود و شاید عامل اصلی علاقهمند شدنم به هنرهای نمایشی و حرکتی شد. نوروز اهالی روستا از روز اول فروردین تا سیزده، در محوطه پشتی مدرسه به رقص و پایکوبی میپرداختند و پسرها و دخترهای جوان زوج خود را انتخاب میکردند. به این شکل که پسر در حالت رقص، سیبی به دامن دختر مورد علاقهاش پرتاب میکرد و او را به عنوان زوج آینده اعلام میداشت. اگر دختر بیش از یک خواستگار داشت کار به کشتی میکشید و هر کدام پشت حریف را به خاک میرساند دختر از آن او میشد. صدای ساز و آواز و دهل از اول تا سیزده فروردین که مردم به دشت و صحرا میرفتند در فضای روستا طنینافکن بود. با رسیدن محرم و ایام سوگواری سیدالشهدا، مراسم عزاداری و تعزیهخوانی از اول تا دهم محرم در ششتمد برگزار میشد. هر روز تعزیه یکی از یاران امام اجرا میگردید که به آن شبیه میگفتند. این مراسم از شبیه مسلم بن عقیل شروع میشد، بعد شبیه طفلان مسلم، بعد حضرت علی اکبر و حضرت قاسم و حربن ریاحی و در تاسوعا شبیه حضرت عباس. روز عاشورا همه بیرون از روستا به محلی که به قتلگاه معروف بود میرفتند و تعزیه امام حسین علیهالسلام را اجرا میکردند. این مراسم من را چنان مجذوب میکرد که تا مدتها بعد از ایام سوگواری، با بچههای روستا تعزیههایی را که دیده بودیم بازسازی میکردیم. درِ حلبهای روغن نباتی را میبریدیم و به عنوان سپر از آنها استفاده میکردیم و در نقش یاران امام حسین(ع) و دشمنانشان، ساعتها میجنگیدیم. دیدن مراسم جشن و سرور و آیینهای نوروزی فروردین و مراسم عزاداری و تعزیهخوانی سالار شهیدان و یارانش در ایام محرم، آنقدر نمایشی و زیبا بود که تاثیری ماندگار و به یاد ماندنی در ذهن من ایجاد کرد».
از نمایشبازی تا آپارات
پسرک کوچه حوض لقمان مشهد، با وجود زندگی در روستا، تابستانها به زادگاه و خانه پدریاش برمیگشت و حالا با دیدن هنرهای آیینی روستا، با بچههای محل تجربیات جدیدی کسب میکرد: «سرگرمی بچهها در آن وقتها به جای نشستن توی خانه و بازیهای کامپیوتری و... بازیهای توی کوچهای بود. مثل گرگم به هوا، قایم باشک، لامکا بازی، مازولاق بازی و بازیهای دیگری که دارای جنب وجوش بود و باید جمعی انجام میشد. من که به جهت دیدن مراسم آیینی و سنتی علاقه زیادی به کارهای نمایشی پیدا کرده بودم بعد از بازیهای متداول، بچهها را در دالانی که کمرکش کوچهمان بود جمع میکردم و نمایشبازی میکردیم. انتهای دالان درِ منزلی بود و بر سردر آن یک چراغ برق. تعدادی از بچهها را انتخاب و موضوعی را طراحی میکردم. با روشن کردن لامپ سردر خانه، مثلا صحنهمان روشن میشد و موضوع را برای بقیه بچهها که تماشاچی محسوب میشدند اجرا میکردیم. اسم این کار را گذاشته بودیم نمایشبازی و اکثر روزها این بازی را انجام میدادیم. اولین بار یکی از عموهایم که چند سالی از من بزرگتر و بسیار عاشق فیلم بود من را سینما برد. از شما چه پنهان ابتدا که وارد سالن سینما شدیم خیلی ترسیدم. آن آدمهای بزرگ با آن سر و صداهای بلند روی پرده سینما برایم حیرتآور و ترسناک به نظر میآمد. به همین دلیل، از سالن سینما بیرون رفته و پا به فرار گذاشتم. هنوز پژواک صدای پاهایم که در راهروی سینما در حال فرار بودم و عمویم به دنبالم میدوید در گوشم طنینانداز است. ولی بعدها سینما برایم دیدنی و جذاب شد».
نبود امکانات تحصیلی در روستا، رضای نوجوان را مجبور به بازگشت به مشهد و زندگی در کنار مادربزرگ کرد و روزهای آشنایی و علاقه به صنعت سینما آغاز شد: «دبیرستانم اول خیابان فوزیه سابق و کوهسنگی فعلی قرار داشت. در مسیر دبیرستان، ابتدای خیابان فوزیه فروشگاهی بود که از خوراکی تا لوازمالتحریر و اسباببازی و هر چیزی که مورد سرگرمی بچهها و نوجوانها بود را داشت. مثلا آپارات پخش فیلم و فیلمهایی که دور حلقههایی پیچیده شده و مربوط به قسمتی از فیلمهای سینمایی قبلا اکران شده در سینماها بود. وقتی از مقابل این فروشگاه میگذشتم و آپارات را میدیدم کلی ذوق میکردم. یک بار به فکر افتادم آپارات درست کنم. یک قوطی حلبی چای گلستان برداشتم و در یکی از اضلاع آن سوراخی به اندازه یک فریم فیلم تعبیه کردم، دو طرف سوراخ را یک تکه مقوا چسباندم طوری که فیلمی را که به صورت متری از همان فروشگاه خریده بودم بین شیار مقواهایی که در دو طرف قوطی تعبیه کرده بودم قرار میدادم و داخل قوطی را با لامپ روشن میکردم. چراغ اتاق را خاموش کرده و قوطی را طوری قرار میدادم تا نور به سقف سفید بتابد. تصویر فیلم بر سقف منعکس میشد و با دیدن آن کلی لذت میبردم و ذوق میکردم، حیف که حرکت نمیکرد. بالاخره یک روز از مادربزرگم پولی را که برای خرید آپارات لازم بود گرفتم و آن را خریدم. خدابیامرز تمام پسانداز یک ماهش را به من داد. چون من را خیلی دوست داشت. البته که من هم او را».
آغاز فصلی نو
روزهای سیکل دوم دبیرستان از راه میرسید و رضای نوجوان، تئاتر و سینما را جدیتر دنبال میکرد: «برای سیکل دوم در دبیرستان بازرگانی ثبتنام کردم. بچههایی که یک سال قدیمیتر بودند در حال تمرین و آماده کردن دو نمایش بودند تا در سالگرد جشنهای 2500 ساله در دبیرستان اجرا کنند. نمایش "افعی طلایی" نوشته علی نصیریان که یکی از بازیگرانش هنرمند عزیز و دوست داشتنیام محمد تقینژاد بود و نمایش "همراهان" به نویسندگی محسن یلفانی که شاهپور مهاجر بازی و کارگردانی میکرد. از آنجا که شاهپور مهاجر با ما نسبت فامیلی داشت و میدانست به تئاتر علاقهمندم، به بنده هم نقش کوچک در "همراهان" داد و برای اولین بار در حضور تماشاچی روی صحنه رفتم. خیلی سخت بود. آن قدر که به خاطر دلهره زیاد اصلا نفهمیدم دیالوگم رو چه جوری ادا کردم. ولی برایم خیلی لذتبخش بود. از آن به بعد فصل دیگری در زندگیام آغاز و موجب شد به مقوله تئاتر و سینما جدیتر نگاه کنم».
چرخ روزگار چرخید تا رضا وثوقی و رضا کمالعلوی را به هم برساند. دو یار و دوست جدانشدنی که بعدها پایهگذار گروه تئاتر "طلوع" مشهد شدند: «آن سالها در فکر ساختن فیلمی کوتاه در مورد معتادان و ولگردان بودم ولی نمیدانستم از کجا و چطور شروع کنم. شاهپور مهاجر نشانی زنده یاد رضا کمالعلوی را به من داد. آن زمان در دبیرستان امیرکبیر تحصیل میکرد و بعد از اتمام کلاسها در یکی از اتاقهای دبیرستان مشغول تمرین نمایش "پهلوان اکبر میمیرد" بیضایی بود. وقتی وارد اتاق شدم آنقدر او را پر انرژی و جدی، مشغول تمرین دیدم که به خودم اجازه ندادم با ورودم تمرین قطع شود. آرام گوشهای ایستادم تا آنتراکت داد. خودم را معرفی کردم. چنان دوستانه استقبال کرد که انگار سالهاست هم را میشناسیم. در همان ابتدای آشنایی خیلی به دلم نشست. موضوع را عنوان کردم و همانجا قرار کارهای تدارکاتی فیلم را گذاشتیم. من قبلا تعدادی از دوستانم را که علاقهمند به بازی بودند انتخاب کرده بودم. ایشان هم فریبرز احمدی را که دوربین هشت میلیمتری داشت برای فیلمبرداری دعوت کرد، هر چند خیلی از سکانسها را خودش فیلمبرداری کرد. با راهنمایی و همکاری صمیمانهاش، ظرف یک هفته فیلم "مردگان متحرک" تحت پوشش سینمای جوان ساخته شد.
دوستی من با زنده یاد کمالعلوی و ارادتی که به او پیدا کردم موجب شد از آن به بعد در رکابش باشم و به عنوان یکی از شاگردان در محضر ایشان تلمذ کنم». بعد از دبیرستان، تبریز مقصدی بود که رضا وثوقی برای ادامه تحصیل انتخاب کرد: «بعد از پایان دبیرستان خیلی دوست داشتم کنکور هنر شرکت میکردم ولی چون دیپلمم بازرگانی بود واجد شرایط نبودم. در کنکور سراسری کارشناسی حقوق سیاسی قم و کاردانی انستیتو تبریز قبول شدم. چون از تبریز بیشتر خوشم میآمد بازرگانی را انتخاب و راهی تبریز شدم. سال 55 دوران دانشجویی در تبریز فرصتی پیش آمد تا دانشجویان در انستیتو کارهای فرهنگی انجام دهند. از این فرصت استفاده کردم و نمایشنامه "زارع شیکاگو" را که گابریل تیموری بر اساس یکی از آثار مارک تواین تنظیم کرده بود، برای اجرا انتخاب کردم. تمرین را شروع کرده بودیم که به جهت اوج گرفتن جنبشهای مردمی و دانشجویی علیه رژیم شاهنشاهی و ملتهب شدن فضای دانشگاهها و مدارس عالی، دستور متوقف شدن فعالیتهای فرهنگی و هنری صادر شد. تمرین ما هم تعطیل شد اما چون از نمایشنامه خوشم آمده بود همیشه دنبال فرصتی بودم آن را به صحنه ببرم و بالاخره سال 1394 حدود چهل سال بعد، نمایش را در تهران سالن فرهنگسرای نیاوران اجرا کردم. فعالیت هنری دیگری که دوران دانشجویی داشتم ساخت فیلم هشت میلیمتری "یادداشت" با همکاری سینمای جوان تبریز بود. دراین فیلم یدالله نوعصری به عنوان دستیار و مرتضی پور اظهری به عنوان فیلمبردار همراهیام کردند. مدتی که در تبریز مشغول تحصیل بودم رابطهام را با زنده یاد رضا کمالعلوی حفظ کردم، به طوری که تابستان 1355 که مشهد آمدم در فیلمهای کوتاه "راه" و "تشنه" ساخته ایشان، بازی کردم و تابستان 1356 هم در فیلم کوتاه "تقسیم" ایشان که هر سه تولید سینما جوان مشهد بود همکاری داشتم. بعد از اتمام دوره فوق دیپلم و برگشت از تبریز، بهمن 1356 به خدمت سربازی اعزام شدم و پس از گذراندن دوره آموزشی در پادگان لشگرک تهران و دوره تعلیماتی در پل خاتون سرخس جهت ادامه خدمت سربازی به پادگان قوچان انتقال یافتم».
تشکیل گروه تئاتر طلوع
خاطرات هنرمند قدیمی سینما و تئاتر مثل آلبومی با تصاویر متعدد در ذهنت ورق میخورد. از جریان فرارش از پادگان قوچان تا پیروزی انقلاب و سپس بازگشت به خدمت سربازی و اجرای نمایش "خانهروشنی" غلامحسین ساعدی در کنار سید رضا کمالعلوی در همان پادگان. نمایشی که اولین تجربه کارگردانی رضا وثوقی را به همراه داشت و پس از اجرا در پادگان در سالن دانشسرای قوچان هم روزهای متوالی برای عموم مردم روی صحنه رفت. پایان دوران سربازی، آغاز دوران دیگری را برای پیشکسوت امروز تئاتر مشهد و هنرمند جوان و پر شور دیروز رقم زد: «بعد از اتمام خدمت به اتفاق رضای عزیز در مشهد اقدام به تاسیس گروه سینما و تئاتر طلوع به سرپرستی ایشان و معاونت بنده کردیم. در آن روزها با پساندازی که از حقوق ناچیز سربازیام داشتم، اقدام به ساخت فیلم کوتاهی با همکاری سینما جوان کردم. عنوان فیلم "پنبهزن" بود که توسط حبیب مهاجران فیلمبرداری و با بازی و همکاری چند تن از گروه سینما تئاتر طلوع ساخته شد. تابستان 58 مهدی باران یا همان مهدی آببر خودمان اقدام به ساخت فیلم هشت میلیمتری "درخونگاه" کرد که زنده یاد رضا کمالعلوی، مهدی احمدی، علی حمیدی و من در آن به ایفای نقش پرداختیم. سرنوشت فیلم را نفهمیدم. همینقدر میدانم فیلم کامل نشد و به تدوین نرسید.
اولین نمایشی که توسط گروه سینما تئاتر طلوع درسال 58 تولید شد "قابیل" به نویسندگی و کارگردانی رضا کمالعلوی بود که در آن بازی داشتم. بعد از مدتی، زنده یاد کمالعلوی در دانشکده هنرهای دراماتیک آن زمان با رتبهای عالی قبول شد و به تهران عزیمت کرد و عملا سرپرستی گروه به من واگذار شد. طی مدتی که در تهران به سر میبرد آموختههایش در دانشکده را مکاتبهای ارسال میکرد و من هم طی جلساتی به اعضای گروه آموزش میدادم. طوری که جدا از مباحث تئوریک، حتی اتودها و نرمشهای کلاسی دانشکده را هم برای من ارسال میکرد و در گروه انجام میدادیم. به همین جهت گروه تئاتر طلوع، تبدیل شد به یک گروه آموزشی که کارش صرفا اجرای نمایش نبود بلکه در حین آموزشها و جلساتی که داشت چنانچه نمایش مناسبی هم مورد تایید گروه قرار میگرفت، کار میکرد». گروه طلوع آثاری از چخوف، ژرژ کورتلین، اوژن یونسکو و... را در کارنامه هنری خود دارد. آثار شاخص ادبی که نشانه مطالعه و به روز بودن این گروه هنری در سالهای دور است. هنرمند پیشکسوت مشهدی از میزان مطالعه گروه قدیمی طلوع، به این شرح یاد میکند: «یادم است زمانی که اساسنامه گروه طلوع را با رضا کمالعلوی و محمود غفاریان نوشتیم، مبنای آن را آموزش و تعلیم قرار دادیم. یعنی بحث تئوری و آموزش برای گروه ما در اولویت قرار داشت. ضمن اینکه موضوعات نمایشهای انتخابیمان به لحاظ محتوا و مفهوم، یک حرف جهانشمول و انسانی بود. من هنوز هم اعتقاد دارم هنر باید آزاد باشد و نباید آن را سیاسی کرد. در هنری مانند نمایش اگر مسائل انسانی و جهانی و جامعهشناسی مطرح شود، خود به خود مخاطب جذب آن خواهد شد. مثل نمایش "خواستگاری" از چخوف که دو آدم برای پیوند خوردن دو خانواده با هم روبرو میشوند ولی سر مسائل پیش پا افتاده و سخیف اختلاف نظر پیدا میکنند. یا نمایش "خودکشی" از چخوف که بازیگر اصلیاش من بودم، تمام ناهنجاریهای ناموجود جامعه را به تصویر میکشد. شخصیت اصلی نمایش از این که هیچچیز سر جای خودش نیست، سخت آزردهخاطر است و هیچکس درد او را نمیفهمد».
همکاری با صدا و سیمای استان خراسان
رضا وثوقی، علاوه بر تجربه تئاتر، همکاری با رادیوی خراسان را نیز در کارنامه هنریاش دارد: «سال 74 از طرف رضا گلیزاده که از اعضاء گروه طلوع بود و آن موقع در رادیو مشهد فعالیت میکرد برای همکاری با گروه نمایش رادیو مشهد دعوت شدم. در آن زمان محمد حسن صنعتی تهیهکننده برنامه "آوای نمایش" بود. ایشان در کارش بسیار جدی و فعال بود و تصمیم داشت گروه نمایش رادیو را با اضافه کردن صداهای جدید سر و سامان بدهد. از اینکه با رادیو هم همکاری میکردم خیلی خوشحال بودم. چون اقلا هفتهای یکی دو بار ضبط نمایش داشتیم و این موضوع کاملا من را تخلیه روانی میکرد. به خصوص که در خدمت زنده یاد استاد رضاپور بودم. آقای صنعتی به عنوان تهیهکننده برنامه، من را وادار به نوشتن نمایشنامه میکرد. اکثر نمایشنامههای صحنهای که همیشه آرزو داشتم کار کنم ولی شرایطش فراهم نمیشد را برای رادیو تنظیم و اجرا میکردیم. آن وقتها هنوز مهدی صباغی یا همان فیروز صباغی خودمان به تهران کوچ نکرده بود ایشان هم به عنوان کارگردان و بازیگر در گروه نمایش حضور داشت و گاهی کارگردانی نمایشها به ایشان محول میشد. ولی اکثر نمایشها را زنده یاد رضاپور کارگردانی میکرد. روحش شاد، انسانی خوشمشرب و بذلهگو و شاد بود. به همین جهت هر وقت برای ضبط نمایش دعوت میشدم، با دل و جان به رادیو میرفتم. چون با بودن استاد رضاپور واقعا اوقات خوشی را میگذراندیم. همکاری من با رادیو مشهد از سال 74 تا 84 که به تهران کوچ کردم در زمینه نویسندگی و بازیگری نمایشها ادامه داشت». فعالیتهای رضا وثوقی به رادیوی مشهد محدود نمیشود. او به عنوان بازیگر، تجربههای سینمایی و سریالی زیادی دارد. از بازی در سریالهای خانه پدری، ماجرا در ماجرا، پرویز و پونه، آقای عنایت، مسافران بهار، بازی زندگی، مجموعه تا فیلمهای بازی زندگی جدی است، رجز و تله تئاترهای آتش حسد، بازرس.
پیشکسوتها، ریشههای تئاتر هستند
رضا وثوقی که این روزها ساکن تهران است، دخترش مژگان را که مدرک کارشناسی سینما و کارشناسی ارشد پژوهش هنر دارد، ادامهدهنده راه خود میداند و میگوید: «مشکل من این بود که نتوانستم در رشته هنر ادامه تحصیل بدهم و اگر موفق به این کار میشدم، مطمئنا مسیر هنری بهتری را در زندگی طی میکردم. حالا همه آرزویم این است اهدافی را که به آنها نرسیدم در فعالیتهای دخترم ببینم». هنرمند با تجربه تئاتر مشهد، درباره فضایی که این روزها بر تئاتر این شهر حاکم است میگوید: «رونق تئاتر مشهد این روزها عالی است و در بعضی جوانها جرقههای خیلی خوبی دیده میشود که آدم را امیدوار میکند. سابق، ما یکی دوتا سالن نمایش داشتیم که بعضی اوقات تماشاگران نمایشهایمان خیلی اندک بودند. ولی از طرف دیگر این روزها فضای تنگنظرانهای در سطح تئاتر مشهد به وجود آمده که خطر بزرگی برای پایین آمدن کیفیت تئاتر است». از این هنرمند با تجربه میخواهم درباره تئاتر تهران و دلایل کوچ هنرمندان به این شهر بگوید: «درباره دلایل کوچ هنرمندان مشهدی به پایتخت، شاید یک دلیل این باشد که وقتی هنرمندی در مشهد پر و بال میگیرد عدهای نمیخواهند او را ببینند. رفاقتی که باید وجود داشته باشد بین تئاتریهای این شهر نیست. در حالی که تئاتر مشهد، زبانزد کشور است. در حقیقت در تهران، تئاتر گاهی اوقات به سمت ژستهای روشنفکرانه میرود یا تئاترهای اشرافی مثل نمایشی که اخیرا با بلیتهای 250 و 300 هزار تومانی، خبرساز شده است. تئاترهایی از این دست، این هنر را از ماهیت اصلیاش دور میکنند».
رضا وثوقی که افتخارش این است هیچوقت تئاتر را به عنوان حرفه و منبع درآمد نخواسته بلکه این هنر برایش به معنای عشق و زندگی است، دغدغه بزرگ دیگرش را مطرح میکند: «قدرشناسی بچههای تئاتر، پیشکسوتهای این رشته را شاد میکند. این خیلی بد است استادی به هنرمند جوانی سالها بیاموزد و حالا آن هنرمند وقتی استادش را در جایی میبیند حتی از سلام کردن گریزان باشد. جوانها باید قدرشناس کسانی باشند که بهشان آموزش دادهاند و بدانند این افراد ریشههای تئاتری هستند که حالا پربار شده است. اینها سالها خون دل خوردهاند و از جیب خودشان خرج کردهاند که امروز تئاتر به چنین جایگاهی رسیده است. من هنوز هم عقیدهای به در اولویت قرار دادن مباحث مالی برای این هنر ندارم و فکر میکنم اگر تئاتر به شکل بکر باقی بماند و آلوده به مسائل مالی نشود، با کیفیتتر خواهد ماند».
مشهد یعنی...
رضا وثوقی سیزده سال است در تهران زندگی میکند ولی هنوز هر فرصتی پیش بیاید به مشهد آمده و سراغ رفقای قدیمی را میگیرد. خودش میگوید به جمع کردن بر و بچههای قدیمی دور هم علاقه عجیبی دارد. قلب او هنوز برای شهرش میتپد. برای پدر کهنسال و خانواده عزیزش. برای خانه پدری در کوچه حوض لقمان چهارراه نادری سابق و چهار راه شهدای فعلی و برای حرم امام مهربانی که در آغاز زندگی، با توسل پدر و مادرش به این امام، از بیماری نجات پیدا کرده است. او هنوز رویای بازگشت به زادگاه خود را دارد: «همیشه آرزویم این است بتوانم به مشهد برگردم و گروه طلوع را مانند سابق فعال کنم و مشغول کار تئاتر شوم. مشهد برای من یعنی نوستالژی، یعنی دوران کودکیام وقتی گوشه چادرنماز مادرم در حرم و میان شلوغی زائرین، از دستم رها شد و انگار دنیا بر سرم خراب شده بود. مشهد برایم یعنی صادق بستنی که گاهی عصرهای جمعه پدرم ما را آنجا میبرد. یعنی مادربزرگم بیبی که چقدر ساده و بی ریا من را دوست داشت. مشهد یعنی کوهسنگی که گاهی عصرهای جمعه پدرم به اتفاق خانواده من را آنجا میبرد و چقدر ذوق میکردم وقتی به خیمهشببازی میرفتیم و بازی عروسک مبارک را با آن همه بامزگی و شیطنت میدیدم. عروسکی که فقط میخواست به سروناز خانم برسد و بعدها فهمیدم توسط دستهای پرتوان زنده یاد ماشااله اسدینژاد به حرکت درمیآید و جان میگیرد. مشهد یعنی باغ وکیلآباد با آن استخر و صدای آبشارهایش و تماشای پیرمرد دوتارزنی که یک میز کوچک داشت و روی میز دو عروسک کوچک بز. نخی به آنها بسته بود و سر دیگر نخ را به مضراب دوتارش و هر وقت مینواخت آن دو عروسک هم میرقصیدند. مشهد یعنی عشق، یعنی دوران کودکی، نوجوانی، جوانی و میانسالیام. یعنی تمام ذوق و شوق اولین باری که روی صحنه تئاتر رفتم. یعنی آشنایی و دوستی با زنده یاد رضا کمالعلوی که زودهنگام رفتنش، داغی بزرگ شد بر دل من و دیگر دوستان و تمام هنرمندان خراسان. یعنی افتخار آشنایی و همکاری و شاگردی بزرگانی چون استاد رضا صابری، مهدی صباغی، مرحوم رضا رضاپور، حمید سهیلی، محسن مصطفیزاده و استاد داوود کیانیان و تمامی بر و بچههای تئاتر مشهد که هر وقت میبینمشان، حالم خوب میشود و احساس میکنم چقدر دلتنگشان بودهام. مشهد یعنی میدان شهدا و کوچه حوض لقمان، با آن پیچ و خمهایی که داشت و آخرین خانه بنبستش متعلق به ما بود و اکنون هم خانه پدریام هست و شکر خدا هنوز علیرغم تخریب بقیه کوچه، سرپا ایستاده و زندگی در آن جاری است».
با رضا وثوقی برای تکمیل گزارش مرحوم استاد کمالعلوی تماس گرفته بودم. از تهیه این گزارش استقبال کرد و برایم اطلاعات جالب و نابی فرستاد. از خاطرات زندگی خودش گرفته تا روزهای رفاقت و همکاری با سید رضا کمالعلوی. از شکلگیری اولین جرقههای هنرهای نمایشی در ذهنش در روستای ششتمد سبزوار تا خاطره نخستین سینما رفتنش در کودکی. از چگونگی شکل گرفتن گروه تئاتر طلوع. فرار از سربازی و روزهای زندگی مخفی در تهران که آنها را در دوران نویسندگی برای رادیو خراسان، تبدیل به نمایشنامه رادیویی کرده است. از روزهای انقلاب و بازگشت به پادگان قوچان و فعالیت هنری در کنار استاد کمالعلوی و جمعی از دوستان جان. از حالا که سالهاست ساکن تهران شده ولی هنوز قلبش برای مشهد میتپد. چند هفته بعد، این هنرمند پیشکسوت از تهران به مشهد آمد و قرار مصاحبه حضوری گذاشتیم. او، حالا مقابلم نشسته است. همانقدر متواضع و مهربان که تصورش را میکردم.
بروشور کاهی و قدیمی تئاتر "خواستگاری" را نشانم میدهد. بروشور نمایشهای "خودکشی" و "حواله پستی". نمایشهایی که به قول خودش، بچههای قدیم تئاتر مشهد با خون دل و امکانات کم و فقط عشق آنها را روی صحنه میبردند. رضا وثوقی حتی در کیفش دستنوشتههای مرحوم کمالعلوی را هم دارد و برایم توضیح میدهد چطور با یکدیگر درباره مباحث تئوری هنرهای نمایشی، تبادل اطلاعات داشتند. رضا وثوقی نمونه یک هنرمند قدیمی و اصیل است. کسی که برای هنر دل میسوزاند، دلش برای دوستان قدیمیاش میتپد و بعد از دیدار با من، قرار است به منزل استاد رضا صابری برود. او نگران حال استاد تیمور قهرمان پیشکسوت بازیگری استان است و تا آخرین لحظه که از هم جدا شویم، سفارش میکند پیشکسوتهای هنر شهرمان را قدر بدانیم و فراموش نکنیم.
ششتمد؛ روستایی با آیین نمایشی
خاطرات شنیدنی کتاب شصت ساله زندگیاش را آرام آرام ورق میزند و برایم از اولین جرقههای هنرهای نمایشی که در ده سالگی در وجودش ایجاد شد میگوید: «پدرم درجهدار ژاندارمری بود و بنا به شرایط شغلیاش اکثرا در روستاهای اطراف مشهد و یا بقیه شهرهای خراسان خدمت میکرد. زمانی که به روستای "ششتمد" اطراف سبزوار منتقل شد، چون روستا از مشهد دور و رفت و آمد پدر سخت بود، خانواده را هم با خود برد. من از کلاس چهارم تا ششم دبستان آنجا تحصیل کردم. ششتمد روستایی دیدنی با آداب و رسوم خاص بود. به همین جهت خاطراتی فراموشنشدنی از آن به یاد دارم. مردم ششتمد مراسم و آیینهای خود را به موقع و به جا برگزار میکردند و این برای من خیلی جذاب بود و شاید عامل اصلی علاقهمند شدنم به هنرهای نمایشی و حرکتی شد. نوروز اهالی روستا از روز اول فروردین تا سیزده، در محوطه پشتی مدرسه به رقص و پایکوبی میپرداختند و پسرها و دخترهای جوان زوج خود را انتخاب میکردند. به این شکل که پسر در حالت رقص، سیبی به دامن دختر مورد علاقهاش پرتاب میکرد و او را به عنوان زوج آینده اعلام میداشت. اگر دختر بیش از یک خواستگار داشت کار به کشتی میکشید و هر کدام پشت حریف را به خاک میرساند دختر از آن او میشد. صدای ساز و آواز و دهل از اول تا سیزده فروردین که مردم به دشت و صحرا میرفتند در فضای روستا طنینافکن بود. با رسیدن محرم و ایام سوگواری سیدالشهدا، مراسم عزاداری و تعزیهخوانی از اول تا دهم محرم در ششتمد برگزار میشد. هر روز تعزیه یکی از یاران امام اجرا میگردید که به آن شبیه میگفتند. این مراسم از شبیه مسلم بن عقیل شروع میشد، بعد شبیه طفلان مسلم، بعد حضرت علی اکبر و حضرت قاسم و حربن ریاحی و در تاسوعا شبیه حضرت عباس. روز عاشورا همه بیرون از روستا به محلی
از نمایشبازی تا آپارات
پسرک کوچه حوض لقمان مشهد، با وجود زندگی در روستا، تابستانها به زادگاه و خانه پدریاش برمیگشت و حالا با دیدن هنرهای آیینی روستا، با بچههای محل تجربیات جدیدی کسب میکرد: «سرگرمی بچهها در آن وقتها به جای نشستن توی خانه و بازیهای کامپیوتری و... بازیهای توی کوچهای بود. مثل گرگم به هوا، قایم باشک، لامکا بازی، مازولاق بازی و بازیهای دیگری که دارای جنب وجوش بود و باید جمعی انجام میشد. من که به جهت دیدن مراسم آیینی و سنتی علاقه زیادی به کارهای نمایشی پیدا کرده بودم بعد از بازیهای متداول، بچهها را در دالانی که کمرکش کوچهمان بود جمع میکردم و نمایشبازی میکردیم. انتهای دالان درِ منزلی بود و بر سردر آن یک چراغ برق. تعدادی از بچهها را انتخاب و موضوعی را طراحی میکردم. با روشن کردن لامپ سردر خانه، مثلا صحنهمان روشن میشد و موضوع را برای بقیه بچهها که تماشاچی محسوب میشدند اجرا میکردیم. اسم این کار را گذاشته بودیم نمایشبازی و اکثر روزها این بازی را انجام میدادیم. اولین بار یکی از عموهایم که چند سالی از من بزرگتر و بسیار عاشق فیلم بود من را سینما برد. از شما چه پنهان ابتدا که وارد سالن سینما شدیم خیلی ترسیدم. آن آدمهای بزرگ با آن سر و صداهای بلند روی پرده سینما برایم حیرتآور و ترسناک به نظر میآمد. به همین دلیل، از سالن سینما بیرون رفته و پا به فرار گذاشتم. هنوز پژواک صدای پاهایم که در راهروی سینما در حال فرار بودم و عمویم به دنبالم میدوید در گوشم طنینانداز است. ولی بعدها سینما برایم دیدنی و جذاب شد».
نبود امکانات تحصیلی در روستا، رضای نوجوان را مجبور به بازگشت به مشهد و زندگی در کنار مادربزرگ کرد و روزهای آشنایی و علاقه به صنعت سینما آغاز شد: «دبیرستانم اول خیابان فوزیه سابق و کوهسنگی فعلی قرار داشت. در مسیر دبیرستان، ابتدای خیابان فوزیه فروشگاهی بود که از خوراکی تا لوازمالتحریر و اسباببازی و هر چیزی که مورد سرگرمی بچهها و نوجوانها بود را داشت. مثلا آپارات پخش فیلم و فیلمهایی که دور حلقههایی پیچیده شده و مربوط به قسمتی از فیلمهای سینمایی قبلا اکران شده در سینماها بود. وقتی از مقابل این فروشگاه میگذشتم و آپارات را میدیدم کلی ذوق میکردم. یک بار به فکر افتادم آپارات درست کنم. یک قوطی حلبی چای گلستان برداشتم و در یکی از اضلاع آن سوراخی به اندازه یک فریم فیلم تعبیه کردم، دو طرف سوراخ را یک تکه مقوا چسباندم طوری که فیلمی را که به صورت متری از همان فروشگاه خریده بودم بین شیار مقواهایی که در دو طرف قوطی تعبیه کرده بودم قرار میدادم و داخل قوطی را با لامپ روشن میکردم. چراغ اتاق را خاموش کرده و قوطی را طوری قرار میدادم تا نور به سقف سفید بتابد. تصویر فیلم بر سقف منعکس میشد و با دیدن آن کلی لذت میبردم و ذوق میکردم، حیف که حرکت نمیکرد. بالاخره یک روز از مادربزرگم پولی را که برای خرید آپارات لازم بود گرفتم و آن را خریدم. خدابیامرز تمام پسانداز یک ماهش را به من داد. چون من
آغاز فصلی نو
روزهای سیکل دوم دبیرستان از راه میرسید و رضای نوجوان، تئاتر و سینما را جدیتر دنبال میکرد: «برای سیکل دوم در دبیرستان بازرگانی ثبتنام کردم. بچههایی که یک سال قدیمیتر بودند در حال تمرین و آماده کردن دو نمایش بودند تا در سالگرد جشنهای 2500 ساله در دبیرستان اجرا کنند. نمایش "افعی طلایی" نوشته علی نصیریان که یکی از بازیگرانش هنرمند عزیز و دوست داشتنیام محمد تقینژاد بود و نمایش "همراهان" به نویسندگی محسن یلفانی که شاهپور مهاجر بازی و کارگردانی میکرد. از آنجا که شاهپور مهاجر با ما نسبت فامیلی داشت و میدانست به تئاتر علاقهمندم، به بنده هم نقش کوچک در "همراهان" داد و برای اولین بار در حضور تماشاچی روی صحنه رفتم. خیلی سخت بود. آن قدر که به خاطر دلهره زیاد اصلا نفهمیدم دیالوگم رو چه جوری ادا کردم. ولی برایم خیلی لذتبخش بود. از آن به بعد فصل دیگری در زندگیام آغاز و موجب شد به مقوله تئاتر و سینما جدیتر نگاه کنم».
چرخ روزگار چرخید تا رضا وثوقی و رضا کمالعلوی را به هم برساند. دو یار و دوست جدانشدنی که بعدها پایهگذار گروه تئاتر "طلوع" مشهد شدند: «آن سالها در فکر ساختن فیلمی کوتاه در مورد معتادان و ولگردان بودم ولی نمیدانستم از کجا و چطور شروع کنم. شاهپور مهاجر نشانی زنده یاد رضا کمالعلوی را به من داد. آن زمان در دبیرستان امیرکبیر تحصیل میکرد و بعد از اتمام کلاسها در یکی از اتاقهای دبیرستان مشغول تمرین نمایش "پهلوان اکبر میمیرد" بیضایی بود. وقتی وارد اتاق شدم آنقدر او را پر انرژی و جدی، مشغول تمرین دیدم که به خودم اجازه ندادم با ورودم تمرین قطع شود. آرام گوشهای ایستادم تا آنتراکت داد. خودم را معرفی کردم. چنان دوستانه استقبال کرد که انگار سالهاست هم را میشناسیم. در همان ابتدای آشنایی خیلی به دلم نشست. موضوع را عنوان کردم و همانجا قرار کارهای تدارکاتی فیلم را گذاشتیم. من قبلا تعدادی از دوستانم را که علاقهمند به بازی بودند انتخاب کرده بودم. ایشان هم فریبرز احمدی را که دوربین هشت میلیمتری داشت برای فیلمبرداری دعوت کرد، هر چند خیلی از سکانسها را خودش فیلمبرداری کرد. با راهنمایی و همکاری صمیمانهاش، ظرف یک هفته فیلم "مردگان متحرک" تحت پوشش سینمای جوان ساخته شد.
دوستی من با زنده یاد کمالعلوی و ارادتی که به او پیدا کردم موجب شد از آن به بعد در رکابش باشم و به عنوان یکی از شاگردان در محضر ایشان تلمذ کنم». بعد از دبیرستان، تبریز مقصدی بود که رضا وثوقی برای ادامه تحصیل انتخاب کرد: «بعد از پایان دبیرستان خیلی دوست داشتم کنکور هنر شرکت میکردم ولی چون دیپلمم بازرگانی بود واجد شرایط نبودم. در کنکور سراسری کارشناسی حقوق سیاسی قم و کاردانی انستیتو تبریز قبول شدم. چون از تبریز بیشتر خوشم میآمد بازرگانی را انتخاب و راهی تبریز شدم. سال 55 دوران دانشجویی در تبریز فرصتی پیش آمد تا دانشجویان در انستیتو کارهای فرهنگی انجام دهند. از این فرصت استفاده کردم و نمایشنامه "زارع شیکاگو" را که گابریل تیموری بر اساس یکی از آثار مارک تواین تنظیم کرده بود، برای اجرا انتخاب کردم. تمرین را شروع کرده بودیم که به جهت اوج گرفتن جنبشهای مردمی و دانشجویی علیه رژیم شاهنشاهی و ملتهب شدن فضای دانشگاهها و مدارس عالی، دستور متوقف شدن فعالیتهای فرهنگی و هنری صادر شد. تمرین ما هم تعطیل شد اما چون از نمایشنامه خوشم آمده بود همیشه دنبال فرصتی بودم آن را به صحنه ببرم و بالاخره سال 1394 حدود چهل سال بعد، نمایش را در تهران سالن فرهنگسرای نیاوران اجرا کردم. فعالیت هنری دیگری که دوران دانشجویی داشتم ساخت فیلم هشت میلیمتری "یادداشت" با همکاری
تشکیل گروه تئاتر طلوع
خاطرات هنرمند قدیمی سینما و تئاتر مثل آلبومی با تصاویر متعدد در ذهنت ورق میخورد. از جریان فرارش از پادگان قوچان تا پیروزی انقلاب و سپس بازگشت به خدمت سربازی و اجرای نمایش "خانهروشنی" غلامحسین ساعدی در کنار سید رضا کمالعلوی در همان پادگان. نمایشی که اولین تجربه کارگردانی رضا وثوقی را به همراه داشت و پس از اجرا در پادگان در سالن دانشسرای قوچان هم روزهای متوالی برای عموم مردم روی صحنه رفت. پایان دوران سربازی، آغاز دوران دیگری را برای پیشکسوت امروز تئاتر مشهد و هنرمند جوان و پر شور دیروز رقم زد: «بعد از اتمام خدمت به اتفاق رضای عزیز در مشهد اقدام به تاسیس گروه سینما و تئاتر طلوع به سرپرستی ایشان و معاونت بنده کردیم. در آن روزها با پساندازی که از حقوق ناچیز سربازیام داشتم، اقدام به ساخت فیلم کوتاهی با همکاری سینما جوان کردم. عنوان فیلم "پنبهزن" بود که توسط حبیب مهاجران فیلمبرداری و با بازی و همکاری چند تن از گروه سینما تئاتر طلوع ساخته شد. تابستان 58 مهدی باران یا همان مهدی آببر خودمان اقدام به ساخت فیلم هشت میلیمتری "درخونگاه" کرد که زنده یاد رضا کمالعلوی، مهدی احمدی، علی حمیدی و من در آن به ایفای نقش پرداختیم. سرنوشت فیلم را نفهمیدم. همینقدر میدانم فیلم کامل نشد و به تدوین نرسید.
اولین نمایشی که توسط گروه سینما تئاتر طلوع درسال 58 تولید شد "قابیل" به نویسندگی و کارگردانی رضا کمالعلوی بود که در آن بازی داشتم. بعد از مدتی، زنده یاد کمالعلوی در دانشکده هنرهای دراماتیک آن زمان با رتبهای عالی قبول شد و به تهران عزیمت کرد و عملا سرپرستی گروه به من واگذار شد. طی مدتی که در تهران به سر میبرد آموختههایش در دانشکده را مکاتبهای ارسال میکرد و من هم طی جلساتی به اعضای گروه آموزش میدادم. طوری که جدا از مباحث تئوریک، حتی اتودها و نرمشهای کلاسی دانشکده را هم برای من ارسال میکرد و در گروه انجام میدادیم. به همین جهت گروه تئاتر طلوع، تبدیل شد به یک گروه آموزشی که کارش صرفا اجرای نمایش نبود بلکه در حین آموزشها و جلساتی که داشت چنانچه نمایش مناسبی هم مورد تایید گروه قرار میگرفت، کار میکرد». گروه طلوع آثاری از چخوف، ژرژ کورتلین، اوژن یونسکو و... را در کارنامه هنری خود دارد. آثار شاخص ادبی که نشانه مطالعه و به روز بودن این گروه هنری در سالهای دور است. هنرمند پیشکسوت مشهدی از میزان مطالعه گروه قدیمی طلوع، به این شرح یاد میکند: «یادم است زمانی که اساسنامه گروه طلوع را با رضا کمالعلوی و محمود غفاریان نوشتیم، مبنای آن را آموزش و تعلیم قرار دادیم. یعنی بحث تئوری و آموزش برای گروه ما در اولویت قرار داشت. ضمن اینکه موضوعات نمایشهای انتخابیمان به لحاظ محتوا و مفهوم، یک حرف جهانشمول و انسانی بود. من هنوز هم اعتقاد دارم هنر باید آزاد باشد و نباید آن را سیاسی کرد. در هنری مانند نمایش اگر مسائل انسانی و جهانی و جامعهشناسی مطرح شود، خود به خود مخاطب جذب آن خواهد شد. مثل نمایش
همکاری با صدا و سیمای استان خراسان
رضا وثوقی، علاوه بر تجربه تئاتر، همکاری با رادیوی خراسان را نیز در کارنامه هنریاش دارد: «سال 74 از طرف رضا گلیزاده که از اعضاء گروه طلوع بود و آن موقع در رادیو مشهد فعالیت میکرد برای همکاری با گروه نمایش رادیو مشهد دعوت شدم. در آن زمان محمد حسن صنعتی تهیهکننده برنامه "آوای نمایش" بود. ایشان در کارش بسیار جدی و فعال بود و تصمیم داشت گروه نمایش رادیو را با اضافه کردن صداهای جدید سر و سامان بدهد. از اینکه با رادیو هم همکاری میکردم خیلی خوشحال بودم. چون اقلا هفتهای یکی دو بار ضبط نمایش داشتیم و این موضوع کاملا من را تخلیه روانی میکرد. به خصوص که در خدمت زنده یاد استاد رضاپور بودم. آقای صنعتی به عنوان تهیهکننده برنامه، من را وادار به نوشتن نمایشنامه میکرد. اکثر نمایشنامههای صحنهای که همیشه آرزو داشتم کار کنم ولی شرایطش فراهم نمیشد را برای رادیو تنظیم و اجرا میکردیم. آن وقتها هنوز مهدی صباغی یا همان فیروز صباغی خودمان به تهران کوچ نکرده بود ایشان هم به عنوان کارگردان و بازیگر در گروه نمایش حضور داشت و گاهی کارگردانی نمایشها به ایشان محول میشد. ولی اکثر نمایشها را زنده یاد رضاپور کارگردانی میکرد. روحش شاد، انسانی خوشمشرب و بذلهگو و شاد بود. به همین جهت هر وقت برای ضبط نمایش دعوت میشدم، با دل و جان به رادیو میرفتم. چون با بودن استاد رضاپور واقعا اوقات خوشی را میگذراندیم. همکاری من با رادیو مشهد از سال 74 تا 84 که به تهران کوچ کردم در زمینه نویسندگی و بازیگری نمایشها ادامه داشت». فعالیتهای رضا وثوقی به رادیوی مشهد محدود نمیشود. او به عنوان بازیگر، تجربههای سینمایی و سریالی زیادی دارد. از بازی در سریالهای خانه پدری، ماجرا در ماجرا، پرویز و پونه، آقای عنایت، مسافران بهار، بازی زندگی، مجموعه تا فیلمهای بازی زندگی جدی است، رجز و تله تئاترهای آتش حسد، بازرس.
پیشکسوتها، ریشههای تئاتر هستند
رضا وثوقی که این روزها ساکن تهران است، دخترش مژگان را که مدرک کارشناسی سینما و کارشناسی ارشد پژوهش هنر دارد، ادامهدهنده راه خود میداند و میگوید: «مشکل من این بود که نتوانستم در رشته هنر ادامه تحصیل بدهم و اگر موفق به این کار میشدم، مطمئنا مسیر هنری بهتری را در زندگی طی میکردم. حالا همه آرزویم این است اهدافی را که به آنها نرسیدم در فعالیتهای دخترم ببینم». هنرمند با تجربه تئاتر مشهد، درباره فضایی که این روزها بر تئاتر این شهر حاکم است میگوید: «رونق تئاتر مشهد این روزها عالی است و در بعضی جوانها جرقههای خیلی خوبی دیده میشود که آدم را امیدوار میکند. سابق، ما یکی دوتا سالن نمایش داشتیم که بعضی اوقات تماشاگران نمایشهایمان خیلی اندک بودند. ولی از طرف دیگر این روزها فضای تنگنظرانهای در سطح تئاتر مشهد به وجود آمده که خطر بزرگی برای پایین آمدن کیفیت تئاتر است». از این هنرمند با تجربه میخواهم درباره تئاتر تهران و دلایل کوچ هنرمندان به این شهر بگوید: «درباره دلایل کوچ هنرمندان مشهدی به پایتخت، شاید یک دلیل این باشد که وقتی هنرمندی در مشهد پر و بال میگیرد عدهای نمیخواهند او را ببینند. رفاقتی که باید وجود داشته باشد بین تئاتریهای این شهر نیست. در حالی که تئاتر
رضا وثوقی که افتخارش این است هیچوقت تئاتر را به عنوان حرفه و منبع درآمد نخواسته بلکه این هنر برایش به معنای عشق و زندگی است، دغدغه بزرگ دیگرش را مطرح میکند: «قدرشناسی بچههای تئاتر، پیشکسوتهای این رشته را شاد میکند. این خیلی بد است استادی به هنرمند جوانی سالها بیاموزد و حالا آن هنرمند وقتی استادش را در جایی میبیند حتی از سلام کردن گریزان باشد. جوانها باید قدرشناس کسانی باشند که بهشان آموزش دادهاند و بدانند این افراد ریشههای تئاتری هستند که حالا پربار شده است. اینها سالها خون دل خوردهاند و از جیب خودشان خرج کردهاند که امروز تئاتر به چنین جایگاهی رسیده است. من هنوز هم عقیدهای به در اولویت قرار دادن مباحث مالی برای این هنر ندارم و فکر میکنم اگر تئاتر به شکل بکر باقی بماند و آلوده به مسائل مالی نشود، با کیفیتتر خواهد ماند».
مشهد یعنی...
رضا وثوقی سیزده سال است در تهران زندگی میکند ولی هنوز هر فرصتی پیش بیاید به مشهد آمده و سراغ رفقای قدیمی را میگیرد. خودش میگوید به جمع کردن بر و بچههای قدیمی دور هم علاقه عجیبی دارد. قلب او هنوز برای شهرش میتپد. برای پدر کهنسال و خانواده عزیزش. برای خانه پدری در کوچه حوض لقمان چهارراه نادری سابق و چهار راه شهدای فعلی و برای حرم امام مهربانی که در آغاز زندگی، با توسل پدر و مادرش به این امام، از بیماری نجات پیدا کرده است. او هنوز رویای بازگشت به زادگاه خود را دارد: «همیشه آرزویم این است بتوانم به مشهد برگردم و گروه طلوع را مانند سابق فعال کنم و مشغول کار تئاتر شوم. مشهد برای من یعنی نوستالژی، یعنی دوران کودکیام وقتی گوشه چادرنماز مادرم در حرم و میان شلوغی زائرین، از دستم رها شد و انگار دنیا بر سرم خراب شده بود. مشهد برایم یعنی صادق بستنی که گاهی عصرهای جمعه پدرم ما را آنجا میبرد. یعنی مادربزرگم بیبی که چقدر ساده و بی ریا من را دوست داشت. مشهد یعنی کوهسنگی که گاهی عصرهای جمعه پدرم به اتفاق خانواده من را آنجا میبرد و چقدر ذوق میکردم وقتی به خیمهشببازی میرفتیم و بازی عروسک مبارک را با آن همه بامزگی و شیطنت میدیدم. عروسکی که فقط میخواست به سروناز خانم برسد و بعدها فهمیدم توسط دستهای پرتوان زنده یاد ماشااله اسدینژاد به حرکت درمیآید و جان میگیرد. مشهد یعنی باغ وکیلآباد با آن استخر و صدای آبشارهایش و تماشای پیرمرد دوتارزنی که یک میز کوچک داشت و روی میز دو عروسک کوچک بز. نخی به آنها بسته بود و سر دیگر نخ را به مضراب دوتارش و هر وقت مینواخت آن دو عروسک هم میرقصیدند. مشهد یعنی عشق، یعنی دوران کودکی، نوجوانی، جوانی و میانسالیام. یعنی تمام ذوق و شوق اولین باری که روی صحنه تئاتر رفتم. یعنی آشنایی و دوستی با زنده یاد رضا کمالعلوی که زودهنگام رفتنش، داغی بزرگ شد بر دل من و دیگر دوستان و تمام هنرمندان خراسان. یعنی افتخار آشنایی و همکاری و شاگردی بزرگانی چون استاد رضا صابری، مهدی صباغی، مرحوم رضا رضاپور، حمید سهیلی، محسن مصطفیزاده و استاد داوود کیانیان و تمامی بر و بچههای تئاتر مشهد که هر وقت میبینمشان، حالم خوب میشود و احساس میکنم چقدر دلتنگشان بودهام. مشهد یعنی میدان شهدا و کوچه حوض لقمان، با آن پیچ و خمهایی که داشت و آخرین خانه بنبستش متعلق به ما بود و اکنون هم خانه پدریام هست و شکر خدا هنوز علیرغم تخریب بقیه کوچه، سرپا ایستاده و زندگی در آن جاری است».